پارت بیست و چهارم.....
#پارت بیست و چهارم.....
خوب برم سراغ اتاق بعدی وا....این چرا باز نمی شه ....ولش کن لابد دیگه قفله اینم از این حالا موند یه اتاق که همون اتاق اخر سالنه....
خوب من الان باید به گفته های مادر جان گرام گوش کنم مثل یک دختر خوب و با وقار بوم تو....
لباسم رو مرتب کردم و نفس عمیق وای که چه استرسی دارم خدا....من مثل یه حیوون وفادار از این آدم میترسم به خدا با اون اخماش...اهممم ....خوب حالا ....تقه ای به در اتاق زدم ...وا چرا جواب نمی ده...پوف مگه حوریه خانم نگفت راه روی سمت راست حوب اینم که سه تا اتاق بیشتر نداره ...یعنی اینم اتاقش نیست ....وا...حالا بیا یه امتحان دیگه بکنم دوباره تقه ای به در زدم که بعد از چند لحظه صدای آقای مغرور باشی تو گوشم پیچید که با غرور و سردی گفت بیا تو....
ای خدا الانه که سکته کنم......
آروم در اتاق رو باز کردم و اول سرم رو داخل بردم ....
خوب این جا چه بزرگه واووووووووو......
دکراسیون قشنگی داشت ....خوب حالا این کوشش کجا هست حالا ....پوف یعنی خودش بود ...شاید صدای ضبط شده بود....
یکی زدم تو سرم آخ که تو چه قدر خنگی جانان مگه میشه ....
همین طور مشغول کل کل با خود خنگ درونم بودم که .....صداش دوباره اومد وا الو عمو کجایی صدا هست ولی ما تصویر نداریم....😉 😉
دوبار گفت: هی دختر چرا نمیای تو ....تا کی می خوای اونجا بمونی ...
وا این منو از کجا دید...
که ادامه داد خانم تو کامل بیا تو اتاق من رو می بینی ....
به خدا این غیب گو هستش منو از کجا می بینه حالا بزار برم داخل خوب .....اه این که اینجاست اتاق از در می اومد متوجه نمی شدی یه تکه جدا گونه به عنوان اتاق کار و پذیرایی داره...
آروم به صندلی کنار میزش نزدیک شدم...
که گفت : چرا تو نمی اومدی مگه من معطل تو یه الف بچه باید بشم ....می دونی از کی تا حالا منتظر جناب عالی هستم .....
وای خدا چه عصبانیه ......
اروم ببخشیدی گفتم که اشاره کرد بشینم...
روی دور ترن صندلی نسبت به میز جا گفتم که بعد از چند دقیقه که زیر نگاه سنگینش بودم گفت:
خوب تو اسمت چیه؟ چند سالته ؟ و چجوری افتادی تو دستای شهاب ؟ ....
آب دهنم رو اروم قورت دادم ....
من: اسمم جانانه محمدی هستم 19 سالمه و شهاب منو تو خیابون گیر انداخت و بی هوشم کرد و اینجا اورد...
دوباره سنگینی نگاش رو احساس کرد که دوباره گفت:
خانواده داری ؟ دختری اصلا؟... یا جز هرزه های خیابونی هستی؟ ........
خدا منو بکش که از خجالت مردم ...اخه اینم سواله تو می کنی ....
آروم گفتم: آره دخترم خانواده هم دارم ...اصلا هم هرزه نیستم...😬
که گفت: بازم خوبه ....حالا این قوانین این خونه رو که بهت میگم وای به حالت جانان اگه ببینم از این قانون ها سر پیچی میکنی....تنبه بدی بعد از هر اشتباه در انتظارته.....
و قوانین...
خوب برم سراغ اتاق بعدی وا....این چرا باز نمی شه ....ولش کن لابد دیگه قفله اینم از این حالا موند یه اتاق که همون اتاق اخر سالنه....
خوب من الان باید به گفته های مادر جان گرام گوش کنم مثل یک دختر خوب و با وقار بوم تو....
لباسم رو مرتب کردم و نفس عمیق وای که چه استرسی دارم خدا....من مثل یه حیوون وفادار از این آدم میترسم به خدا با اون اخماش...اهممم ....خوب حالا ....تقه ای به در اتاق زدم ...وا چرا جواب نمی ده...پوف مگه حوریه خانم نگفت راه روی سمت راست حوب اینم که سه تا اتاق بیشتر نداره ...یعنی اینم اتاقش نیست ....وا...حالا بیا یه امتحان دیگه بکنم دوباره تقه ای به در زدم که بعد از چند لحظه صدای آقای مغرور باشی تو گوشم پیچید که با غرور و سردی گفت بیا تو....
ای خدا الانه که سکته کنم......
آروم در اتاق رو باز کردم و اول سرم رو داخل بردم ....
خوب این جا چه بزرگه واووووووووو......
دکراسیون قشنگی داشت ....خوب حالا این کوشش کجا هست حالا ....پوف یعنی خودش بود ...شاید صدای ضبط شده بود....
یکی زدم تو سرم آخ که تو چه قدر خنگی جانان مگه میشه ....
همین طور مشغول کل کل با خود خنگ درونم بودم که .....صداش دوباره اومد وا الو عمو کجایی صدا هست ولی ما تصویر نداریم....😉 😉
دوبار گفت: هی دختر چرا نمیای تو ....تا کی می خوای اونجا بمونی ...
وا این منو از کجا دید...
که ادامه داد خانم تو کامل بیا تو اتاق من رو می بینی ....
به خدا این غیب گو هستش منو از کجا می بینه حالا بزار برم داخل خوب .....اه این که اینجاست اتاق از در می اومد متوجه نمی شدی یه تکه جدا گونه به عنوان اتاق کار و پذیرایی داره...
آروم به صندلی کنار میزش نزدیک شدم...
که گفت : چرا تو نمی اومدی مگه من معطل تو یه الف بچه باید بشم ....می دونی از کی تا حالا منتظر جناب عالی هستم .....
وای خدا چه عصبانیه ......
اروم ببخشیدی گفتم که اشاره کرد بشینم...
روی دور ترن صندلی نسبت به میز جا گفتم که بعد از چند دقیقه که زیر نگاه سنگینش بودم گفت:
خوب تو اسمت چیه؟ چند سالته ؟ و چجوری افتادی تو دستای شهاب ؟ ....
آب دهنم رو اروم قورت دادم ....
من: اسمم جانانه محمدی هستم 19 سالمه و شهاب منو تو خیابون گیر انداخت و بی هوشم کرد و اینجا اورد...
دوباره سنگینی نگاش رو احساس کرد که دوباره گفت:
خانواده داری ؟ دختری اصلا؟... یا جز هرزه های خیابونی هستی؟ ........
خدا منو بکش که از خجالت مردم ...اخه اینم سواله تو می کنی ....
آروم گفتم: آره دخترم خانواده هم دارم ...اصلا هم هرزه نیستم...😬
که گفت: بازم خوبه ....حالا این قوانین این خونه رو که بهت میگم وای به حالت جانان اگه ببینم از این قانون ها سر پیچی میکنی....تنبه بدی بعد از هر اشتباه در انتظارته.....
و قوانین...
۸.۰k
۰۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.