⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
⁂᯽-------•💚•-------᯽⁂
اسیر ارباب
کله شب خوب گذشت و مهمونی رفتن ب اتاقم رفتم و ی شلوارک مشکی با ی تیشرت گشاد و راحت پوشیدم دلم میخواست نفیسه کنارم باشه ولی باید بهش فرصت میدادم تا ب خودش بیاد
#نفیسه
تمام این چند ماه هاکان کنارم بود و تنهام نذاشت اون خیلی تقییر کرده بود انگار ن انگار همون مرده مغرور و سرده تصمیم گرفتم باهاش ی زندگی خوب بسازم اون امشب منو ب اعنوان همسرش معرفی کرد نمیدونم چرا شدید دلم میخواست برم پیشش و ازش تشکر کنم از اتاقم خارج شدم و از پله ها بالا رفتم دره اتاقشو باز کردم و وارد شدم نوره ماه اتاقه شو روشن کرده بود با بالا تنیه ل/خ/ت خوابیده بود هیکلش وای انگار کله عمرشو گذاشته بود تا بسازتش دستمو بردم سمتش ط موهاش فرو بردم و باهاشون بازی کردم چشمم خورد ب لباش سرمو نزدیک بردم ک با ی حرکت منو پرت کرد روی تخت و خودشم روم انگار ترسونده بودمش اخماش ط هم بود اخمش محو شد زل دزه بودیم ط چشمای هم چشمش سور خورد سمته لبام آب دهنشو پر صدا قورت داد چشامو بستم و منتظره ی حرکت رویایی بودم ک صدام زد
~نفیسه چشامو باز کردم ناخوداگاه لب زدم +جانم لبخندی زد و گفت _دوست دارم
نمیدونم چم شده بود تا حالا با هیچ مردی حتی حرفم نزده بودم جز نگهبان یتیم خونه ک ی پیره مرد بود و ب هیچ مردی حسی نداشتم نمیدونم چ حسی بود عشق بود یا چیزه دیگ ای شاید بخاطره این بود ک اولین مرده زندگیمه فقط میدونم ی حسی بهش دارم شاید واقعا عاشقشه این بشر شدم من هیچ حرفی نداشتم وقتی دید چیزی نمیگم بلند شد و کلافه دستی ط موهاش کرد و پوفی کرد سریع بلند شدم و ب سمته اتاقم رفتم با دو خودمو پرت کردم روی تختم ضربان قلبم رو هزار بود و نفس نفس میزدم فکرم رفت ب کارای خاک بر سری زدم ط سرم تا ازین فکرا در بیام احمق چ فکرایی میکنی هه نفهمیدم کی خوابم برد صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم صبحانه آماده کنم با هاکان بخورم و بهش بفهمونم منم بی حس نیسم ساعت 6 بود اون ساعت 7میرفت شرکت ی پیرهن آبی رنگ با شال آبی سرم کردم با شلوار پاچه دامنی سفید و موهامم پخش کردم موی شونه هام نیازی ب ارایش نبود با این حال ی رژه سوره زدم ب لبام و با دستمال پاکش کردم تا فقط رنگش کمی بمونه و ریمل ب سمته آشپز خونه رفتم بی بی و چند تا از خدمه ها ایستاده موندن و داشتن صبحانه رو آماده میکردن ~صبح بخیر+ صبح بخیر دختره گلم حالت خوبه با لبخند جوابشو دادم ~بی بی صبحانه ی امروزه هاکانو خودم آماده میکنم ابرویی بالا انداخت مطمئن بودم ط دلش میگه ارباب ب هاکان تبدیل شد +چشم خانم، اوا از دخترم تبدیل شدم ب خانم نکنه چون گفتم هاکان با خودش چیزی خیال کرده بیخیال شونه ای بالا انداختم اول از همه شیشه ی مربا رو برداشتم تا بریزم ط ظرف ک یهو از دستم سور خورد و صدای بعدی
اسیر ارباب
کله شب خوب گذشت و مهمونی رفتن ب اتاقم رفتم و ی شلوارک مشکی با ی تیشرت گشاد و راحت پوشیدم دلم میخواست نفیسه کنارم باشه ولی باید بهش فرصت میدادم تا ب خودش بیاد
#نفیسه
تمام این چند ماه هاکان کنارم بود و تنهام نذاشت اون خیلی تقییر کرده بود انگار ن انگار همون مرده مغرور و سرده تصمیم گرفتم باهاش ی زندگی خوب بسازم اون امشب منو ب اعنوان همسرش معرفی کرد نمیدونم چرا شدید دلم میخواست برم پیشش و ازش تشکر کنم از اتاقم خارج شدم و از پله ها بالا رفتم دره اتاقشو باز کردم و وارد شدم نوره ماه اتاقه شو روشن کرده بود با بالا تنیه ل/خ/ت خوابیده بود هیکلش وای انگار کله عمرشو گذاشته بود تا بسازتش دستمو بردم سمتش ط موهاش فرو بردم و باهاشون بازی کردم چشمم خورد ب لباش سرمو نزدیک بردم ک با ی حرکت منو پرت کرد روی تخت و خودشم روم انگار ترسونده بودمش اخماش ط هم بود اخمش محو شد زل دزه بودیم ط چشمای هم چشمش سور خورد سمته لبام آب دهنشو پر صدا قورت داد چشامو بستم و منتظره ی حرکت رویایی بودم ک صدام زد
~نفیسه چشامو باز کردم ناخوداگاه لب زدم +جانم لبخندی زد و گفت _دوست دارم
نمیدونم چم شده بود تا حالا با هیچ مردی حتی حرفم نزده بودم جز نگهبان یتیم خونه ک ی پیره مرد بود و ب هیچ مردی حسی نداشتم نمیدونم چ حسی بود عشق بود یا چیزه دیگ ای شاید بخاطره این بود ک اولین مرده زندگیمه فقط میدونم ی حسی بهش دارم شاید واقعا عاشقشه این بشر شدم من هیچ حرفی نداشتم وقتی دید چیزی نمیگم بلند شد و کلافه دستی ط موهاش کرد و پوفی کرد سریع بلند شدم و ب سمته اتاقم رفتم با دو خودمو پرت کردم روی تختم ضربان قلبم رو هزار بود و نفس نفس میزدم فکرم رفت ب کارای خاک بر سری زدم ط سرم تا ازین فکرا در بیام احمق چ فکرایی میکنی هه نفهمیدم کی خوابم برد صبح بیدار شدم و تصمیم گرفتم صبحانه آماده کنم با هاکان بخورم و بهش بفهمونم منم بی حس نیسم ساعت 6 بود اون ساعت 7میرفت شرکت ی پیرهن آبی رنگ با شال آبی سرم کردم با شلوار پاچه دامنی سفید و موهامم پخش کردم موی شونه هام نیازی ب ارایش نبود با این حال ی رژه سوره زدم ب لبام و با دستمال پاکش کردم تا فقط رنگش کمی بمونه و ریمل ب سمته آشپز خونه رفتم بی بی و چند تا از خدمه ها ایستاده موندن و داشتن صبحانه رو آماده میکردن ~صبح بخیر+ صبح بخیر دختره گلم حالت خوبه با لبخند جوابشو دادم ~بی بی صبحانه ی امروزه هاکانو خودم آماده میکنم ابرویی بالا انداخت مطمئن بودم ط دلش میگه ارباب ب هاکان تبدیل شد +چشم خانم، اوا از دخترم تبدیل شدم ب خانم نکنه چون گفتم هاکان با خودش چیزی خیال کرده بیخیال شونه ای بالا انداختم اول از همه شیشه ی مربا رو برداشتم تا بریزم ط ظرف ک یهو از دستم سور خورد و صدای بعدی
۳.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.