وقتی پسر عموت بود
۱۵ سال بعد
از زبان جیمین
تازه از سرکار برگشته بودم و داشتم می رفتم پیش مامان بابان چون گفته بودن بیا کار مهمی باهات داریم راستش دلن خیلی هم برای داداشم تنگ شده بود
الان تقریبا ۳ ساله جدا از مامان بابا زندگی می کنم
بلاخره بعد از ترافیک رسیدم خونشون
همین که خواستم زنگ رو بزنم مامانم باز کرد من هنوزم نمیفهمم تو ذات مامان چی هست که همین که می خوای کاری کنی می فهمن
_:سلام
م.ج:علیک سلام پسر جون
_:چیزی شده مامان اعصاب نداری ها
م.ج: بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم
_:باشه
_: مامان چی شده
م.ج: حالا اول چایی تو بخور بعد آرامشتو حفظ کن باشه
_:مامان بگو چیشده داری سکتم میدی ها بابا یا داداش چیزیشون شده
پ.ج: نه بابا ما خوبیم تو هم زن حرفتو بزن الان جونش به لبش می رسه قاطی میکنه ها
م.ج باشع
م.ج:جیمین امشب قراره عموت اینا از روسیه بیان
از زبان راوی
همین جمله کافی بود تا حیمین تو شوک بره
و وقتی هم خواست بلند شه تعادلش رو از دست داد کم مونده بود بیفته که داداشش گرفتتش
جیهون : داداش خوبی
_:منو ببر اتاقم
م.ج: اما جیمین
ب.ج: عزیزم بسه بعدا حرف می زنیم
جیمین وارد اتاقش شد و کمی نشست رو تخت و سرش رو بین دستاش گرفت نمی دونست چیکار باید بکنه بازم قراره همون عذاب ها رو بکشه یا نه
بلند شد و یکم اب خورد و بی توجه به حرف های مامان باباش رفت سمت ماشینش و ماشینش رو روشن کرد و با سرعت ۱۴۶ می روند انگار خیابان های سئول رو با پیست ماشین سواری اشتباه گرفته بود
از زبان جیمین
تازه از سرکار برگشته بودم و داشتم می رفتم پیش مامان بابان چون گفته بودن بیا کار مهمی باهات داریم راستش دلن خیلی هم برای داداشم تنگ شده بود
الان تقریبا ۳ ساله جدا از مامان بابا زندگی می کنم
بلاخره بعد از ترافیک رسیدم خونشون
همین که خواستم زنگ رو بزنم مامانم باز کرد من هنوزم نمیفهمم تو ذات مامان چی هست که همین که می خوای کاری کنی می فهمن
_:سلام
م.ج:علیک سلام پسر جون
_:چیزی شده مامان اعصاب نداری ها
م.ج: بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم
_:باشه
_: مامان چی شده
م.ج: حالا اول چایی تو بخور بعد آرامشتو حفظ کن باشه
_:مامان بگو چیشده داری سکتم میدی ها بابا یا داداش چیزیشون شده
پ.ج: نه بابا ما خوبیم تو هم زن حرفتو بزن الان جونش به لبش می رسه قاطی میکنه ها
م.ج باشع
م.ج:جیمین امشب قراره عموت اینا از روسیه بیان
از زبان راوی
همین جمله کافی بود تا حیمین تو شوک بره
و وقتی هم خواست بلند شه تعادلش رو از دست داد کم مونده بود بیفته که داداشش گرفتتش
جیهون : داداش خوبی
_:منو ببر اتاقم
م.ج: اما جیمین
ب.ج: عزیزم بسه بعدا حرف می زنیم
جیمین وارد اتاقش شد و کمی نشست رو تخت و سرش رو بین دستاش گرفت نمی دونست چیکار باید بکنه بازم قراره همون عذاب ها رو بکشه یا نه
بلند شد و یکم اب خورد و بی توجه به حرف های مامان باباش رفت سمت ماشینش و ماشینش رو روشن کرد و با سرعت ۱۴۶ می روند انگار خیابان های سئول رو با پیست ماشین سواری اشتباه گرفته بود
۲.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.