همیشه و به هر بهانه ای
همیشه و به هر بهانه ای
برایش از علاقه ام میگفتم
گاه و بیگاه ، بی دلیل و بادلیل یادش می اوردم
که دوستش دارم
هزار بار باهرترفندی سعی کردم زیر زبانش را بکشم،
خواستم فقط یک بار بشنوم که او هم مرا میخواهد
فقط میخاستم یک بار حسش را به من بگوید،
بگوید دوستم دارد
تا من تمام زندگی ام را به پایش بریزم
اما هیچ وقت نگفت
خدا میداند،
شاید دوستم نداشت
شاید هم فکر میکرد دل بستن به یک کبوتر بال شکسته ،
کار معقولی نیست،
یا شاید هم کسی در قلبش بود و من نمیداستم...
چندبار رهایش کردم و دوباره بازگشتم،
خواستم ببینم اگر نباشم چه میکند،
خواستم ترس از دست دادنم را بچشد،
اما باز هم بی فایده بود،
انگار نمی خواست بفهمد دلیل این همه رفت و آمدم را. میدانست فرصتم زیاد نیست،
میدانست یک روز هم برایم ارزشش خیلی است،
اما باز سکوت کرد...
اخر سر به این نتیجه رسیدم که نمیخواهد.
رفتم و از سر اجبار با دیگری عهد و پیمان بستم.
یک بار برگشتم برای حلالیت، کاش برنمیگشتم...
حرفی که مدتها منتظرش بودم را بالاخره به زبان اورد.
گفت "نرو" .
گفت بیا باهم بمانیم،
خدا میداند برای گفتن این یک جمله
چقدر غرورش را زیر پا گذاشته بود.
اما حیف که دیگر خیلی دیر شده بود.
و حسرت یک عمر زندگی عاشقانه
تا همیشه روی دلم ماند.
کاش فقط کمی زودتر میگفت.
همان تاخیر کوتاه،
یک عمر زندگی ام را سوزاند ....
#بهسا
برایش از علاقه ام میگفتم
گاه و بیگاه ، بی دلیل و بادلیل یادش می اوردم
که دوستش دارم
هزار بار باهرترفندی سعی کردم زیر زبانش را بکشم،
خواستم فقط یک بار بشنوم که او هم مرا میخواهد
فقط میخاستم یک بار حسش را به من بگوید،
بگوید دوستم دارد
تا من تمام زندگی ام را به پایش بریزم
اما هیچ وقت نگفت
خدا میداند،
شاید دوستم نداشت
شاید هم فکر میکرد دل بستن به یک کبوتر بال شکسته ،
کار معقولی نیست،
یا شاید هم کسی در قلبش بود و من نمیداستم...
چندبار رهایش کردم و دوباره بازگشتم،
خواستم ببینم اگر نباشم چه میکند،
خواستم ترس از دست دادنم را بچشد،
اما باز هم بی فایده بود،
انگار نمی خواست بفهمد دلیل این همه رفت و آمدم را. میدانست فرصتم زیاد نیست،
میدانست یک روز هم برایم ارزشش خیلی است،
اما باز سکوت کرد...
اخر سر به این نتیجه رسیدم که نمیخواهد.
رفتم و از سر اجبار با دیگری عهد و پیمان بستم.
یک بار برگشتم برای حلالیت، کاش برنمیگشتم...
حرفی که مدتها منتظرش بودم را بالاخره به زبان اورد.
گفت "نرو" .
گفت بیا باهم بمانیم،
خدا میداند برای گفتن این یک جمله
چقدر غرورش را زیر پا گذاشته بود.
اما حیف که دیگر خیلی دیر شده بود.
و حسرت یک عمر زندگی عاشقانه
تا همیشه روی دلم ماند.
کاش فقط کمی زودتر میگفت.
همان تاخیر کوتاه،
یک عمر زندگی ام را سوزاند ....
#بهسا
۱.۳k
۱۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.