چشمان خمار تو پارت سی
#_چشمان_خمار_تو #پارت_سی
مادر و خواهر جونگکوک( احساس میکنم دارم فهش میدم😂) رفتن و جوکیونگ تازه کاراشو کرده بود ک ساعتو دید دستی توی صورتش کوبوند....ساعت ۶ و نیم بود..و اون ساعت ۹ باید میرفت سرکار...
همون لحظه جونگکوک وارد اتاق شد و با دیدن دختر با موهای بهم ریخته متوقف شد و بعد ی عذرخواهی سریع اتاقو ترک کرد...
دخترک بهت زده پاشد و کاراشو کرد و رفت تا کمی استراحت کنه...
جونگکوکم طبق معمول گرفت کپید..
اگه مادر یهبین با میلر ازدواج نمیکرد حداقل الان بالاسر و نزدیک ترین دوست و مادر یهبین میشد..
بعضی وقتا برای جمع کردن آبروی از دست رفته باید سعی کنی خودتو کنترل کنی..مواظب خودت باشی، ن اینکه کل آبروتم رف ک هیچی خودتم از دست بدی..
دخترک یه گوشه نشست و شروع کرد به تصور اینکه بتونه خونه ای اندازه قلبش بخره ماشین مورد علاقشو داشته باشه..درس بخونه...
.
.
.
+سلام..
^سالن ۱۵
+بله
/.....یهبینویو....../
کاملا آماده برای شروع یه روز خوب...
لباسی مشکی چسب و بدنمایی ک خریده بودم رو پوشیدمو وارد سالن بار ۱۵شدم..
هر روز میان به این موسسه و اتاق رزرو میکنن حالا برای تولد، برای سود سهام، برای مهمونی هاشون و و و....
چند ساعتی گذشته بود از کارم که تلفنی ناشناس بهم زنگ زد...جواب دادم...
+بله؟
×ببین دخترگه پتیاره..تا باییییید با پسری که میگم ازدواج کنی...فقط پام از این الفدونی خلاص شه روزگارتو کبود میکنم....
+بابا...می..میلر...خ..خودتی..؟؟ *بغض
یهو صاحب کارم پرید..
^اولین اخطاریه ک بهت میدم..حین کار وقت تلفی نکن...زود باش..قطعش کن اینجا مراسم مذهبی نیست..
+بله ..من عذر میخوام *گوشیو قطعکرد
.
.
.
جونگکوک ی سری وسایل برای خونه خرید و بعد جمع کردن مدارکش رفت دوره کارآموزی توی شرکت...
.
.
.
چند هفتهای گذشته بود...که جونگکوک بخاطر مشکلی ک واسش پیش اومده بود امشب قرار شد دیر تر به خونه برگرده..دخترک تنها توی اتاق بودو درحال حساب کردن درآمدش بود...که....صدایی اومد و کل چراغ ها خاموش شد...تاریک تاریک...
❌اصکی ممنوع❌
مادر و خواهر جونگکوک( احساس میکنم دارم فهش میدم😂) رفتن و جوکیونگ تازه کاراشو کرده بود ک ساعتو دید دستی توی صورتش کوبوند....ساعت ۶ و نیم بود..و اون ساعت ۹ باید میرفت سرکار...
همون لحظه جونگکوک وارد اتاق شد و با دیدن دختر با موهای بهم ریخته متوقف شد و بعد ی عذرخواهی سریع اتاقو ترک کرد...
دخترک بهت زده پاشد و کاراشو کرد و رفت تا کمی استراحت کنه...
جونگکوکم طبق معمول گرفت کپید..
اگه مادر یهبین با میلر ازدواج نمیکرد حداقل الان بالاسر و نزدیک ترین دوست و مادر یهبین میشد..
بعضی وقتا برای جمع کردن آبروی از دست رفته باید سعی کنی خودتو کنترل کنی..مواظب خودت باشی، ن اینکه کل آبروتم رف ک هیچی خودتم از دست بدی..
دخترک یه گوشه نشست و شروع کرد به تصور اینکه بتونه خونه ای اندازه قلبش بخره ماشین مورد علاقشو داشته باشه..درس بخونه...
.
.
.
+سلام..
^سالن ۱۵
+بله
/.....یهبینویو....../
کاملا آماده برای شروع یه روز خوب...
لباسی مشکی چسب و بدنمایی ک خریده بودم رو پوشیدمو وارد سالن بار ۱۵شدم..
هر روز میان به این موسسه و اتاق رزرو میکنن حالا برای تولد، برای سود سهام، برای مهمونی هاشون و و و....
چند ساعتی گذشته بود از کارم که تلفنی ناشناس بهم زنگ زد...جواب دادم...
+بله؟
×ببین دخترگه پتیاره..تا باییییید با پسری که میگم ازدواج کنی...فقط پام از این الفدونی خلاص شه روزگارتو کبود میکنم....
+بابا...می..میلر...خ..خودتی..؟؟ *بغض
یهو صاحب کارم پرید..
^اولین اخطاریه ک بهت میدم..حین کار وقت تلفی نکن...زود باش..قطعش کن اینجا مراسم مذهبی نیست..
+بله ..من عذر میخوام *گوشیو قطعکرد
.
.
.
جونگکوک ی سری وسایل برای خونه خرید و بعد جمع کردن مدارکش رفت دوره کارآموزی توی شرکت...
.
.
.
چند هفتهای گذشته بود...که جونگکوک بخاطر مشکلی ک واسش پیش اومده بود امشب قرار شد دیر تر به خونه برگرده..دخترک تنها توی اتاق بودو درحال حساب کردن درآمدش بود...که....صدایی اومد و کل چراغ ها خاموش شد...تاریک تاریک...
❌اصکی ممنوع❌
۵.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.