*نفس*
*نفس*
دکتر گچ پام رو باز کرده بود ولی بازم درد داشتم ونمی تونستم خوب راه برم واقعا حوصلم داشت می ترکید کنار پنجره نشستم وبیرون رونگاه می کردم
- چی شده دخترم
برگشتم مامان بود
- حوصلم سر رفته کاش شیرین ومریم بودن
با دیدن ایلیا ونیما ذوق زده شدم
مامان خندید وگفت : نمی دونستی میخوان بیان
- نه
مامان : عزیزم برای شام اومدن
- آخ جووون
از وقتی ایلیا رفته بود نیما هم کم خونه می موند معمولا اونجا بود خوشحال بودم اومدن نسیم که مثله سنگ بود تو خونه
نیما : به به خواهر کوچلوی خوشگلم
- خوبی داداشی زشتم
بغلم کرد وحسابی تو بغلش چلوندم خندیدم کنار رفت ایلیا لبخند به لب گفت : حال خانم کوچلو چطوره
- عالیم فقط حوصلم حسابی ترکیده بود
نیما : نیمه دوم فرودین برات جبران می کنیم
- چطور
نیما : شمال دیگه
- واقعا
ایلیا : آره
- وای خدا من می میرم بخدا تا اون موقع
نسیم اومد داخل وبا دیدن ما گفت : سلام
نیما وایلیا جوابشو دادن لباس پوشیده بود نیما متعجب گفت : جایی میری
نسیم : میرم خونه دوستم از مامان بابا اجازه گرفتم
نسیم که رفت ایلیا ونیما هم نشستن مامان وسایل پذیرای آورد خندیدم وگفتم : شدین مثله مهمون انگار نه انگار مال این خونه اید
مامان : می خواستم حرف بزنم بچه ها
نیما : جانم مامان
پسر آقای امینی می شناسین ؟؟
ایلیا : روزبه یا رامین
مامانم : روزبه
نیما : خوب
مامانم : چجور پسریه
نیما : خیلی پسر خوبیه چطور ؟؟
مامانم : خانوادش اومدن حرف زدن بیان خواستگاری
نیما: به به بسلامتی خیلی هم خوب
ایلیا : خواستگاری کی
مامانم : نفس
نیما شربت پرید تو گلوش من خندم گرفت
نیما : خواستگاری این وروجک
ایلیا : حالا چی شده جوابتون چی بود
مامانم : خواستم ببینم پسره چطوره انگار خوبه نفس تو نظرت چیه؟
- خودتون جواب منو می دونید اوق اونم کی روزبه مثله ماست چکیده است
نیما زد زیر خنده ایلیا خندش گرفت ولی چون مامان چشم غره می رفت لبشو گزید
- قربون مامانم برم بخدا من اصلا به این چیزا فکر نمی کنم اونم ازدواج .بعدم یکی مثله روزبه
نیما : راس میگه دیگه مامان
مامان : تا حالا روزبه خوب بود که
سه تایی خندیدم مامانم خندش گرفت ولی بلند شد رفت واقعا برام خنده دار بود منو ازدواج دوست داشتم منم دوست داشتم عشق رو تجربه کنم
برای شام قرار شد پسرا جوجه وکوبیده درست کنن انقدر گشنم بود دلم ضعف می رفت نمی تونستمم کمکی به کسی بکنم
- وای چه بوی خوبی میده مردم از گشنگی
نیما : باید صبر کنی
ایلیا : بدجنس نشو دیگه
خودش برام یه لقمه گرفت بهم داد زبونمو برای نیما در آوردم نیما فقط می خندید
شب خوبی بود کلی خندیدم وشامم که عالی بود بچه ها رفتن ومن از خستگی وخوشی امشب تخت گرفتم خوابیدم
دکتر گچ پام رو باز کرده بود ولی بازم درد داشتم ونمی تونستم خوب راه برم واقعا حوصلم داشت می ترکید کنار پنجره نشستم وبیرون رونگاه می کردم
- چی شده دخترم
برگشتم مامان بود
- حوصلم سر رفته کاش شیرین ومریم بودن
با دیدن ایلیا ونیما ذوق زده شدم
مامان خندید وگفت : نمی دونستی میخوان بیان
- نه
مامان : عزیزم برای شام اومدن
- آخ جووون
از وقتی ایلیا رفته بود نیما هم کم خونه می موند معمولا اونجا بود خوشحال بودم اومدن نسیم که مثله سنگ بود تو خونه
نیما : به به خواهر کوچلوی خوشگلم
- خوبی داداشی زشتم
بغلم کرد وحسابی تو بغلش چلوندم خندیدم کنار رفت ایلیا لبخند به لب گفت : حال خانم کوچلو چطوره
- عالیم فقط حوصلم حسابی ترکیده بود
نیما : نیمه دوم فرودین برات جبران می کنیم
- چطور
نیما : شمال دیگه
- واقعا
ایلیا : آره
- وای خدا من می میرم بخدا تا اون موقع
نسیم اومد داخل وبا دیدن ما گفت : سلام
نیما وایلیا جوابشو دادن لباس پوشیده بود نیما متعجب گفت : جایی میری
نسیم : میرم خونه دوستم از مامان بابا اجازه گرفتم
نسیم که رفت ایلیا ونیما هم نشستن مامان وسایل پذیرای آورد خندیدم وگفتم : شدین مثله مهمون انگار نه انگار مال این خونه اید
مامان : می خواستم حرف بزنم بچه ها
نیما : جانم مامان
پسر آقای امینی می شناسین ؟؟
ایلیا : روزبه یا رامین
مامانم : روزبه
نیما : خوب
مامانم : چجور پسریه
نیما : خیلی پسر خوبیه چطور ؟؟
مامانم : خانوادش اومدن حرف زدن بیان خواستگاری
نیما: به به بسلامتی خیلی هم خوب
ایلیا : خواستگاری کی
مامانم : نفس
نیما شربت پرید تو گلوش من خندم گرفت
نیما : خواستگاری این وروجک
ایلیا : حالا چی شده جوابتون چی بود
مامانم : خواستم ببینم پسره چطوره انگار خوبه نفس تو نظرت چیه؟
- خودتون جواب منو می دونید اوق اونم کی روزبه مثله ماست چکیده است
نیما زد زیر خنده ایلیا خندش گرفت ولی چون مامان چشم غره می رفت لبشو گزید
- قربون مامانم برم بخدا من اصلا به این چیزا فکر نمی کنم اونم ازدواج .بعدم یکی مثله روزبه
نیما : راس میگه دیگه مامان
مامان : تا حالا روزبه خوب بود که
سه تایی خندیدم مامانم خندش گرفت ولی بلند شد رفت واقعا برام خنده دار بود منو ازدواج دوست داشتم منم دوست داشتم عشق رو تجربه کنم
برای شام قرار شد پسرا جوجه وکوبیده درست کنن انقدر گشنم بود دلم ضعف می رفت نمی تونستمم کمکی به کسی بکنم
- وای چه بوی خوبی میده مردم از گشنگی
نیما : باید صبر کنی
ایلیا : بدجنس نشو دیگه
خودش برام یه لقمه گرفت بهم داد زبونمو برای نیما در آوردم نیما فقط می خندید
شب خوبی بود کلی خندیدم وشامم که عالی بود بچه ها رفتن ومن از خستگی وخوشی امشب تخت گرفتم خوابیدم
۱۰.۴k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.