⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
شخصیت نفیسه😇و هاکان😎
#اسیر_ارباب
#نفیسه
با گوشه ی شالم بازی میکردم که در باز شد و
ارباب وارد شد از جام پریدم ترسی افتاد ب
جونم زُل زده بود ت چشمان و آروم سمتم
اومد قدمی برداشتم ک افتادم روی تخت دراز
کشید و دسته شو دورم حلقه کرد سرشو آورد
جلو ک طاقت نیاوردم و لب زدم ~اررباب
دارین چیکار میکنین+ خودت بهتر
میدونی~اما شما ناز محرمین ، انگشته اشاره
شو زد ب بی نیم و لب زد+فکرم اونجاشم
کردم و بلند شد و از در خارج شد همون طوری
ب جای خالی خیره موندم منظورش چی بود
خسته از این همه سوال شونه ای بالا
انداختم یک ساعتی گذشت با تقه ای که ب
در خورد سریع از جام پاشدم نفسه عمیقی
کشیدم و گفتم~کیه+خانم براتون لباس
آوردم ،برا من اخه چرا ~بیا تو دختری ک قبلا
این ندیده بودم ک انگار تازه اومده بود وارد
شد لباس سفیدی که تو دستش بود و
گذاشت روی تخت و کفشهای سفیده پاشنه
دارم گذاشت کنارش~ارباب گفتن این لباس و
بپوشید، از در خارج شد برش داشتم ی لباسه
سفیده بلندی بود ک بالا تنش باز بود لباسامو
یکی یکی در آوردم و اون لباسو پوشیدم جلوی
آینه ی قدی وایسادم و نگاه کلی ای ب خودم
انداختم مثه پرنسسا شده بودم روی صندلی
کناره میز نشستم آرایشی ک روی میز بود و
معلوم بود تا حالا استفاده نشده رو برداشتم
حتما جشنی مراسمی چیزی هست اگه ارباب
برام لباس فرستاده پس حتما این آرایشام برا
منه خط چشمی برداشتم و ی خط باریک
کشیدم ک چشمای کشیدمو کشیده تر و
درشت تر دیده میشد ی رُژ کمرنگ زدم و در
آخر ی رژ گونه زدم موهای بافته مو باز کردم
و شونه زدم موهام صاف و لَخت بود بلند
شدم و رفتم سمته آینه ی قدی و دوباره به
خودم نگاهی انداختم ~وای خدا این دیگ
کیه، اونقدر قشنگ شده بودم ک باورم نمی
شد این منم دامنه مو گرفتم و چرخی زدم
جلوی آینه کلی قربون صدقه خودم میرفتم
ک صدای کلفت و مردونه ی ارباب از پشتم
شنیدم ~باشه بابا فهمیدم خوشگلی راه
بیوفت وقت نداریم+واسه چی وقت نداریم
مگه قراره کجا بریم ~اینقدر فک نزن یالا بیا
+چشم ، پشته سرش راه افتادم از پله ها
رفتیم پایین و وارد اتاقی شدیم مردی مسن
روی مبل نشسته بود ارباب رو به روش
نشست و دستمو کشید ک نشستم کنارش
مرد مسن ی چیزای میگفت ک اصن متوجه
نمی شدم ک رو ب ارباب گفت~آیا شما خانم
نفیسه رو میپذیرید ک یک آن دو هزاریم
افتاد گیج نگاش میکردم ک با حرفی که زد
قلبم از جاش در اومد +قبول میکنم چند بار
تکرار کردن و من همون طوری نگاش میکردم
~خانم نفیسه آیا شما آقای هاکان راد رو
میپذیرید همون طوری با بغض توی گلوم و
چشمای اشکیم نگاش میکردم ک با ضربه ای
ک زد ب پشتم ناخودآگاه از دهنم پرید +بله ~مبارکه
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
شخصیت نفیسه😇و هاکان😎
#اسیر_ارباب
#نفیسه
با گوشه ی شالم بازی میکردم که در باز شد و
ارباب وارد شد از جام پریدم ترسی افتاد ب
جونم زُل زده بود ت چشمان و آروم سمتم
اومد قدمی برداشتم ک افتادم روی تخت دراز
کشید و دسته شو دورم حلقه کرد سرشو آورد
جلو ک طاقت نیاوردم و لب زدم ~اررباب
دارین چیکار میکنین+ خودت بهتر
میدونی~اما شما ناز محرمین ، انگشته اشاره
شو زد ب بی نیم و لب زد+فکرم اونجاشم
کردم و بلند شد و از در خارج شد همون طوری
ب جای خالی خیره موندم منظورش چی بود
خسته از این همه سوال شونه ای بالا
انداختم یک ساعتی گذشت با تقه ای که ب
در خورد سریع از جام پاشدم نفسه عمیقی
کشیدم و گفتم~کیه+خانم براتون لباس
آوردم ،برا من اخه چرا ~بیا تو دختری ک قبلا
این ندیده بودم ک انگار تازه اومده بود وارد
شد لباس سفیدی که تو دستش بود و
گذاشت روی تخت و کفشهای سفیده پاشنه
دارم گذاشت کنارش~ارباب گفتن این لباس و
بپوشید، از در خارج شد برش داشتم ی لباسه
سفیده بلندی بود ک بالا تنش باز بود لباسامو
یکی یکی در آوردم و اون لباسو پوشیدم جلوی
آینه ی قدی وایسادم و نگاه کلی ای ب خودم
انداختم مثه پرنسسا شده بودم روی صندلی
کناره میز نشستم آرایشی ک روی میز بود و
معلوم بود تا حالا استفاده نشده رو برداشتم
حتما جشنی مراسمی چیزی هست اگه ارباب
برام لباس فرستاده پس حتما این آرایشام برا
منه خط چشمی برداشتم و ی خط باریک
کشیدم ک چشمای کشیدمو کشیده تر و
درشت تر دیده میشد ی رُژ کمرنگ زدم و در
آخر ی رژ گونه زدم موهای بافته مو باز کردم
و شونه زدم موهام صاف و لَخت بود بلند
شدم و رفتم سمته آینه ی قدی و دوباره به
خودم نگاهی انداختم ~وای خدا این دیگ
کیه، اونقدر قشنگ شده بودم ک باورم نمی
شد این منم دامنه مو گرفتم و چرخی زدم
جلوی آینه کلی قربون صدقه خودم میرفتم
ک صدای کلفت و مردونه ی ارباب از پشتم
شنیدم ~باشه بابا فهمیدم خوشگلی راه
بیوفت وقت نداریم+واسه چی وقت نداریم
مگه قراره کجا بریم ~اینقدر فک نزن یالا بیا
+چشم ، پشته سرش راه افتادم از پله ها
رفتیم پایین و وارد اتاقی شدیم مردی مسن
روی مبل نشسته بود ارباب رو به روش
نشست و دستمو کشید ک نشستم کنارش
مرد مسن ی چیزای میگفت ک اصن متوجه
نمی شدم ک رو ب ارباب گفت~آیا شما خانم
نفیسه رو میپذیرید ک یک آن دو هزاریم
افتاد گیج نگاش میکردم ک با حرفی که زد
قلبم از جاش در اومد +قبول میکنم چند بار
تکرار کردن و من همون طوری نگاش میکردم
~خانم نفیسه آیا شما آقای هاکان راد رو
میپذیرید همون طوری با بغض توی گلوم و
چشمای اشکیم نگاش میکردم ک با ضربه ای
ک زد ب پشتم ناخودآگاه از دهنم پرید +بله ~مبارکه
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
۵.۵k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.