رمان گناهکار قسمت شانزدهم
رمان گناهکار قسمت شانزدهم
-کجا؟..
–حرف نزن..راه بیافت..
قدماش به قدری بلند و محکم بود که تقریبا دنبالش کشیده می شدم..
– منو کجا می بری؟..ول کن دستمو، چرا می کشی؟..
جوابم و نداد..تو راهرویی که انتهاش در خروجی ویلا قرار داشت ایستاد..جعبه ی کوچیکی که تو دیوار کار شده بود رو باز کرد..نصف کلیدای برق رو یکی یکی زد..چراغای باغ تمومش خاموش شد…..
و همزمان صدای پارس سگا بلند شد..برقای ویلا هنوز روشن بود.. از صدای بلند سگا وحشت کردم..
دستم و کشید تا از ویلا بریم بیرون که با شنیدن صدای خدمتکار برگشتم.. مضطرب بود.. –آقا چی شده؟..دزد اومده؟.. آرشام رو بهش تشر زد: برو سرکارت..به بقیه بگو حق ندارن از ویلا برن بیرون.. — چـ..چشم آقا..حتما.. دستم و کشید.. تو این تاریکی کجا داره میره؟..حتی جلوی پامو نمی دیدم..جوری که چندبار نزدیک بود بخورم زمین .. – تو رو خدا بگو کجا میری؟..چرا برقا رو قطع کردی؟.. بازم سکوت.. دستش و تکون دادم..ولم نمی کرد.. -با تو بودم..چرا جوابم و نمیدی؟.. درختای بلند توی اون تاریکی وهم انگیز بودن..بدتر از اون صدای پارس سگا بود که به وحشتم دامن می زد.. داشتم زهرترک می شدم..دستمو ول کرد..تو تاریکی گمش کردم..بین درختا..ظلماتی از شب.. کم مونده بود قلبم بایسته.. دور خودم چرخیدم..همه جا تاریک بود….خدایا.. لرزون گفتم: آرشام..کجا رفتی؟!..این دیگه چه بازی ای ِ..داری منو می ترسونی.. صداش و از پشت سر شنیدم.. –ترس از چی؟!.. تند برگشتم..نبود..یا انقدری تاریک بود که نبینمش..بین اون همه درخت که اطرافم و چون حفاظ احاطه کرده بودن بایدم تو دل شب گم بشم.. -کجایی؟!.. –اون ترسی که از شایان داری بیشتر ازترسی ِ که الان داری تجربه ش می کنی؟.. صداش و می شنیدم ولی از خودش حتی یه سایه هم نمی دیدم..بازوهام و بغل گرفتم..سرد نبود ولی من از ترس می لرزیدم.. -تو رو خدا تمومش کن..دارم سکته می کنم.. –باید بتونی بهش غلبه کنی..توی این راه اگه پات بلغزه با سر رفتی ته چاه و کسی هم نیست بخواد درت بیاره..خودت باید بتونی.. اینجا رو ببین..اطرافت و تاریکی وسیاهی پر کرده..می دونی چرا؟..چون می ترسی..چون ترس تونسته بر شجاعت چیره بشه..اون گستاخی که تو وجودت دیدم با ترسی که حالا تو چشمات می بینم جور در نمیاد.. با بغض گفتم: خواهش می کنم لااقل سگات و ساکت کن.. –ارسلان وشایان وقتی مثل همین سگا به جونت بیافتن می خوای چکار کنی؟..با ترس خودت و در اختیارشون میذاری؟.. گفتم راهنمات میشم..و راهنماییت هم می کنم..ولی الان فقط مثل یه سایه می مونم..شایدم یه صدا….می شنوی اما نمی تونی ببینی.. حرفایی که الان می زنم بعدها ممکنه به دردت بخوره..پس به جای اینکه بترسی سعی کن ازش فرار کنی..اگه دنبالت اومد اونو تو وجودت خفه کن..نذار پیشروی کنه.. بی هدف با چشم دنبالش می گشتم..اطرافم و نگاه کردم..نبود..نمی دیدمش..خدایا دارم دیوونه میشم.. -اینا رو می تونی تو آرامش و روشنایی هم بهم بگی..پس تو رو قرآن تمومش کن..دستی دستی داری منو به کشتن میدی.. — دارم نجاتت میدم..الان نمی فهمی ولی بعد که تو چنین وضعیتی گیر افتادی می تونی درک کنی چی دارم میگم.. نالیدم: همین الانشم می فهمم چی میگی..ولی باور کن دست خودم نیست.. حضورش و پشت سرم حس کردم..برگی هم روی زمین نبود که از صدای خش خش ِ اونها هم که شده بتونم تشخیص بدم کدوم طرفم ایستاده….ولی الان.. این دستای گرم آرشام بود که روی شونه هام قرار گرفت..با ترس تو جام پریدم و خواستم جیغ بکشم که دو دستی جلوی دهنم و گرفتم.. زمزمه ش رو زیر گوشم شنیدم….خدایا نفساش چقدر داغ ِ.. — همه چیز دست خودته..منتهی نمی خوای پس در نتیجه نمی تونی.. نفسم و با استرس و آه بیرون دادم.. زمزمه کردم: تو میگی چکار کنم؟!.. دستش و از روی مچ تا بالای بازوهام کشید..روی شونه م نگه داشت و لباش و به گوشم نزدیک کرد..و اون حرارت..صدبرابر شد.. نرم گفت: بهش غلبه کن..این راه به تاریکی ِهمینجاست..خونه ی شایان دیواراش به بلندی همین درختاست..سگایی که به دستور من بسته شدن می تونی وجود نحس و کریهه شایان و ارسلان رو درونشون ببینی.. اگه آزاد بشن با یه اشاره ی من تیکه و پاره ت می کنن..فعلا فقط صداشون و می شنوی و ترسیدی..ولی اگه نتونی باهاشون مقابله کنی و به نوعی از خودت دفاع کنی، تهش همونی که گفتم میشه..اونا تو رو مثل دو تا گرگ گرسنه میدرن و عین خیالشونم نیست…. -ولی هراسی که تو دلمه .. –آرومش کن.. -اگه نشد.. –اگه بخوای میشه..مثل الان.. -الان چی؟!.. –ارومی؟.. به خودم اومدم..اروم بودم؟!.. به اون سیاهی و درختا نگاه کردم..صدای پارس سگا رو هنوز می شنیدم..پس چرا وقتی ارشام نزدیکم شد حس کردم هیچ چیزی و نمی شنوم جز صدای اون..انگار همه جا از سکوت پر شده بود.. فقط من بودم و.. اون.. اره اروم بودم..وقتی پیشم بود ترسی تو دلم ند
-کجا؟..
–حرف نزن..راه بیافت..
قدماش به قدری بلند و محکم بود که تقریبا دنبالش کشیده می شدم..
– منو کجا می بری؟..ول کن دستمو، چرا می کشی؟..
جوابم و نداد..تو راهرویی که انتهاش در خروجی ویلا قرار داشت ایستاد..جعبه ی کوچیکی که تو دیوار کار شده بود رو باز کرد..نصف کلیدای برق رو یکی یکی زد..چراغای باغ تمومش خاموش شد…..
و همزمان صدای پارس سگا بلند شد..برقای ویلا هنوز روشن بود.. از صدای بلند سگا وحشت کردم..
دستم و کشید تا از ویلا بریم بیرون که با شنیدن صدای خدمتکار برگشتم.. مضطرب بود.. –آقا چی شده؟..دزد اومده؟.. آرشام رو بهش تشر زد: برو سرکارت..به بقیه بگو حق ندارن از ویلا برن بیرون.. — چـ..چشم آقا..حتما.. دستم و کشید.. تو این تاریکی کجا داره میره؟..حتی جلوی پامو نمی دیدم..جوری که چندبار نزدیک بود بخورم زمین .. – تو رو خدا بگو کجا میری؟..چرا برقا رو قطع کردی؟.. بازم سکوت.. دستش و تکون دادم..ولم نمی کرد.. -با تو بودم..چرا جوابم و نمیدی؟.. درختای بلند توی اون تاریکی وهم انگیز بودن..بدتر از اون صدای پارس سگا بود که به وحشتم دامن می زد.. داشتم زهرترک می شدم..دستمو ول کرد..تو تاریکی گمش کردم..بین درختا..ظلماتی از شب.. کم مونده بود قلبم بایسته.. دور خودم چرخیدم..همه جا تاریک بود….خدایا.. لرزون گفتم: آرشام..کجا رفتی؟!..این دیگه چه بازی ای ِ..داری منو می ترسونی.. صداش و از پشت سر شنیدم.. –ترس از چی؟!.. تند برگشتم..نبود..یا انقدری تاریک بود که نبینمش..بین اون همه درخت که اطرافم و چون حفاظ احاطه کرده بودن بایدم تو دل شب گم بشم.. -کجایی؟!.. –اون ترسی که از شایان داری بیشتر ازترسی ِ که الان داری تجربه ش می کنی؟.. صداش و می شنیدم ولی از خودش حتی یه سایه هم نمی دیدم..بازوهام و بغل گرفتم..سرد نبود ولی من از ترس می لرزیدم.. -تو رو خدا تمومش کن..دارم سکته می کنم.. –باید بتونی بهش غلبه کنی..توی این راه اگه پات بلغزه با سر رفتی ته چاه و کسی هم نیست بخواد درت بیاره..خودت باید بتونی.. اینجا رو ببین..اطرافت و تاریکی وسیاهی پر کرده..می دونی چرا؟..چون می ترسی..چون ترس تونسته بر شجاعت چیره بشه..اون گستاخی که تو وجودت دیدم با ترسی که حالا تو چشمات می بینم جور در نمیاد.. با بغض گفتم: خواهش می کنم لااقل سگات و ساکت کن.. –ارسلان وشایان وقتی مثل همین سگا به جونت بیافتن می خوای چکار کنی؟..با ترس خودت و در اختیارشون میذاری؟.. گفتم راهنمات میشم..و راهنماییت هم می کنم..ولی الان فقط مثل یه سایه می مونم..شایدم یه صدا….می شنوی اما نمی تونی ببینی.. حرفایی که الان می زنم بعدها ممکنه به دردت بخوره..پس به جای اینکه بترسی سعی کن ازش فرار کنی..اگه دنبالت اومد اونو تو وجودت خفه کن..نذار پیشروی کنه.. بی هدف با چشم دنبالش می گشتم..اطرافم و نگاه کردم..نبود..نمی دیدمش..خدایا دارم دیوونه میشم.. -اینا رو می تونی تو آرامش و روشنایی هم بهم بگی..پس تو رو قرآن تمومش کن..دستی دستی داری منو به کشتن میدی.. — دارم نجاتت میدم..الان نمی فهمی ولی بعد که تو چنین وضعیتی گیر افتادی می تونی درک کنی چی دارم میگم.. نالیدم: همین الانشم می فهمم چی میگی..ولی باور کن دست خودم نیست.. حضورش و پشت سرم حس کردم..برگی هم روی زمین نبود که از صدای خش خش ِ اونها هم که شده بتونم تشخیص بدم کدوم طرفم ایستاده….ولی الان.. این دستای گرم آرشام بود که روی شونه هام قرار گرفت..با ترس تو جام پریدم و خواستم جیغ بکشم که دو دستی جلوی دهنم و گرفتم.. زمزمه ش رو زیر گوشم شنیدم….خدایا نفساش چقدر داغ ِ.. — همه چیز دست خودته..منتهی نمی خوای پس در نتیجه نمی تونی.. نفسم و با استرس و آه بیرون دادم.. زمزمه کردم: تو میگی چکار کنم؟!.. دستش و از روی مچ تا بالای بازوهام کشید..روی شونه م نگه داشت و لباش و به گوشم نزدیک کرد..و اون حرارت..صدبرابر شد.. نرم گفت: بهش غلبه کن..این راه به تاریکی ِهمینجاست..خونه ی شایان دیواراش به بلندی همین درختاست..سگایی که به دستور من بسته شدن می تونی وجود نحس و کریهه شایان و ارسلان رو درونشون ببینی.. اگه آزاد بشن با یه اشاره ی من تیکه و پاره ت می کنن..فعلا فقط صداشون و می شنوی و ترسیدی..ولی اگه نتونی باهاشون مقابله کنی و به نوعی از خودت دفاع کنی، تهش همونی که گفتم میشه..اونا تو رو مثل دو تا گرگ گرسنه میدرن و عین خیالشونم نیست…. -ولی هراسی که تو دلمه .. –آرومش کن.. -اگه نشد.. –اگه بخوای میشه..مثل الان.. -الان چی؟!.. –ارومی؟.. به خودم اومدم..اروم بودم؟!.. به اون سیاهی و درختا نگاه کردم..صدای پارس سگا رو هنوز می شنیدم..پس چرا وقتی ارشام نزدیکم شد حس کردم هیچ چیزی و نمی شنوم جز صدای اون..انگار همه جا از سکوت پر شده بود.. فقط من بودم و.. اون.. اره اروم بودم..وقتی پیشم بود ترسی تو دلم ند
۴۵۴.۱k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.