زندگی با تضاد ها در جریان است سرما در کنار گرما، روشنی رو
زندگی با تضاد ها در جریان است سرما در کنار گرما، روشنی روز در مقابل تاریکی شب ، آتش مقابل آب و ....
کودک که بودم با خود میزیستم که خورشید و زمین باهم دشمن هستند زیرا در تمام طول روز خورشید بی رحمانه به زمین با گرما و نور وحشتناک خود میتابید ولی بازهم زمین بیچاره از روی ترس در مقابل خورشید بی رحم مجبور بود در تمام شبانه روز به دور خورشید بگردد ماه ! دوستی از خود گذشته که عاشقانه به دور زمین میگشت تا با تمام توان خود از برخورد نور خورشید به زمین جلوگیری کند اما بی خبر از آنکه خورشید ستاره ای مهربان از خودش گذشت تا زمین را گرم کند تا نورش به زمین برسد و مردمانش از نور و گرمایش استفاده کنند ستاره ای دوست داشتنی که برای عشقش تمام زندگی خود را فدا کرده بود و ماه چه بی رحمانه میگشت تا از رسیدن عشق خورشید به زمین جلوگیری کند
وآی از آن روزی که صبر خورشید به پایان برسد و ای وای که قیامتی برپا شود وای که دیگر انسانی باقی نخواهد ماند
پس ای مردم ماه را دور کنید ماه را دور کنید که مانع رسیدن لیلی به مجنونش است
پسرک آرام آرام پای های کوچک و برهنه ی خود را بر زمین سرد میکشید چشمان کوچکش با ترس همه جا را برسی میکرد پاهای برهنه اش از سرما خشک شده بود ولی همچنان سرسختانه در تلاش بود ،عروسک کوچک خود را که هدیه عموی دوست داشتنیش بود در دست هایش حمل میکرد گاه چشمام دکمه ای خرس کوچولو به زمین برخورد میکرد و صدای ناخوشایندی ایجاد میکرد
: هی کوچولو اینجا چیکار میکنی؟
کودک ۶ ساله از ترس خشکش زد آب دهانش را که هر شب به آن فکر میکرد که از کجا آمده با وحشت از گلویش با صدا پایین داد
کودک که باهوش تر از همسن و سال هایش بود با زیرکی جواب داد:
تو خودت این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
نوجوان کله شق مضطرب به نظر آمد لحظه ای از سوال بچه ی خردسال شکه شد نمیخواست که اعتراف کند تمام شب به این کودک دوست داشتی زل زده بود و وقتی دید او به سمت حیاط خانه میرود احساس خطر کرد و خودش را نشان داد
پس اخمی به چهره آورد : هی پسر بهتره برگردی به اتاقت و فراموش کنی منو دیدی منم فراموش میکنم اینجا بودی پس برگرد
بکهیون: اما من...
چانیول: هی بهتره روی حرف من حرفی نیاری کوچولو وگرنه مجبور میشم به بابا گزارشت رو بدم
کودک لحظه ای با بغض به پسرعموی بی رحم خود نگاه کرد که چگونه او را تهدید میکند در حالی که مانع سراریز شدن اشک از چشمانش میشید برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد
از پسر عمویش متنفر بود او فقط میخواست به آشپز خانه برای خوردن باقی مانده غذاها برود زیرا مادرش او را به خاطر بد رفتاری کردن با خواهر ناتنیش از غذا خوردن محروم کرده بود اما وقتی که میخواست به آشپزخانه برود از پنجره چشمش به عکس پدرش که در گوشه ای از حیاط در زیر نور مهتاب بود افتاد او میخواست عکس پدرش را بردارد که ناگاه پسرعموی بدجنسش سر رسید
نوجوان : با غم به نفرت در چشم های آن کودک دوست داشتنی فکر میکرد او را دوست داشت اما به خاطر مادرش نمیخواست با او صمیمی شود
ذهنش به ۲ پیش افتاد که زن عموی هرزه اش که با روی هم ریختن با مردی باعث سکته ی پدر بکهیون شد و نتیجه خیانش نه تنها مرگ شوهرش بود بلکه بچه ای ناتنی از آن مرد غریبه با این حال پدرش که سال ها پیش زمان به دنیا آمدن چانیول زن زیبایش را از دست داد برای حفظ آبروی خانواده اش و بکهیون بنابر رسم خانوادگی با زن برادرش ازدواج کرد
زیرا آن زن نه تنها شوهری نداشت بلکه آن مرد هم او را رها کرده بود عشق دوران جوانیش
خانه تاریک بود در سالن هیچ نوری نبود به ناگاه یادش آمد که پسرعموی کوچکش در زمان شام مادرش او را برای اینکه عروسک دوست داشتنیش را از دست فرزند محبوب زن عمویش نجات داده بود
تنبیه کرده بود به یاد پدرش افتاد که با غم تنبیه شدن فرزند برادرش او هم لب به غذا نزد لبخندی زد میدانست پسر عموی شکمویش گشنه اش است به آشپز خانه رفت مقدار خوراکی برداشت و جلوی در پسر عمویش گذاشت در را آهسته زد و بعد قبل از اینکه در را باز کند به سمت اتاقش رفت
بک کوچولو با چشمان اشکی به سمت در رفت در را آهسته باز کرد هیچکس را ندید چشم به خوراکی ها افتاد با ذوق بدن توجه به چیزی خوراکی ها را در آغوش گرفت و به سمت تختش رفت آن چنان غرق خوردن بود که فراموش کرد باید ببنید آن ها را چه کسی برایش برده بود.
کودک که بودم با خود میزیستم که خورشید و زمین باهم دشمن هستند زیرا در تمام طول روز خورشید بی رحمانه به زمین با گرما و نور وحشتناک خود میتابید ولی بازهم زمین بیچاره از روی ترس در مقابل خورشید بی رحم مجبور بود در تمام شبانه روز به دور خورشید بگردد ماه ! دوستی از خود گذشته که عاشقانه به دور زمین میگشت تا با تمام توان خود از برخورد نور خورشید به زمین جلوگیری کند اما بی خبر از آنکه خورشید ستاره ای مهربان از خودش گذشت تا زمین را گرم کند تا نورش به زمین برسد و مردمانش از نور و گرمایش استفاده کنند ستاره ای دوست داشتنی که برای عشقش تمام زندگی خود را فدا کرده بود و ماه چه بی رحمانه میگشت تا از رسیدن عشق خورشید به زمین جلوگیری کند
وآی از آن روزی که صبر خورشید به پایان برسد و ای وای که قیامتی برپا شود وای که دیگر انسانی باقی نخواهد ماند
پس ای مردم ماه را دور کنید ماه را دور کنید که مانع رسیدن لیلی به مجنونش است
پسرک آرام آرام پای های کوچک و برهنه ی خود را بر زمین سرد میکشید چشمان کوچکش با ترس همه جا را برسی میکرد پاهای برهنه اش از سرما خشک شده بود ولی همچنان سرسختانه در تلاش بود ،عروسک کوچک خود را که هدیه عموی دوست داشتنیش بود در دست هایش حمل میکرد گاه چشمام دکمه ای خرس کوچولو به زمین برخورد میکرد و صدای ناخوشایندی ایجاد میکرد
: هی کوچولو اینجا چیکار میکنی؟
کودک ۶ ساله از ترس خشکش زد آب دهانش را که هر شب به آن فکر میکرد که از کجا آمده با وحشت از گلویش با صدا پایین داد
کودک که باهوش تر از همسن و سال هایش بود با زیرکی جواب داد:
تو خودت این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
نوجوان کله شق مضطرب به نظر آمد لحظه ای از سوال بچه ی خردسال شکه شد نمیخواست که اعتراف کند تمام شب به این کودک دوست داشتی زل زده بود و وقتی دید او به سمت حیاط خانه میرود احساس خطر کرد و خودش را نشان داد
پس اخمی به چهره آورد : هی پسر بهتره برگردی به اتاقت و فراموش کنی منو دیدی منم فراموش میکنم اینجا بودی پس برگرد
بکهیون: اما من...
چانیول: هی بهتره روی حرف من حرفی نیاری کوچولو وگرنه مجبور میشم به بابا گزارشت رو بدم
کودک لحظه ای با بغض به پسرعموی بی رحم خود نگاه کرد که چگونه او را تهدید میکند در حالی که مانع سراریز شدن اشک از چشمانش میشید برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد
از پسر عمویش متنفر بود او فقط میخواست به آشپز خانه برای خوردن باقی مانده غذاها برود زیرا مادرش او را به خاطر بد رفتاری کردن با خواهر ناتنیش از غذا خوردن محروم کرده بود اما وقتی که میخواست به آشپزخانه برود از پنجره چشمش به عکس پدرش که در گوشه ای از حیاط در زیر نور مهتاب بود افتاد او میخواست عکس پدرش را بردارد که ناگاه پسرعموی بدجنسش سر رسید
نوجوان : با غم به نفرت در چشم های آن کودک دوست داشتنی فکر میکرد او را دوست داشت اما به خاطر مادرش نمیخواست با او صمیمی شود
ذهنش به ۲ پیش افتاد که زن عموی هرزه اش که با روی هم ریختن با مردی باعث سکته ی پدر بکهیون شد و نتیجه خیانش نه تنها مرگ شوهرش بود بلکه بچه ای ناتنی از آن مرد غریبه با این حال پدرش که سال ها پیش زمان به دنیا آمدن چانیول زن زیبایش را از دست داد برای حفظ آبروی خانواده اش و بکهیون بنابر رسم خانوادگی با زن برادرش ازدواج کرد
زیرا آن زن نه تنها شوهری نداشت بلکه آن مرد هم او را رها کرده بود عشق دوران جوانیش
خانه تاریک بود در سالن هیچ نوری نبود به ناگاه یادش آمد که پسرعموی کوچکش در زمان شام مادرش او را برای اینکه عروسک دوست داشتنیش را از دست فرزند محبوب زن عمویش نجات داده بود
تنبیه کرده بود به یاد پدرش افتاد که با غم تنبیه شدن فرزند برادرش او هم لب به غذا نزد لبخندی زد میدانست پسر عموی شکمویش گشنه اش است به آشپز خانه رفت مقدار خوراکی برداشت و جلوی در پسر عمویش گذاشت در را آهسته زد و بعد قبل از اینکه در را باز کند به سمت اتاقش رفت
بک کوچولو با چشمان اشکی به سمت در رفت در را آهسته باز کرد هیچکس را ندید چشم به خوراکی ها افتاد با ذوق بدن توجه به چیزی خوراکی ها را در آغوش گرفت و به سمت تختش رفت آن چنان غرق خوردن بود که فراموش کرد باید ببنید آن ها را چه کسی برایش برده بود.
۲۸.۸k
۰۸ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.