نگهبانِ نعناع P2
کاتریانا روی صحنه تاتر ایستاد و به والریا زل زد باصدای کارگردان بازی شروع شد.
کاتریانا به جمعیت انبوه زل زد و بین اونها شخص آشنایی دید، سعی کرد نادیدش بگیره و کارش رو ادامه بده
نگاه های خیره والریا و جناب ویکتور باعث میشد نتونه نقش خودش رو به خوبی ایفا کنه
اما اون میتونست!
باید بتونه، همه تلاششو کرد با والریا بهترین بازی رو انجام دادن
بعد از اتمام نمایش والریا و کاتریانا کنار هم ایستادن و تعظیم کردن و پرده ی قرمز رنگ بعد از تعظیم اونها بسته شد
تماشاگر ها کم کم سالن تاتر رو خالی کردن. بین صدها صندلی تنها صندلی که روش شخصی نشسته بود صندلی ویکتور بود.
ویکتور لبخند محوی زد:
- هنوز منو میشناسی؟
صدای ضعیفی از پشت سرش شنید:
-در هر حالتی که باشی،تو هر زندگی و با هر قیافهای که باشی، من رنگ روحتو میشناسم تهیونگا
ویکتور سمت صدا برگشت و از دیدن صاحب صدا خوشحال شد
- دختر کوچولو!
کاتریانا لبخند زد و روی صندلی کناری ویکتور نشست
ویکتور سرشو نزدیک کاتریانا کرد و بوسه ای روی لبهای دخترک گذاشت
- دِلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو
دختر کوچولو؟ لقبی که ویکتور بهش داده بود
- منم.. دلم برات تنگ شده بود
دخترکوچولو کمی فکر کرد و روبه مرد مقابلش کرد
-تا کی اینجا میمونی؟
-تا آخر ماه ژانویه تو ایتالیا میمونم و بعدش برمیگردم
کاتریانا که انگار از جواب ویکتور ناراحت شده بود گفت:
-نمیشه بیشتر بمونی؟
-دوماه کمه؟ تازه میخوام همبازی جدید بانو کاتریانا بشم
کاتریانا با خوشحالی از جاش پرید:
-چیی جدیی میگیی؟
ویکتور لبخند گشادی زد و دختر کوچولو رو بغل کرد. دختر کوچولو لب زد:
-عاشقتم تهیونگا
- منم همینطوری دختر کوچولوی من
کاتریانا به جمعیت انبوه زل زد و بین اونها شخص آشنایی دید، سعی کرد نادیدش بگیره و کارش رو ادامه بده
نگاه های خیره والریا و جناب ویکتور باعث میشد نتونه نقش خودش رو به خوبی ایفا کنه
اما اون میتونست!
باید بتونه، همه تلاششو کرد با والریا بهترین بازی رو انجام دادن
بعد از اتمام نمایش والریا و کاتریانا کنار هم ایستادن و تعظیم کردن و پرده ی قرمز رنگ بعد از تعظیم اونها بسته شد
تماشاگر ها کم کم سالن تاتر رو خالی کردن. بین صدها صندلی تنها صندلی که روش شخصی نشسته بود صندلی ویکتور بود.
ویکتور لبخند محوی زد:
- هنوز منو میشناسی؟
صدای ضعیفی از پشت سرش شنید:
-در هر حالتی که باشی،تو هر زندگی و با هر قیافهای که باشی، من رنگ روحتو میشناسم تهیونگا
ویکتور سمت صدا برگشت و از دیدن صاحب صدا خوشحال شد
- دختر کوچولو!
کاتریانا لبخند زد و روی صندلی کناری ویکتور نشست
ویکتور سرشو نزدیک کاتریانا کرد و بوسه ای روی لبهای دخترک گذاشت
- دِلم برات تنگ شده بود دختر کوچولو
دختر کوچولو؟ لقبی که ویکتور بهش داده بود
- منم.. دلم برات تنگ شده بود
دخترکوچولو کمی فکر کرد و روبه مرد مقابلش کرد
-تا کی اینجا میمونی؟
-تا آخر ماه ژانویه تو ایتالیا میمونم و بعدش برمیگردم
کاتریانا که انگار از جواب ویکتور ناراحت شده بود گفت:
-نمیشه بیشتر بمونی؟
-دوماه کمه؟ تازه میخوام همبازی جدید بانو کاتریانا بشم
کاتریانا با خوشحالی از جاش پرید:
-چیی جدیی میگیی؟
ویکتور لبخند گشادی زد و دختر کوچولو رو بغل کرد. دختر کوچولو لب زد:
-عاشقتم تهیونگا
- منم همینطوری دختر کوچولوی من
۲.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.