پارت هشتم عشق ممنوعه
#پارت_هشتم_عشق_ممنوعه
*-دانای کل-*
آفرینش از گریه ی زیاد،به خواب رفته بود.ولی ادوین مغزش مشغول بود.نمیتوانست حواسش را پی کارهای شرکت جمع کند.در واقع فکرش پیش دختر چشم خاکستری بود که در اتاقش بود.در یک تصمیم آنی،از جا برخاست و از اتاق مطالعه خارج شد.با قدم های استوارش،به سمت اتاقش رفت.در را باز کردو وارد شد.دهنش را باز کرده بود تا حرفی بزند که با دیدن چهره ی غرق در خواب و اشک دختر مواجه شد.در را آرام پشت سرش بست و به سمت تخت قدم برداشت.چهره ی شرقی دختر پشت نقابی از اشک قائم شده بود.آرام گوشه تخت نشست و موهای دختر را از روی صورتش کنار زد.آفرینش با همان لمس موهایش،از خواب پریده بود.ولی ادوین با فکر اینکه دختر خواب است،موهای دختر را لمس کرد.چقدر نرم و پرپشت بودند!!ادوین داشت وسوسه میشد که بخوابد ولی یاد قولی افتاد که به دختر داده بود.تا سه روز دیگر،به ان نزدیک نمیشد.ولی بعداز سه روز،دختر باید تمام مسائل زناشویی اش را به درستی انجام دهد.ادوین به صورت معصوم آفرینش پوزخند زد.او از زن ها به یک دید نگاه میکرد.و اینگونه بود که تمامی انهارا ل*اش*ی میدید.از جایش برخاست و به سمت دیواری رفت که تماما شیشه بود.پشت شیشه وایساد و دستانش را در جیبانش فرو برد.با اخم به زیر پایش خیره بود.شهر تماما زیر پایش بودند.آفرینش به خودش جرعت داد و چشمانش را باز کرد.نگاهش به قامت بلند بالای ادوین خورد.پشت به او و دست به جیب،رو به دیوار شیشه ای ایستاده بود.آب دهنش را با وحشت قورت داد و آرام بر روی تخت نشست که صدای قیژ کمی داد.که آن هم به خاطر سفت بودن تشک بود!!آفرینش فکر کرد ادوین نمیشنود،ولی نمیداند ادوین خوب میدانست که آفرینش روی تخت نشسته است.آفرینش نگاهی به خودش کرد.لباس ادوین چروک شده بود.ولی به تن کشیده و لاغر سفید آفرینش به طور وحشتناک می امد!!ادوین به طور ناگهانی سمت آفرینش برگشت که آفرینش از ترس به تاج تخت برخورد کرد.پوزخند ادوین پررنگ تر شد.از ترساندن دخترها خوشش می امد!!نگاهش را از افرینش گرفت و به سمت در رفت.آفرینش از وحشت در چشمانش حلقه نازکی اشک جمع شده بود و قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد.برای افرینش،ادوین یک مرد ترسناک بود!!ولی نمیدانست که آن مرد که به ان ترسناک میگوید،چه سختی هایی که نکشیده است و روزگار اورا یک مرد محکم و قوی ساخته است.ادوین با قدم های تند به طبقه پایین رفت.دلش میخواست زودتر از آنجا دور شود.برای همین تلفنش را برداشت و شماره ی الکس را گرفت.بعداز چند بوق،صدای الکس بود که در گوشی میپیچید:
-بله؟؟((مکالمه انگلیسی هستش))
ادوین تند گفت:
-یه بلیط برای مالزی بگیر یه ساعت دیگه فقط زووود!!
و پایین پله ها ایستاد.الکس متعجب از تماس یهویی ادوین،گفت:
-آقا ادوین،شمایید؟؟
ادوین کلافه از حس گرمای شدید،داد زد:
-کـــاری کــه گفتــمو بکـــن!!
و تلفن را قطع کرد.ایزا با وحشت به ادوین خیره بود.تاحالا هیچوقت اورا این چنین ندیده بود.ادوین هشت سال بود از تمام زنان دوری کرده بود و حالا که نزدیک یکی از انها شده است،حس جنون داشت.تمام قول و قرارهایش را زیرپا گذاشته بود.خشمگین رو به ایزا فریاد کشید:
-ســاکمـــو جمـــع کن زود!!
ایزا با وحشت سر تکون داد و سریع به طبقه بالا رفت.آفرینش از اربده های ادوین وحشت زده بود و گوشه ای از تخت کز کرده بود.همش دعا دعا میکرد تا ادوین بالا نیاید چون مطمئین بود که سکته میکند!!ولی دور تر از آن خانه،ولی جایی نزدیک به آنجا،مردی با ابهت و غرور خود،خیره به بیرون بود.خوب میدانست که پسرش خوشبخت میشود.ولی نمیداند کی؟؟سه روز؟؟سه ماه؟؟سه سال؟؟چند روز؟؟یا چند ماه دیگر؟؟ولی خوب میدانست دیر یا زود،پسرش طعم خوشبختی را میچشد.آن دختر شرقی،قطعا میتوانست پسر غربی اش را خوشبخت کند.لبخندی از سر رضایت زد.همان موقع،دلبرکش وارد اتاق شد:
-به چی فکر میکنی عزیزم؟؟
و کنار سام ایستاد.سام با لبخند خیره شد در چشمان آبی و زیبای فلورا:
-که چقدر تو زیبایی!!
فلورا از تعریف یهویی سام،ذوق زده شد و خنده ی دلبرانه ای رفت.سام کمر اورا گرفت و اورا به خود فشرد.فلورا نگاهی به سام کردو نگاهی به عکس کودکیِ ادوین که روی دیوار خودنمایی میکرد وگفت:
-به نظرت خوشبخت میشه؟؟
-معلومه!!اون دختر شرقی باید از اولش تو زندگیِ پسرم میبود!!
-ولی من میترسم سام...
-از چی؟؟
-ممکنه ادوین وقتی طعم خوشبختی رو بچشه که دیر بشه!!
-نگران نباش.اون دختر کارشو خوب بلده!!
چشمان فلورا پر از نفرت و کینه شد:
-اون لیونای عوضی باعث شد دیدگاه پسرم نسبت به زن ها تغییر کنه!!
سام هم ناراحت از یاداوری لیونا،اهی کشید.وخیره به بیرون شد.اما ادوین،ادوینی که سال ها بود از زنها دوری کرده بود،حالا داشت جنون میگرفت.همش در راهرو راه میرفت و دستی به موهای پرپشت و خوشحالتش میکشید.درواقع
*-دانای کل-*
آفرینش از گریه ی زیاد،به خواب رفته بود.ولی ادوین مغزش مشغول بود.نمیتوانست حواسش را پی کارهای شرکت جمع کند.در واقع فکرش پیش دختر چشم خاکستری بود که در اتاقش بود.در یک تصمیم آنی،از جا برخاست و از اتاق مطالعه خارج شد.با قدم های استوارش،به سمت اتاقش رفت.در را باز کردو وارد شد.دهنش را باز کرده بود تا حرفی بزند که با دیدن چهره ی غرق در خواب و اشک دختر مواجه شد.در را آرام پشت سرش بست و به سمت تخت قدم برداشت.چهره ی شرقی دختر پشت نقابی از اشک قائم شده بود.آرام گوشه تخت نشست و موهای دختر را از روی صورتش کنار زد.آفرینش با همان لمس موهایش،از خواب پریده بود.ولی ادوین با فکر اینکه دختر خواب است،موهای دختر را لمس کرد.چقدر نرم و پرپشت بودند!!ادوین داشت وسوسه میشد که بخوابد ولی یاد قولی افتاد که به دختر داده بود.تا سه روز دیگر،به ان نزدیک نمیشد.ولی بعداز سه روز،دختر باید تمام مسائل زناشویی اش را به درستی انجام دهد.ادوین به صورت معصوم آفرینش پوزخند زد.او از زن ها به یک دید نگاه میکرد.و اینگونه بود که تمامی انهارا ل*اش*ی میدید.از جایش برخاست و به سمت دیواری رفت که تماما شیشه بود.پشت شیشه وایساد و دستانش را در جیبانش فرو برد.با اخم به زیر پایش خیره بود.شهر تماما زیر پایش بودند.آفرینش به خودش جرعت داد و چشمانش را باز کرد.نگاهش به قامت بلند بالای ادوین خورد.پشت به او و دست به جیب،رو به دیوار شیشه ای ایستاده بود.آب دهنش را با وحشت قورت داد و آرام بر روی تخت نشست که صدای قیژ کمی داد.که آن هم به خاطر سفت بودن تشک بود!!آفرینش فکر کرد ادوین نمیشنود،ولی نمیداند ادوین خوب میدانست که آفرینش روی تخت نشسته است.آفرینش نگاهی به خودش کرد.لباس ادوین چروک شده بود.ولی به تن کشیده و لاغر سفید آفرینش به طور وحشتناک می امد!!ادوین به طور ناگهانی سمت آفرینش برگشت که آفرینش از ترس به تاج تخت برخورد کرد.پوزخند ادوین پررنگ تر شد.از ترساندن دخترها خوشش می امد!!نگاهش را از افرینش گرفت و به سمت در رفت.آفرینش از وحشت در چشمانش حلقه نازکی اشک جمع شده بود و قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد.برای افرینش،ادوین یک مرد ترسناک بود!!ولی نمیدانست که آن مرد که به ان ترسناک میگوید،چه سختی هایی که نکشیده است و روزگار اورا یک مرد محکم و قوی ساخته است.ادوین با قدم های تند به طبقه پایین رفت.دلش میخواست زودتر از آنجا دور شود.برای همین تلفنش را برداشت و شماره ی الکس را گرفت.بعداز چند بوق،صدای الکس بود که در گوشی میپیچید:
-بله؟؟((مکالمه انگلیسی هستش))
ادوین تند گفت:
-یه بلیط برای مالزی بگیر یه ساعت دیگه فقط زووود!!
و پایین پله ها ایستاد.الکس متعجب از تماس یهویی ادوین،گفت:
-آقا ادوین،شمایید؟؟
ادوین کلافه از حس گرمای شدید،داد زد:
-کـــاری کــه گفتــمو بکـــن!!
و تلفن را قطع کرد.ایزا با وحشت به ادوین خیره بود.تاحالا هیچوقت اورا این چنین ندیده بود.ادوین هشت سال بود از تمام زنان دوری کرده بود و حالا که نزدیک یکی از انها شده است،حس جنون داشت.تمام قول و قرارهایش را زیرپا گذاشته بود.خشمگین رو به ایزا فریاد کشید:
-ســاکمـــو جمـــع کن زود!!
ایزا با وحشت سر تکون داد و سریع به طبقه بالا رفت.آفرینش از اربده های ادوین وحشت زده بود و گوشه ای از تخت کز کرده بود.همش دعا دعا میکرد تا ادوین بالا نیاید چون مطمئین بود که سکته میکند!!ولی دور تر از آن خانه،ولی جایی نزدیک به آنجا،مردی با ابهت و غرور خود،خیره به بیرون بود.خوب میدانست که پسرش خوشبخت میشود.ولی نمیداند کی؟؟سه روز؟؟سه ماه؟؟سه سال؟؟چند روز؟؟یا چند ماه دیگر؟؟ولی خوب میدانست دیر یا زود،پسرش طعم خوشبختی را میچشد.آن دختر شرقی،قطعا میتوانست پسر غربی اش را خوشبخت کند.لبخندی از سر رضایت زد.همان موقع،دلبرکش وارد اتاق شد:
-به چی فکر میکنی عزیزم؟؟
و کنار سام ایستاد.سام با لبخند خیره شد در چشمان آبی و زیبای فلورا:
-که چقدر تو زیبایی!!
فلورا از تعریف یهویی سام،ذوق زده شد و خنده ی دلبرانه ای رفت.سام کمر اورا گرفت و اورا به خود فشرد.فلورا نگاهی به سام کردو نگاهی به عکس کودکیِ ادوین که روی دیوار خودنمایی میکرد وگفت:
-به نظرت خوشبخت میشه؟؟
-معلومه!!اون دختر شرقی باید از اولش تو زندگیِ پسرم میبود!!
-ولی من میترسم سام...
-از چی؟؟
-ممکنه ادوین وقتی طعم خوشبختی رو بچشه که دیر بشه!!
-نگران نباش.اون دختر کارشو خوب بلده!!
چشمان فلورا پر از نفرت و کینه شد:
-اون لیونای عوضی باعث شد دیدگاه پسرم نسبت به زن ها تغییر کنه!!
سام هم ناراحت از یاداوری لیونا،اهی کشید.وخیره به بیرون شد.اما ادوین،ادوینی که سال ها بود از زنها دوری کرده بود،حالا داشت جنون میگرفت.همش در راهرو راه میرفت و دستی به موهای پرپشت و خوشحالتش میکشید.درواقع
۲۸.۵k
۲۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.