****************************************
****************************************
رمان گناهکار قسمت پانزدهم
« آرشام » ارسلان _ یهو کجا غیبتون زد؟!..دلارام کجاست؟!.. — به تو ربطی نداره..بکش کنار.. خواستم از سالن برم بیرون که صدای جیغ ِ بلند یه دختر در جا میخکوبم کرد.. به خودم اومدم..بی درنگ از سالن زدم بیرون..صدای دلارام بود..شک نداشتم که خودش بود….. رو عرشه رو نگاه کردم..نبود..به طرف همونجایی که ایستاده بود دویدم..با وحشت از روی نرده ها خم شدم..موج هایی که روی اب دریا نقش بسته بود..و همزمان یه حس بد.. از سر وحشت با چشمانی بازتر از حد معمول به دریا زل زده بودم..بدون معطلی کتم و در اوردم..رو عرشه شلوغ شده بود.. ارسلان به طرفم دوید که همزمان با فریاد چند نفر که سعی داشتند جلوم و بگیرن نفسم و حبس کردم و شیرجه زدم تو اب.. تاریک بود..نمی دونستم باید چکار کنم..تقریبا زیر اب و توی اون تاریکی هیچ چیز مشخص نبود.. مطمئنم پرت شده..نقش اون موج ها بی دلیل روی اب نیافتاده بود.. اروم اورم داشتم نفس کم می اوردم .. نور کمی به داخل اب افتاد..نور کشتی بود.. شدت نور خیلی کم بود ولی باید تموم سعیم و می کردم.. حواسم رو کامل جمع کردم..نگاهم دقیق اطراف رو می کاوید که یه چیزی نظرم و جلب کرد.. به طرفش شنا کردم..قفسه ی سینه م می سوخت..به اکسیژن نیاز داشتم..نخواستم که برای ذره ای اکسیژن به روی اب برم.. بی حرکت زیر اب شناور بود..چشمای خاکستریش رو بسته و دستاش به سمت پایین رها شده بود.. با حرص بغلش کردم..اگه زود نمی جنبیدم ممکن بود خودمم در اثر کمبود اکسیژن غرق بشم..به سمت بالا شنا کردم..محکم نگهش داشتم..با یک جهش سرم و از اب بیرون اوردم و نفس حبس شده م رو به شدت بیرون دادم.. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..نگاهش کردم..بیهوش بود..رنگ صورتش مهتابی تر از همیشه بود.. به طرف کشتی شنا کردم.. چند نفر قایق نجات رو به همراه یک نفر که تو قایق بود توسط طناب ضخیمی به سمت پایین هدایت کردند.. ************************ با وحشت جسم بی جونش رو کف کشتی خوابوندم.. نبضش رو از روی گردن گرفتم..نمی زد..یا حداقل انقدری کند بود که نشه حسش کرد.. تنش سرد بود.. دستامو حلقه وار زیر شکمش بردم..کمی بلندش کردم و گذاشتمش رو زانوهام ..بهش فشار اوردم..باید اب رو از ریه ش خارج می کردم..کمی اب از دهنش بیرون زد..ولی کافی نبود.. خوابوندمش کف عرشه ..دستامو گذاشتم روی سینه ش و پی در پی با مکث کوتاهی فشار دادم..تکرار کردم..فایده نداشت..باید اب رو بیرون می داد تا راه تنفسش باز بشه.. کمی اب از دهنش زد بیرون ..ولی همه ش رو بیرون نمی داد..نبضش و گرفتم تونستم حسش کنم ولی بی نهایت کند می زد.. مردم هیاهو کنان دوره م کرده بودند..می خواستم تمرکز کنم ولی توی اون سرو صدا نمی تونستم.. با خشم سرمو بلند کردم و با صدایی بلند فریاد زدم:خفه خون بگیرین لعنتیا.. صداها کمتر شد ولی زمزمه ها قطع نشد..نفس نفس می زدم..دستام لرزش محسوسی داشت.. خواستم بهش تنفس مصنوعی بدم که صدای فریاد ناخدا رو شنیدم: رسیدیم اسکله.. و در کسری از ثانیه دلارام رو در اغوش کشیدم و بلند شدم..اگه می خواستم تنفس مصنوعی بدم کم ِ کم تا یک ربع باید این عمل رو ادامه می دادم..یعنی تا زمانی که تنفسش نرمال بشه..و این یعنی ریسک که اگه جواب نده جونش و از دست می داد.. صدای شایان و ارسلان رو می شنیدم..داشتن دنبالم می اومدن ولی من بی توجه به اونها فقط دنبال راهی می گشتم که بتونم از شر اون کشتی لعنتی خلاص بشم.. ارسلان _ آرشام کجا می بریش؟..د یه چیزی بگو لعنتی؟.. دلارام و گذاشتم تو ماشین..از روی خشم سر تا پام به لرزش افتاده بود و توی این موقعیت کنترلی روی خودم نداشتم.. پشت سرم بود..زدم به سیم آخر..به سرعت برگشتم و مشت گره شده م رو تو صورتش فرود اوردم..هر چی دق و دلی داشتم با همین یه مشت سرش خالی کردم.. براش غیرمنتظره بود ..نتونست خودش و کنترل کنه و اگه شایان به موقع بازوشو نگرفته بود ارسلان نقش زمین می شد.. با خشونت در ماشین و باز کردم و نشستم پشت فرمون..با سرعت می روندم..هر از گاهی بر می گشتم و بهش نگاه می کردم.. نمی دونستم کار کی بوده..کسی پرتش کرده؟..خودش افتاده؟.. از اینکه چیزیش بشه…………. کلافه نفسم و بیرون دادم..با خشم مشتم و رو فرمون کوبیدم.. لعنتی..چرا باید اینطور می شد؟.. چرا؟.. چــــرا؟.. ************************* – حالش چطوره؟.. دکتر _ شما همسرشون هستید؟.. – دکتر فقط سوالم و جواب بده..حال دلارام چطوره؟.. مکث کرد.. — ما تموم تلاشمون و کردیم..اب زیادی وارد ریه ش شده..اگه بعد از افتادن به داخل اب دست و پا می زد وبه جای اکسیژن اب تنفس می کرد بعد از 2 یا 3 دقیقه حتما جونش و از دست می داد..ولی ظاهرا در اثر شوک زیادی که بهش وارد شده نتونسته تقلا کنه و..قبل از اینکه اب رو به ریه ش بفرسته بیهوش شده
رمان گناهکار قسمت پانزدهم
« آرشام » ارسلان _ یهو کجا غیبتون زد؟!..دلارام کجاست؟!.. — به تو ربطی نداره..بکش کنار.. خواستم از سالن برم بیرون که صدای جیغ ِ بلند یه دختر در جا میخکوبم کرد.. به خودم اومدم..بی درنگ از سالن زدم بیرون..صدای دلارام بود..شک نداشتم که خودش بود….. رو عرشه رو نگاه کردم..نبود..به طرف همونجایی که ایستاده بود دویدم..با وحشت از روی نرده ها خم شدم..موج هایی که روی اب دریا نقش بسته بود..و همزمان یه حس بد.. از سر وحشت با چشمانی بازتر از حد معمول به دریا زل زده بودم..بدون معطلی کتم و در اوردم..رو عرشه شلوغ شده بود.. ارسلان به طرفم دوید که همزمان با فریاد چند نفر که سعی داشتند جلوم و بگیرن نفسم و حبس کردم و شیرجه زدم تو اب.. تاریک بود..نمی دونستم باید چکار کنم..تقریبا زیر اب و توی اون تاریکی هیچ چیز مشخص نبود.. مطمئنم پرت شده..نقش اون موج ها بی دلیل روی اب نیافتاده بود.. اروم اورم داشتم نفس کم می اوردم .. نور کمی به داخل اب افتاد..نور کشتی بود.. شدت نور خیلی کم بود ولی باید تموم سعیم و می کردم.. حواسم رو کامل جمع کردم..نگاهم دقیق اطراف رو می کاوید که یه چیزی نظرم و جلب کرد.. به طرفش شنا کردم..قفسه ی سینه م می سوخت..به اکسیژن نیاز داشتم..نخواستم که برای ذره ای اکسیژن به روی اب برم.. بی حرکت زیر اب شناور بود..چشمای خاکستریش رو بسته و دستاش به سمت پایین رها شده بود.. با حرص بغلش کردم..اگه زود نمی جنبیدم ممکن بود خودمم در اثر کمبود اکسیژن غرق بشم..به سمت بالا شنا کردم..محکم نگهش داشتم..با یک جهش سرم و از اب بیرون اوردم و نفس حبس شده م رو به شدت بیرون دادم.. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..نگاهش کردم..بیهوش بود..رنگ صورتش مهتابی تر از همیشه بود.. به طرف کشتی شنا کردم.. چند نفر قایق نجات رو به همراه یک نفر که تو قایق بود توسط طناب ضخیمی به سمت پایین هدایت کردند.. ************************ با وحشت جسم بی جونش رو کف کشتی خوابوندم.. نبضش رو از روی گردن گرفتم..نمی زد..یا حداقل انقدری کند بود که نشه حسش کرد.. تنش سرد بود.. دستامو حلقه وار زیر شکمش بردم..کمی بلندش کردم و گذاشتمش رو زانوهام ..بهش فشار اوردم..باید اب رو از ریه ش خارج می کردم..کمی اب از دهنش بیرون زد..ولی کافی نبود.. خوابوندمش کف عرشه ..دستامو گذاشتم روی سینه ش و پی در پی با مکث کوتاهی فشار دادم..تکرار کردم..فایده نداشت..باید اب رو بیرون می داد تا راه تنفسش باز بشه.. کمی اب از دهنش زد بیرون ..ولی همه ش رو بیرون نمی داد..نبضش و گرفتم تونستم حسش کنم ولی بی نهایت کند می زد.. مردم هیاهو کنان دوره م کرده بودند..می خواستم تمرکز کنم ولی توی اون سرو صدا نمی تونستم.. با خشم سرمو بلند کردم و با صدایی بلند فریاد زدم:خفه خون بگیرین لعنتیا.. صداها کمتر شد ولی زمزمه ها قطع نشد..نفس نفس می زدم..دستام لرزش محسوسی داشت.. خواستم بهش تنفس مصنوعی بدم که صدای فریاد ناخدا رو شنیدم: رسیدیم اسکله.. و در کسری از ثانیه دلارام رو در اغوش کشیدم و بلند شدم..اگه می خواستم تنفس مصنوعی بدم کم ِ کم تا یک ربع باید این عمل رو ادامه می دادم..یعنی تا زمانی که تنفسش نرمال بشه..و این یعنی ریسک که اگه جواب نده جونش و از دست می داد.. صدای شایان و ارسلان رو می شنیدم..داشتن دنبالم می اومدن ولی من بی توجه به اونها فقط دنبال راهی می گشتم که بتونم از شر اون کشتی لعنتی خلاص بشم.. ارسلان _ آرشام کجا می بریش؟..د یه چیزی بگو لعنتی؟.. دلارام و گذاشتم تو ماشین..از روی خشم سر تا پام به لرزش افتاده بود و توی این موقعیت کنترلی روی خودم نداشتم.. پشت سرم بود..زدم به سیم آخر..به سرعت برگشتم و مشت گره شده م رو تو صورتش فرود اوردم..هر چی دق و دلی داشتم با همین یه مشت سرش خالی کردم.. براش غیرمنتظره بود ..نتونست خودش و کنترل کنه و اگه شایان به موقع بازوشو نگرفته بود ارسلان نقش زمین می شد.. با خشونت در ماشین و باز کردم و نشستم پشت فرمون..با سرعت می روندم..هر از گاهی بر می گشتم و بهش نگاه می کردم.. نمی دونستم کار کی بوده..کسی پرتش کرده؟..خودش افتاده؟.. از اینکه چیزیش بشه…………. کلافه نفسم و بیرون دادم..با خشم مشتم و رو فرمون کوبیدم.. لعنتی..چرا باید اینطور می شد؟.. چرا؟.. چــــرا؟.. ************************* – حالش چطوره؟.. دکتر _ شما همسرشون هستید؟.. – دکتر فقط سوالم و جواب بده..حال دلارام چطوره؟.. مکث کرد.. — ما تموم تلاشمون و کردیم..اب زیادی وارد ریه ش شده..اگه بعد از افتادن به داخل اب دست و پا می زد وبه جای اکسیژن اب تنفس می کرد بعد از 2 یا 3 دقیقه حتما جونش و از دست می داد..ولی ظاهرا در اثر شوک زیادی که بهش وارد شده نتونسته تقلا کنه و..قبل از اینکه اب رو به ریه ش بفرسته بیهوش شده
۵۴۳.۴k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.