ماجرای محجبه شدن نزدیک خدایی ها
❤❤❤❤❤❤❤
سلام
میخاسم ماجرای تحول و حجابمو بگم
لدفن اسممو با نام
* دُخــتَـری اَز دیـــــآرِ فـــانــــوس *
بیارید
به نام خدا
سلام.
مردد بودم تو فرستادن داستان زندگیم ... ولی نمیدونم چ حسی بود که منو وادارم کرد به نوشتنِ داستان خودم... شاید یه نفرم دلش با داستان من لرزید!
**
من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم...
از بچگی چادر سر میکردم ولی دوستش نداشتم؛ همیشه از بچگی به دخترایی که توی خیابون میدیدم که چقدر راحت دلبری میکنن و راحت بیرون میان حسودیم میشد و دلم میخاست خانواده ای مثل خانواده های اونا داشته باشم...
تا قبل از دوران دبیرستانم، خیلی گاردی روی قضیه حجاب نداشتم ، ولی از همون سال اول دبیرستانم سوالاتم شروع شد...
از همون سال اول طرز تیپ زدنم عوض شد
کم کم شروع کردم به آرایش کردن
آرایشم ماه به ماه و سال به سال غلیظ تر میشد....
انواع و اقسام فیلم ها و آهنگ ها رو میدیدم و گوش میکردمو برام مهم نبود...
ولی چادرمو داشتم...بیشتر بخاطر خانوادم، ولی شاید بخاطر عادت هم بود....
ولی وقتی با دوستام اردو میرفتم یا جایی میرفتم ک دور از خانواده بودم دیگه اصلن چیزی برام مهم نبود...
عکس پروفایلم تو شبکه های اجتماعی با بیشترین آرایش و بی حجاب بود...
رابطه با جنس مخالف برام مهم نبود..خیلی راحت با همه چت میکردم... بی هیچ فکری...
توی این سال ها چندین بار زندایی دلسوزم منو به یه گروه دعوت کرد ...
یه گروه دخترونه ...
حتا سال پیش وقتی میخاستن اردوی مشهد برن بی هیچ منتی منو بازهم ترغیب و تشویق کرد ...
اما امان از غفلت و بیخیالی....
تا اینکه توی شهریور وقتی از درس خوندن خسته شده بودم.. با بهترین دوست اون دورانم یکبار رفتیم به همون گروهی ک زنداییم منو برای رفتن بهش ترغیب میکرد....
البته قصدمون گشت و گذار توی خیابونای خوشگل اصفهان بود...ولی خب رفتیم...یخرده نشستیم و اواسط جلسه زدیم بیرون....
اما...
اما همون روز ،توی اون گروه داشتن فرم هایی رو میدادن به بچه ها تا مشخصاتشون و شماره هاشون رو برای ارسال sms بنویسن....منم همینطوری از بیکاری پُرِش کردم...
اواخر سال سوم دبیرستانم تا اوایل سال پیش دانشگاهیم..افسردگی عجیبی بخاطر روابط مجازی ای ک با پسرا داشتم و از همشون شکست خورده بودم و دلسرد شده بودم ،پیدا کرده بودم....
کارم شده بود درس خوندن برای کنکور تا حال و هوام عوض بشه...
و بدترین چیز توی قضیه افسردگیم این بود که تمام اطرافیانم منو به شوخ طبعی میشناختن و من مجبور بودم جلوی بقیه همون دختر قبلیِ شاد باشم...
تا اینکه به دلم افتاد با زیارت عاشورا دلمو آروم کنم.... بعدش هم شدید دلم میخاس برم گلزار شهدا پیش عموی شهیدم ک بعد از 13 سال مفقود بودن پیدا شد....
رفتم سر قبر عموم ازش کمک خاستم...
التماسش کردم....
اشک ریختم...
بهش گفتم ک به امام حسین متوسل شدم....
بهش گفتم میخام حالم خوب باشه....
نمیدونم....
ولی حال عجیبی داشتم وقتی که از گلزار شهدا برگشتم خونه....
اس ام اس های اون گروه برام میومد و من بی تفاوت بودم...
دیگه برای کنکور هم درس نمیخوندم...
تا حدود یک ماه بعد...
محرم سال 93
. . .
شب پنجم محرم ...
یه sms از اون گروه برام اومد....
اس ام اسه این بود:
(مهمانی از جنسی خاص ...
روز اول برنامه ی محرم با حضور مهمانی از جنسی خاص....
منتظرتیم.
*/اسم گروه/* )
دلم لرزید...
پیش خودم گفتم ینی مهمونشون کی میتونه باشه؟؟
منو ترغیب کرد ک برم...
رفتم...
رفتم و دلم گیر افتاد...
رفتم و دیدم اون مهمونِ خاص یکی از رفقای شهید و گمنام عموم بود...
رفتم و شروعم شد با روضه ی امام حسین و با حضور مهمانی از جنسی واقعن خاص...
حال و هوام داشت عوض میشد...
نمیتونسم قید جلسات گروه رو برنم...
نمیتونستم بیخیال حرفای مردی بشم که الان تمام زندگیمو مدیونشونم....
اوایل وقتی از جلسه برمیگشتم ؛ توی راه برگشت فقط اشک بودمو اشک ...
نمیفهمیدم که چرا بقیه ی دخترایی که اونجا بودن میگفتن میایم جلسه خوب میشه حالمون...
(ولی الان خوب درک میکنم....☺)
میدونستم ک باید به حرفای اون استاد عزیز گوش کنم...
میدونستم حرفاش درستن ولی نمیشد که بشه....
تا اینکه اعتکاف گروه توی ماه رمضون برگزار شد....
من عزمی جدی پیدا کردم
و تمام اون کارا و حرفایی که باید انجام میدادم برای آرامش خودم،، شد که بشه...
حالا میدونستم چرا حجاب دارم و دیگه دبیرستان که نه ، دانشگاهی که توش درس میخونم با اون جَوِش هم نمیتونه تکونم بده
و به تمام حرفا و متلک ها لبخند میزنم....
حالا من یه محجبه ام که عاشقه...❤
عاشق دین و حجاب و اعتقادش...☺
حالا من عضوی از اون گروهم و افتخار میکنم که لیاقت خادمی امام حسینو برای بیشتر از 1000 دختر توی اون گروه رو دارم...
حالا من یه *فانوسی*ام....
(اسم گروهم
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.