•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اسیر_ارباب#part18
با شنیدن حرفش برق از سرم پرید
شوهرم من ک شوهر ندارم خواستم
چیزی بگم ک لب زد+راستی خیلی خوش
شانسی شوهرت خیلی دوست داره ت
این یک ماه ک بیهوش بودین اصن از
کنارتون تکون نخورد چشام گشاد
شد~چییی یک ماه +بله یک ماه ک
مهمون مایی، پشت سره هم بهم شوک
وارد شد +ت این یک ماه شوهره تون
اینجارو کرده باغ گل هر روز ی شاخه گل
رُز و ی دسته گل بزرگ براتون میگرفت،
نگاهی ب اتاق ک با گلای رنگا رنگ تذین
شده بود انداختم چرا قبلا متوجش
نشدم+خدا رو شکر ک بهوش آومدین
وگرنه کل بیمارستان با گل پُر میکرد
خیلی خوش شانسی خیلی عاشقتونه
دیوونمون کرده. ت شوک بودم اون کیه
ک خودشو جای شوهرم جا زده کیه ک
اینکارا برام کرده نکنه اربابه ن اون ازم
متنفره +خب من دیگ بیشتر ازین
خستت نمیکنم استراحت کن داشت
میرفت ک لب زدم~میشه. برگشت و
گفت +چی ~میشه ب شوهرم بگین بیاد،
لبخنده ملیحی زد و گفت +حتما و از در
خارج شد میخواستم ببینم اون کیه و ضربان قلبم رفت بالا
#هاکان
تمامه شبو ت بیمارستان کناره نفیسه
بودم رفتم عمارت تا دوش بگیرم خیلی
خسته بودم و ت این یک ماه اصن
نتونستم درست بخوابم دوش گرفتم و
هوله رو پیچیدم دورم از خستگی خودمو
پرت کردم روی تخت و ب سقف خیره
شدم و ب اون روز فکر کردم اونقدر زیبا
بود ک نمیتونستم فراموش کنمش اگ
ت اون حال نبود نمیتونستم جلوی
خودمو بگیرم چشامو بستم و سعی کردم
بخوابم ک گوشیم زنگ خورد برداشتمش
تا دیدم از بیمارستانه با وحشت جواب
دادم~الو چیزی شده نفیسه حالش خوبه
+آروم باشید همسره تون حالش خوبه و
ی خبره خوش دارم براتون همسره تون
بهوش آومدن و میخوان شمارو ببینن
احساس کردم دنیا رو بهم دادن بدون
هیچ جوابی و حتی قطع کردن از خارج
شدم پله هارو با تمام سرعتم رفتم پاین
سواره ماشین شدم و با سرعت روندم
سمته بیمارستان وارد بیمارستان شدم و
بدو بدو نفس زنان خودمو ب اتاق
رسوندم و جلوی در ایستادم نفس
عمیقی کشیدم موهامو مرتب کردم و
وارد اتاق شدم سریع نگام کرد آروم رفتم
سمتش و نگاش کردم +از اینک اون
چشمای آهویی ت دوباره میبینم خیلی
خوش حالم ~شما ب همه گفتین
شوهرمین و این کارا رو {به گلا اشاره
کرد} برام کردین +آره من اینکارو کردم
~چرا، چوری بهش بگم ک چقدر دوسش
دارم و ت این مدت صدبار مردم و زنده
شدم با صداش رشته ی افکارم پاره
شد~ارباب +اخه نخواستم احساس کنی بی کسی
#نفیسه
واسم مهم نبود چرا اینکارا رو برام کرده
ی حس عجیبی داشتم دلم میخواست
بغلش کنم انگار هول شده بود و
میخواست بره ک دستشو گرفتم ناباور
بهم خیره شد~میشه پیشم بمونی
چشاش برق افتاد و وایستاد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اسیر_ارباب#part18
با شنیدن حرفش برق از سرم پرید
شوهرم من ک شوهر ندارم خواستم
چیزی بگم ک لب زد+راستی خیلی خوش
شانسی شوهرت خیلی دوست داره ت
این یک ماه ک بیهوش بودین اصن از
کنارتون تکون نخورد چشام گشاد
شد~چییی یک ماه +بله یک ماه ک
مهمون مایی، پشت سره هم بهم شوک
وارد شد +ت این یک ماه شوهره تون
اینجارو کرده باغ گل هر روز ی شاخه گل
رُز و ی دسته گل بزرگ براتون میگرفت،
نگاهی ب اتاق ک با گلای رنگا رنگ تذین
شده بود انداختم چرا قبلا متوجش
نشدم+خدا رو شکر ک بهوش آومدین
وگرنه کل بیمارستان با گل پُر میکرد
خیلی خوش شانسی خیلی عاشقتونه
دیوونمون کرده. ت شوک بودم اون کیه
ک خودشو جای شوهرم جا زده کیه ک
اینکارا برام کرده نکنه اربابه ن اون ازم
متنفره +خب من دیگ بیشتر ازین
خستت نمیکنم استراحت کن داشت
میرفت ک لب زدم~میشه. برگشت و
گفت +چی ~میشه ب شوهرم بگین بیاد،
لبخنده ملیحی زد و گفت +حتما و از در
خارج شد میخواستم ببینم اون کیه و ضربان قلبم رفت بالا
#هاکان
تمامه شبو ت بیمارستان کناره نفیسه
بودم رفتم عمارت تا دوش بگیرم خیلی
خسته بودم و ت این یک ماه اصن
نتونستم درست بخوابم دوش گرفتم و
هوله رو پیچیدم دورم از خستگی خودمو
پرت کردم روی تخت و ب سقف خیره
شدم و ب اون روز فکر کردم اونقدر زیبا
بود ک نمیتونستم فراموش کنمش اگ
ت اون حال نبود نمیتونستم جلوی
خودمو بگیرم چشامو بستم و سعی کردم
بخوابم ک گوشیم زنگ خورد برداشتمش
تا دیدم از بیمارستانه با وحشت جواب
دادم~الو چیزی شده نفیسه حالش خوبه
+آروم باشید همسره تون حالش خوبه و
ی خبره خوش دارم براتون همسره تون
بهوش آومدن و میخوان شمارو ببینن
احساس کردم دنیا رو بهم دادن بدون
هیچ جوابی و حتی قطع کردن از خارج
شدم پله هارو با تمام سرعتم رفتم پاین
سواره ماشین شدم و با سرعت روندم
سمته بیمارستان وارد بیمارستان شدم و
بدو بدو نفس زنان خودمو ب اتاق
رسوندم و جلوی در ایستادم نفس
عمیقی کشیدم موهامو مرتب کردم و
وارد اتاق شدم سریع نگام کرد آروم رفتم
سمتش و نگاش کردم +از اینک اون
چشمای آهویی ت دوباره میبینم خیلی
خوش حالم ~شما ب همه گفتین
شوهرمین و این کارا رو {به گلا اشاره
کرد} برام کردین +آره من اینکارو کردم
~چرا، چوری بهش بگم ک چقدر دوسش
دارم و ت این مدت صدبار مردم و زنده
شدم با صداش رشته ی افکارم پاره
شد~ارباب +اخه نخواستم احساس کنی بی کسی
#نفیسه
واسم مهم نبود چرا اینکارا رو برام کرده
ی حس عجیبی داشتم دلم میخواست
بغلش کنم انگار هول شده بود و
میخواست بره ک دستشو گرفتم ناباور
بهم خیره شد~میشه پیشم بمونی
چشاش برق افتاد و وایستاد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۶.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.