چشمان خمار تو پارت بیست وهشت
#_چشمان_خمار_تو #پارت_بیستوهشت
^لوکیشن رو واست ایمیل کردم..تو خیابان گانگنام هر دوهفته ۱۰۰ هزار وون..لباس مناسب کلاب باید بپوشی...۸ ساعت در روز...یکشنبه هام تعطیله...
+اوکیه *سر تکون داد
^یه چیزی...سَفته تم آماده کن تا ماه دیگه بهم بده...
+باشه..
........ویو یهبین (ا.ت)........
خوشحال از اینکه تونستم کاری جور کنم بیرون زدم...رفتم کافه و یه استار باکس زدم👌😍
نسیم خنکی میوزید...نوشیدنی مو خوردم و به فروشگاه برای خرید لباس با پویایی ک پس انداز کردم رفتم...قیمت ها بالا بودن..یاد قبلنم که هر روز توی فروشگاه ها با مامان پلاس بودم افتادم...حتی بعضی وقتا که با بابا خرید میرفتیم چیزی هم پسند نمیکردیم شام رو باهم میخوردیم:) با بابا و مامان..کاش قدر میدونستم...زمان مثل برق و باد میگذره و من روز به روز پشیمون تر از دیروزم...نفسی تازه کردم...هنوزم امید هست...ولی اینکه جسم سرد مامان و بابا زیر خاکه و روحشون آزاد، قلبمو به درد میاره...شبا بالشت خیسم صورتمو اذیت میکنه...بابا میلر بدجنس..که..دیگه از زندگیم حذفش کردم رو هیچ وقت نمیبخشم:) اینکه دیگه وقتی بیرون میرم ماسک نمیزنم حس خوبی داره..ولی کسایی ک چهره منو ب یاد دارن و ازم یواشکی فیلم میگیرن و توی فضای مجازی پخش میکنن هم ناراحتم؛ کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن...
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
.
.
.
۱۱ و نیم ظهره و من تازه خریدام تموم شده...
قدم زنان گوشیمو برداشتم و تاکسی گرفتم...
.
.
.
خیلی آروم وارد خونه شدم...انگار کسی نبود..خریدامو توی اتاق گذاشتم...خواستم یواش برگردم که یهو اون پسره که اسمش...؟...جویونگ؟...جونگکوک بود جلوم ظاهر شد...چشمامو بستم و باز کردم..لباس بیرونی پوشیده بود..
+اوه..ترسوندی منو
_کجا بودی...؟
+بله؟ براچی اون وقت باید توضیح بدم؟
_اهممم*گلوشو صاف کرد
_مامانم و آبجیم رفتن خرید دارم میرم پرونده مو تحویل بدم
+خب؟
_فقط خب؟ ینی نمیخوای باهام بیای؟
+چرا باید بیام؟
_چرا نیای؟
+خب کار شما ب من مربوط نمیشه
_من میترسم باید باهام بیای..
+بله؟؟
_میترسم برم بیرون..
+جونگکوک شی..حالت خوبه؟
_نه............ینی آره
+دیوونه *زیر لب گفت و از کنارش رد شد
_اهههه*پاشو کوبوند رو زمین😂
.
.
.
.
خیلی عرق کرده بود...میخواست بیدار شه ولی نمیتونست، بختک لعنتی یهو به سراغش اومده بود..
❌اصکی ممنوع❌
^لوکیشن رو واست ایمیل کردم..تو خیابان گانگنام هر دوهفته ۱۰۰ هزار وون..لباس مناسب کلاب باید بپوشی...۸ ساعت در روز...یکشنبه هام تعطیله...
+اوکیه *سر تکون داد
^یه چیزی...سَفته تم آماده کن تا ماه دیگه بهم بده...
+باشه..
........ویو یهبین (ا.ت)........
خوشحال از اینکه تونستم کاری جور کنم بیرون زدم...رفتم کافه و یه استار باکس زدم👌😍
نسیم خنکی میوزید...نوشیدنی مو خوردم و به فروشگاه برای خرید لباس با پویایی ک پس انداز کردم رفتم...قیمت ها بالا بودن..یاد قبلنم که هر روز توی فروشگاه ها با مامان پلاس بودم افتادم...حتی بعضی وقتا که با بابا خرید میرفتیم چیزی هم پسند نمیکردیم شام رو باهم میخوردیم:) با بابا و مامان..کاش قدر میدونستم...زمان مثل برق و باد میگذره و من روز به روز پشیمون تر از دیروزم...نفسی تازه کردم...هنوزم امید هست...ولی اینکه جسم سرد مامان و بابا زیر خاکه و روحشون آزاد، قلبمو به درد میاره...شبا بالشت خیسم صورتمو اذیت میکنه...بابا میلر بدجنس..که..دیگه از زندگیم حذفش کردم رو هیچ وقت نمیبخشم:) اینکه دیگه وقتی بیرون میرم ماسک نمیزنم حس خوبی داره..ولی کسایی ک چهره منو ب یاد دارن و ازم یواشکی فیلم میگیرن و توی فضای مجازی پخش میکنن هم ناراحتم؛ کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن...
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
"کاش آدمای خوب تو زندگیم بیان و آدمای بد از بین برن"
.
.
.
۱۱ و نیم ظهره و من تازه خریدام تموم شده...
قدم زنان گوشیمو برداشتم و تاکسی گرفتم...
.
.
.
خیلی آروم وارد خونه شدم...انگار کسی نبود..خریدامو توی اتاق گذاشتم...خواستم یواش برگردم که یهو اون پسره که اسمش...؟...جویونگ؟...جونگکوک بود جلوم ظاهر شد...چشمامو بستم و باز کردم..لباس بیرونی پوشیده بود..
+اوه..ترسوندی منو
_کجا بودی...؟
+بله؟ براچی اون وقت باید توضیح بدم؟
_اهممم*گلوشو صاف کرد
_مامانم و آبجیم رفتن خرید دارم میرم پرونده مو تحویل بدم
+خب؟
_فقط خب؟ ینی نمیخوای باهام بیای؟
+چرا باید بیام؟
_چرا نیای؟
+خب کار شما ب من مربوط نمیشه
_من میترسم باید باهام بیای..
+بله؟؟
_میترسم برم بیرون..
+جونگکوک شی..حالت خوبه؟
_نه............ینی آره
+دیوونه *زیر لب گفت و از کنارش رد شد
_اهههه*پاشو کوبوند رو زمین😂
.
.
.
.
خیلی عرق کرده بود...میخواست بیدار شه ولی نمیتونست، بختک لعنتی یهو به سراغش اومده بود..
❌اصکی ممنوع❌
۵.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.