𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 4
____
ات : ام...اما
کوک : خوشم نمیاد حرفامو تکرار کنم(جدی)
کوک: خدمتکارا برات غذا میارن و کاراتو انجام میدن از اتاق بیرون نیا.....هر فکر الکی و احمقانه ای ک داری بیخیال شو.....هر کاری ازت سر بزنه خودم ب خدمتت میرسم( کمی ترسناک)
ویو ات
اون اینارو گفتو از روم بلند شد....و رفت بیرون بعد چند دقیقه چندتا خدمتکار با چند جعبه و غذا اومدن داخل.....وقتی یکم دقت کردم....اون...اون همون پرستار داخل بیمارستان بود....اینا همش ....ه..مش برنامه ریزی شده بود.....
خدمتکار: لطفاً غذاتونو بخورید....بدنتون الان ضعیفه...اون جعبه هاهم برای شماست ( با اشاره ب ی در مشکی ) اون جاهم حموم هست.....چیزی خواستین بگید
تعظیم کوتاهی کرد و رفت....
ات : باید از اینجا فرار کنم....ولی من حتی نمیدونم کجام( ناراحت و ناامید)
ات : مامان کجایی؟!
( با بغض و چشمای اشکی )
ات : هعی دختر الان وقتش نیست اروم باش باید الان فکرتو ب کار بندازی....
غذا رو خوردم و جعبه هارو باز کردم داخلشون چند دست لباسو کفش بود... ی حوله هم بود...
ب سمت حموم رفتم....زخمامو اروم میشستم
ی یک ساعتی خودمو با حموم سرگرم کردم تا ی راه فرار پیدا کنم ولی فایده ای نداشت.....
از حموم درومدم....روی میز همه ویز بود پس اول موهامو خشک کردم و بعدش زخمامو با بند بستم.... تقریباً همشون خوب شده بودن ولی زخم روی دستم هنوز ب همون عمیقی بود.....
جعبه هارو باز کردم بین همه لباسا ی دست لباس بود ازش خوشم اومد شلوار بگ یخی با ی لباس سفید.....
لباسارو پوشیدم و جعبه ها رو روی هم گذاشتم.....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 4
____
ات : ام...اما
کوک : خوشم نمیاد حرفامو تکرار کنم(جدی)
کوک: خدمتکارا برات غذا میارن و کاراتو انجام میدن از اتاق بیرون نیا.....هر فکر الکی و احمقانه ای ک داری بیخیال شو.....هر کاری ازت سر بزنه خودم ب خدمتت میرسم( کمی ترسناک)
ویو ات
اون اینارو گفتو از روم بلند شد....و رفت بیرون بعد چند دقیقه چندتا خدمتکار با چند جعبه و غذا اومدن داخل.....وقتی یکم دقت کردم....اون...اون همون پرستار داخل بیمارستان بود....اینا همش ....ه..مش برنامه ریزی شده بود.....
خدمتکار: لطفاً غذاتونو بخورید....بدنتون الان ضعیفه...اون جعبه هاهم برای شماست ( با اشاره ب ی در مشکی ) اون جاهم حموم هست.....چیزی خواستین بگید
تعظیم کوتاهی کرد و رفت....
ات : باید از اینجا فرار کنم....ولی من حتی نمیدونم کجام( ناراحت و ناامید)
ات : مامان کجایی؟!
( با بغض و چشمای اشکی )
ات : هعی دختر الان وقتش نیست اروم باش باید الان فکرتو ب کار بندازی....
غذا رو خوردم و جعبه هارو باز کردم داخلشون چند دست لباسو کفش بود... ی حوله هم بود...
ب سمت حموم رفتم....زخمامو اروم میشستم
ی یک ساعتی خودمو با حموم سرگرم کردم تا ی راه فرار پیدا کنم ولی فایده ای نداشت.....
از حموم درومدم....روی میز همه ویز بود پس اول موهامو خشک کردم و بعدش زخمامو با بند بستم.... تقریباً همشون خوب شده بودن ولی زخم روی دستم هنوز ب همون عمیقی بود.....
جعبه هارو باز کردم بین همه لباسا ی دست لباس بود ازش خوشم اومد شلوار بگ یخی با ی لباس سفید.....
لباسارو پوشیدم و جعبه ها رو روی هم گذاشتم.....
۵.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.