تقریبا تا پایین گردنش توی آب بود..
تقریبا تا پایین گردنش توی آب بود..
ناگهان صدایی توی سرش داد زد
_:هی...اگه تو بری پس ماری چی میشه؟
ایستاد..دلش گرفت...احساس دلتنگی شدیدی برای خواهرش کرد
زیر پاش داشت خالی میشد...به خودش اومد و سریع برگشت...
با اینکه سریع برگشت داخل خونه اما سرما خورد..
یه پتو برداشت و رفت رو به روی شومینه نشست...و رفت تو فکر
ناگهان پوزخندی زد و با خودش گفت
ات:احمق..عرضه خودکشیم نداری؟
تلفنش زنگ خورد...قبل از اینکه نگاه کنه ببینه کیه عصبی شد...چون به همه گفته بود کسی باهاش تماس نگیره..اما بعد فهمیدنش آتش درونش خاموش شد
ماری بود
*مکالمه ات(_) و ماری(×)
_سلام ماری
×اتتتتت جونمممم..چطوری؟
_یااا ماری مگه بهت نگفته بودم زنگ نزن؟
×ببخشید...دلم برات یه ذره شد...تو که میدونی..جز تو کسیو ندارم...اتی قشنگم..خونوادمون داره بزرگتر میشه..
_چی؟
×یادته گفته بودم یکیو دوست دارم؟بهم درخواست ازدواج داده...عرررررر
_خیلی برات خوشحالم ماری
×ممنونم عزیزم...ولی تو خوبی؟
_من؟اره اره..خوبم
×ات باید برم..الان سرکارم..ببخشید عزیزم...خدافظ
_اوهوم...خدافظ
*پایان مکالمه
با خودش فکر کرد..
ات ویو
پس الان دیگه عیبی نداره برم نه؟
اون کسیو که دوست داره رو داره..
من برای اونم بار اضافیم..
کاش اصلا از اول به دنیا نمی اومدم..
از اولش اشتباه خودم بود
نویسنده ویو
بیشتر از هرچیزی خسته بود...همونجا گرفت خوابید..
وقتی بیدار شد هوا تاریک بود..فقط یه اواژور سفید رنگ روشن بود..احساس گرسنگی کرد..تازه..به ماری قول داده بود که قرصاشو بخوره..تنها چیزی که تو یخچالش پیدا میشد نودل بود..نودل آماده...با خودش لج کرده بود..بیشتر از همه با خودش..
بعد از خوردن نودل رفت و قرصاشو خورد..
هنوزم خوابش می اومد...پس رفت و خوابید
*صبح
ساعت ۹ صبح بود که بیدار شد..
خواب راحتی نداشت..مخصوصا الان که مریض شده بود...
دوباره میخواست بره تو دریا
اینبار قصدش جدی بود..
یه برگه برداشت و نامه ای نوشت:
《سلام به کسی که داره اینو میخونه...نمیدونم کی هستی..ولی ازت میخوام اینارو بدونی...تمام مدتی که همتون فک میکردید من تونستم جیمینمو فراموش کنم داشتید گول منو میخوردید...آدم مگه میتونه زندگیشو فراموش کنه؟
این یه حقیقته که من هنوزم دوسش دارم..نمیتونم دوریشو تحمل پس میرم..به هر حال زندگی بدون اونم وقتی زنده باشم با مردهی من فرقی نداره..گریه نکنید..اون موقعی که باید نگرانم میشدید و دوسم میداشتید اون موقعی که باید کنارم میبودید نبودید..پس الان هیچکس حق گریه کردن نداره..به ماری بگو ببخشید که رفتم..نخواستم بار اضافیت باشم...بهش بگو بیشتر از همه اونو دوسش دارم...و مراقبش هستم..خدافظ》
خودکار رو گذاشت روی نامه و از خونه خارج شد...
رفت تو دریا..
*کامنتو چک کن
ناگهان صدایی توی سرش داد زد
_:هی...اگه تو بری پس ماری چی میشه؟
ایستاد..دلش گرفت...احساس دلتنگی شدیدی برای خواهرش کرد
زیر پاش داشت خالی میشد...به خودش اومد و سریع برگشت...
با اینکه سریع برگشت داخل خونه اما سرما خورد..
یه پتو برداشت و رفت رو به روی شومینه نشست...و رفت تو فکر
ناگهان پوزخندی زد و با خودش گفت
ات:احمق..عرضه خودکشیم نداری؟
تلفنش زنگ خورد...قبل از اینکه نگاه کنه ببینه کیه عصبی شد...چون به همه گفته بود کسی باهاش تماس نگیره..اما بعد فهمیدنش آتش درونش خاموش شد
ماری بود
*مکالمه ات(_) و ماری(×)
_سلام ماری
×اتتتتت جونمممم..چطوری؟
_یااا ماری مگه بهت نگفته بودم زنگ نزن؟
×ببخشید...دلم برات یه ذره شد...تو که میدونی..جز تو کسیو ندارم...اتی قشنگم..خونوادمون داره بزرگتر میشه..
_چی؟
×یادته گفته بودم یکیو دوست دارم؟بهم درخواست ازدواج داده...عرررررر
_خیلی برات خوشحالم ماری
×ممنونم عزیزم...ولی تو خوبی؟
_من؟اره اره..خوبم
×ات باید برم..الان سرکارم..ببخشید عزیزم...خدافظ
_اوهوم...خدافظ
*پایان مکالمه
با خودش فکر کرد..
ات ویو
پس الان دیگه عیبی نداره برم نه؟
اون کسیو که دوست داره رو داره..
من برای اونم بار اضافیم..
کاش اصلا از اول به دنیا نمی اومدم..
از اولش اشتباه خودم بود
نویسنده ویو
بیشتر از هرچیزی خسته بود...همونجا گرفت خوابید..
وقتی بیدار شد هوا تاریک بود..فقط یه اواژور سفید رنگ روشن بود..احساس گرسنگی کرد..تازه..به ماری قول داده بود که قرصاشو بخوره..تنها چیزی که تو یخچالش پیدا میشد نودل بود..نودل آماده...با خودش لج کرده بود..بیشتر از همه با خودش..
بعد از خوردن نودل رفت و قرصاشو خورد..
هنوزم خوابش می اومد...پس رفت و خوابید
*صبح
ساعت ۹ صبح بود که بیدار شد..
خواب راحتی نداشت..مخصوصا الان که مریض شده بود...
دوباره میخواست بره تو دریا
اینبار قصدش جدی بود..
یه برگه برداشت و نامه ای نوشت:
《سلام به کسی که داره اینو میخونه...نمیدونم کی هستی..ولی ازت میخوام اینارو بدونی...تمام مدتی که همتون فک میکردید من تونستم جیمینمو فراموش کنم داشتید گول منو میخوردید...آدم مگه میتونه زندگیشو فراموش کنه؟
این یه حقیقته که من هنوزم دوسش دارم..نمیتونم دوریشو تحمل پس میرم..به هر حال زندگی بدون اونم وقتی زنده باشم با مردهی من فرقی نداره..گریه نکنید..اون موقعی که باید نگرانم میشدید و دوسم میداشتید اون موقعی که باید کنارم میبودید نبودید..پس الان هیچکس حق گریه کردن نداره..به ماری بگو ببخشید که رفتم..نخواستم بار اضافیت باشم...بهش بگو بیشتر از همه اونو دوسش دارم...و مراقبش هستم..خدافظ》
خودکار رو گذاشت روی نامه و از خونه خارج شد...
رفت تو دریا..
*کامنتو چک کن
۳.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.