******************************************************* ر
******************************************************* رمان گناهکار قسمت چهاردهم
سکوت کردم و جوابم فقط نگاهه خیره ام تو چشماش بود..
لباشو به گوشم نزدیک کرد ..
— در عین حال که می ترسی ولی گستاخی..بی پروا بودنت رو حفظ می کنی..حتی تو بدترین شرایط به رفتارت ادامه میدی..
داشتم کم کم در برابر اغوشی که با یک جهش متعلق به من می شد و اون گرمایی که بینمون بیداد می کرد می باختم که زود خودمو جمع و جورکردم..
دستامو زدم تخت سینه ش که یه کم ازم فاصله گرفت….
با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم: برام مهم نیست که در موردم چی فکر می کنی..ولی اینو بدون من کسی نیستم که به راحتی بازیچه ی دست ِ این و اون بشه..حالا هم بکش کنار ممکنه از نظر عشقی واسه ت گرون تموم بشه..
پوزخند زد..
— چطور؟!..الان داری تهدیدم می کنی؟!..
– هر چی..ولی عشقت یه دفعه سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه ممکنه اینبار بره و دیگه هم پشت سرش و نگاه نکنه..همیشه که ادم شانس نمیاره..
اون فاصله ی کم رو تا حدی پر کرد ولی هنوز روم خیمه زده بود..
با یه جور حرص ِ خاصی که تو صداش بود در حالی که همه ی اجزای صورتم و از نظر می گذروند گفت: برام مهم نیست..حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..
به چیزی که شنیده بودم شک داشتم..منم که کنترلی رو زبونم ندارم..
– یعنی چی؟!..مگه عاشق دلربا نیستی؟!..
اخماش بیشتر رفت تو هم..
— این مزخرفات چیه که میگی؟..کی همچین حرفی زده؟..
– خودش..همین امروز..
زل زد تو چشمام..
— چی بهت گفت؟..
– اولش از رابطه و اینکه چطور با هم اشنا شدیم پرسید..جوابشو ندادم که بعدش گفت بهت اعتماد داره چون مطمئنه دوسش داری..در ضمن اینو هم گفت که تو خودت بهش گفتی عاشقشی..
حرفام که تموم شد چند لحظه زل زد تو صورتم بعد هم کشید کنار..نشست رو تخت..منم نشستم..
منتظر بودم یه چیزی بگه..
بالاخره حرفامو زدم..بی کم و کاست..اینجوری می تونستم بفهمم این موضوع حقیقت داره یا نه..
کلافه تو موهاش دست کشید ..دستش و به پیشونیش زد..انگار تو فکره..
به زمین نگاه می کرد که صداش و شنیدم..
— همچین چیزی بین ما نیست..از کسی هم خرده و برده ندارم..حرفی که هست رو می زنم..دلربا 5 سال پیش با خیال اینکه منم بهش احساس دارم گذاشت و رفت خارج..شاید حس دوستیم رو پای عشق گذاشت..
دختر مغروری که با دلبری هاش همه رو جذب خودش می کرد..رو من تاثیری نداشت..
با این حال دست دوستیش و رد نکردم..اصراری هم برای موندنش نداشتم ولی تنها یه سوال از جانبه من باعث شد اون اشتباه برداشت کنه..
رفت ولی قبل از رفتنش عشقش و ابراز کرد..و خیلی حرفای دیگه که بهم فهموند عشقش از چه نوعی ِ ..علاوه بر اینکه ازاد فکر می کرد، ازاد هم رفتار می کرد..
گفتم که می تونیم دوست باشیم ولی از نظر عشقی کوچکترین اعتقادی بهش ندارم..قبول نکرد و رفت..
و حالا برگشته..به خیال خودش می تونه منو جذب کنه..ولی من هنوزم سر حرفم هستم..به عشق اعتقادی ندارم ….مکث کرد و ادامه داد:آرشام تنهاست وتنها هم می مونه..قانون من همینه..تلاش دلربا مطمئنا بی نتیجه ست..هیچ کس تو قلب سنگی من جایی نداره..
نگام کرد..
— کسی نمی تونه قلب آرشام رو نرم کنه..چه دلربا و چه هر دختر دیگه ای ..برای من همه شون مثل همن..
مسخ نگاه سرد و کلام سردتر از نگاهش شده بودم..حس که نه، مطمئن بودم همه ی حرفاش پرمعناست..
وقتی شروع کرد از دلربا گفت حیرت کردم که داره حقیقت رو به من میگه..ولی وقتی رسید به اخر حرفاش فهمیدم از قصد اینارو گفت تا به من بفهمونه که….
نمی دونم چرا ولی به جای اینکه ناراحت بشم یه حس دیگه ای بهم دست داد..یه حسی که باعث شد لبخند بزنم..
با دیدن لبخند من تعجب چشماش و پر کرد..
– اتفاقا کار خوبی می کنی..لابد یه چیزی ازشون دیدی که انقدر سر تصمیمت محکمی..من کاری به اعتقاداتت و چه می دونم تصمیماتی که می گیرید ندارم..به هر حال هر کس یه جوره..همه که مثل هم نیستن..یکی مثل فرهاد عاشق و احساساتی..یکی هم مثل شما از جنس سنگ..
تونستم نظرش و جلب کنم..
اره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم..قلب تو اگه از سنگم باشه دلارام بلده چطور نرمش کنه..
اخم کرد و مشکوک پرسید: فرهاد؟!..نکنه منظورت همون دکتره ست؟..
لبخند زدم ولی با جدیت تمام گفتم:درسته..فرهاد ازم خواستگاری کرده..و الانم منتظر جوابه..
پوزخند زد..یه تای ابروش و داد بالا و سرشو تکون داد..
— بذار بقیه ش رو من حدس بزنم..که تو هم جواب منفی دادی و اونم رفت ِ پی کارش..
تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..
– اره من جواب منفی دادم..ولی فرهاد گفت که منتظره نظرم برگرده..
پوزخندش محو شد..فکش منقبض شد و در حالی که یه کم به طرفم مایل شده بود بلند گفت: وایسا ببینم..نکنه نظرت برگشته؟..
حس کردم از این موضوع خبر داشته..ولی شایدم اشتباه می کنم..در هر صورت برام جالب بود
سکوت کردم و جوابم فقط نگاهه خیره ام تو چشماش بود..
لباشو به گوشم نزدیک کرد ..
— در عین حال که می ترسی ولی گستاخی..بی پروا بودنت رو حفظ می کنی..حتی تو بدترین شرایط به رفتارت ادامه میدی..
داشتم کم کم در برابر اغوشی که با یک جهش متعلق به من می شد و اون گرمایی که بینمون بیداد می کرد می باختم که زود خودمو جمع و جورکردم..
دستامو زدم تخت سینه ش که یه کم ازم فاصله گرفت….
با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم: برام مهم نیست که در موردم چی فکر می کنی..ولی اینو بدون من کسی نیستم که به راحتی بازیچه ی دست ِ این و اون بشه..حالا هم بکش کنار ممکنه از نظر عشقی واسه ت گرون تموم بشه..
پوزخند زد..
— چطور؟!..الان داری تهدیدم می کنی؟!..
– هر چی..ولی عشقت یه دفعه سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه ممکنه اینبار بره و دیگه هم پشت سرش و نگاه نکنه..همیشه که ادم شانس نمیاره..
اون فاصله ی کم رو تا حدی پر کرد ولی هنوز روم خیمه زده بود..
با یه جور حرص ِ خاصی که تو صداش بود در حالی که همه ی اجزای صورتم و از نظر می گذروند گفت: برام مهم نیست..حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم..
به چیزی که شنیده بودم شک داشتم..منم که کنترلی رو زبونم ندارم..
– یعنی چی؟!..مگه عاشق دلربا نیستی؟!..
اخماش بیشتر رفت تو هم..
— این مزخرفات چیه که میگی؟..کی همچین حرفی زده؟..
– خودش..همین امروز..
زل زد تو چشمام..
— چی بهت گفت؟..
– اولش از رابطه و اینکه چطور با هم اشنا شدیم پرسید..جوابشو ندادم که بعدش گفت بهت اعتماد داره چون مطمئنه دوسش داری..در ضمن اینو هم گفت که تو خودت بهش گفتی عاشقشی..
حرفام که تموم شد چند لحظه زل زد تو صورتم بعد هم کشید کنار..نشست رو تخت..منم نشستم..
منتظر بودم یه چیزی بگه..
بالاخره حرفامو زدم..بی کم و کاست..اینجوری می تونستم بفهمم این موضوع حقیقت داره یا نه..
کلافه تو موهاش دست کشید ..دستش و به پیشونیش زد..انگار تو فکره..
به زمین نگاه می کرد که صداش و شنیدم..
— همچین چیزی بین ما نیست..از کسی هم خرده و برده ندارم..حرفی که هست رو می زنم..دلربا 5 سال پیش با خیال اینکه منم بهش احساس دارم گذاشت و رفت خارج..شاید حس دوستیم رو پای عشق گذاشت..
دختر مغروری که با دلبری هاش همه رو جذب خودش می کرد..رو من تاثیری نداشت..
با این حال دست دوستیش و رد نکردم..اصراری هم برای موندنش نداشتم ولی تنها یه سوال از جانبه من باعث شد اون اشتباه برداشت کنه..
رفت ولی قبل از رفتنش عشقش و ابراز کرد..و خیلی حرفای دیگه که بهم فهموند عشقش از چه نوعی ِ ..علاوه بر اینکه ازاد فکر می کرد، ازاد هم رفتار می کرد..
گفتم که می تونیم دوست باشیم ولی از نظر عشقی کوچکترین اعتقادی بهش ندارم..قبول نکرد و رفت..
و حالا برگشته..به خیال خودش می تونه منو جذب کنه..ولی من هنوزم سر حرفم هستم..به عشق اعتقادی ندارم ….مکث کرد و ادامه داد:آرشام تنهاست وتنها هم می مونه..قانون من همینه..تلاش دلربا مطمئنا بی نتیجه ست..هیچ کس تو قلب سنگی من جایی نداره..
نگام کرد..
— کسی نمی تونه قلب آرشام رو نرم کنه..چه دلربا و چه هر دختر دیگه ای ..برای من همه شون مثل همن..
مسخ نگاه سرد و کلام سردتر از نگاهش شده بودم..حس که نه، مطمئن بودم همه ی حرفاش پرمعناست..
وقتی شروع کرد از دلربا گفت حیرت کردم که داره حقیقت رو به من میگه..ولی وقتی رسید به اخر حرفاش فهمیدم از قصد اینارو گفت تا به من بفهمونه که….
نمی دونم چرا ولی به جای اینکه ناراحت بشم یه حس دیگه ای بهم دست داد..یه حسی که باعث شد لبخند بزنم..
با دیدن لبخند من تعجب چشماش و پر کرد..
– اتفاقا کار خوبی می کنی..لابد یه چیزی ازشون دیدی که انقدر سر تصمیمت محکمی..من کاری به اعتقاداتت و چه می دونم تصمیماتی که می گیرید ندارم..به هر حال هر کس یه جوره..همه که مثل هم نیستن..یکی مثل فرهاد عاشق و احساساتی..یکی هم مثل شما از جنس سنگ..
تونستم نظرش و جلب کنم..
اره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم..قلب تو اگه از سنگم باشه دلارام بلده چطور نرمش کنه..
اخم کرد و مشکوک پرسید: فرهاد؟!..نکنه منظورت همون دکتره ست؟..
لبخند زدم ولی با جدیت تمام گفتم:درسته..فرهاد ازم خواستگاری کرده..و الانم منتظر جوابه..
پوزخند زد..یه تای ابروش و داد بالا و سرشو تکون داد..
— بذار بقیه ش رو من حدس بزنم..که تو هم جواب منفی دادی و اونم رفت ِ پی کارش..
تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..
– اره من جواب منفی دادم..ولی فرهاد گفت که منتظره نظرم برگرده..
پوزخندش محو شد..فکش منقبض شد و در حالی که یه کم به طرفم مایل شده بود بلند گفت: وایسا ببینم..نکنه نظرت برگشته؟..
حس کردم از این موضوع خبر داشته..ولی شایدم اشتباه می کنم..در هر صورت برام جالب بود
۳۲۱.۸k
۰۱ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.