چشمان خمار تو پارت سی ویک
#_چشمان_خمار_تو #پارت_سیویک
نه اینکه بترسه ها..ولی خب یه حس عجیبی داشت از تاریکی نمیترسید از موجود توی تاریکی میترسید...تمام افکار منفی و مثبت از یه گوش رسیدن و از یه رفتن...بلند شد و با چراغ قوه گوشی خونه رو چک کرد...
از اون پسر همه چی بر میومد...شاید داره اذیتش میکنه..شایدم کنتر ها مشکلی پیش اومده و برقا رفته...یهو یاد میلر افتاد که توی بار بهش زنگ زد...کل بدنش مور مور شد...سریع زنگ زد به اون پسر که اسمش جونگکوک بود..
دختر شجاعی بود...
هر لحظه تپش قلبش چند برابر میشد..هیچ صدایی بجز صدای بوق خوردن گوشی نمیومد...
که جونگکوک جواب داد
_بله؟
+آقای...
_جئون
+اها بله
_چیزی شده؟
+م--میگم برقا ر-رفته
_من توی محل کارم صدا واضح نمیاد..
+برقااا برقا رفتههه
_برقا رفته؟ برای چی؟ چه مشکلی پیش اومده؟
+نمیدونم یهو رفتش
_از تراس ببین برقای همسایه ها رفته یا نه
*رفت سمت تراس که...
+جیییییییییییییییییییییییییییییغ
_اهای؟ گوشم کر ش..د
یهو ویندوز مغزش بالا اومد..
_هی..حالت خوبه؟ *گوشی قط شده بود
*ترسیده بدون اینکه به سرمربی چیزی بگه زد بیرون..و به سمت خونه اومد...
.
.
.
.
.
یه ماهی گذشته بود و دخترک گمشده بود..هیچ اثری توی خونه نبود...پلیسا هنوز دنبال گشتن دختر بودن..
تنها چیزی که مونده بود گوشی دختر بود.
خانواده جونگکوک از این موضوع باخبر شدا بودن..
جونگکوک حساس تر شده بود..طوری که یک سگ به اسم "بم" به سرپرستی گرفته بود...
اینکه هیچی...عذاب وجدان داشت و دلتنگ بود..
تاحالا عاشق نشده بود که بدونه عاشق شدن چجوریه..اصن چه تغییراتی روی روان انجام میده...چه چیزایی عوض میشه چه چیزایی اضافه میشه..
شبا به سختی خوابش میبرد ولی به روی خودش نمیآورد..
توی آینه با خودش حرف میزد...بعضی شبا یه دختر فکر میکرد...نکنه چیزیش شده؟ نکنه مرده؟
به وسایل های دخترک حتی دستم نزده بود..
❌اصکی ممنوع❌
______________________________
باتاخیر متاسفم
نه اینکه بترسه ها..ولی خب یه حس عجیبی داشت از تاریکی نمیترسید از موجود توی تاریکی میترسید...تمام افکار منفی و مثبت از یه گوش رسیدن و از یه رفتن...بلند شد و با چراغ قوه گوشی خونه رو چک کرد...
از اون پسر همه چی بر میومد...شاید داره اذیتش میکنه..شایدم کنتر ها مشکلی پیش اومده و برقا رفته...یهو یاد میلر افتاد که توی بار بهش زنگ زد...کل بدنش مور مور شد...سریع زنگ زد به اون پسر که اسمش جونگکوک بود..
دختر شجاعی بود...
هر لحظه تپش قلبش چند برابر میشد..هیچ صدایی بجز صدای بوق خوردن گوشی نمیومد...
که جونگکوک جواب داد
_بله؟
+آقای...
_جئون
+اها بله
_چیزی شده؟
+م--میگم برقا ر-رفته
_من توی محل کارم صدا واضح نمیاد..
+برقااا برقا رفتههه
_برقا رفته؟ برای چی؟ چه مشکلی پیش اومده؟
+نمیدونم یهو رفتش
_از تراس ببین برقای همسایه ها رفته یا نه
*رفت سمت تراس که...
+جیییییییییییییییییییییییییییییغ
_اهای؟ گوشم کر ش..د
یهو ویندوز مغزش بالا اومد..
_هی..حالت خوبه؟ *گوشی قط شده بود
*ترسیده بدون اینکه به سرمربی چیزی بگه زد بیرون..و به سمت خونه اومد...
.
.
.
.
.
یه ماهی گذشته بود و دخترک گمشده بود..هیچ اثری توی خونه نبود...پلیسا هنوز دنبال گشتن دختر بودن..
تنها چیزی که مونده بود گوشی دختر بود.
خانواده جونگکوک از این موضوع باخبر شدا بودن..
جونگکوک حساس تر شده بود..طوری که یک سگ به اسم "بم" به سرپرستی گرفته بود...
اینکه هیچی...عذاب وجدان داشت و دلتنگ بود..
تاحالا عاشق نشده بود که بدونه عاشق شدن چجوریه..اصن چه تغییراتی روی روان انجام میده...چه چیزایی عوض میشه چه چیزایی اضافه میشه..
شبا به سختی خوابش میبرد ولی به روی خودش نمیآورد..
توی آینه با خودش حرف میزد...بعضی شبا یه دختر فکر میکرد...نکنه چیزیش شده؟ نکنه مرده؟
به وسایل های دخترک حتی دستم نزده بود..
❌اصکی ممنوع❌
______________________________
باتاخیر متاسفم
۳.۷k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.