𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 3
____
ویو ات
با حس نگاه کسی بیدارشدم ولی چشامو باز نکردم.....اون...کی بود؟ جایی ک دراز کشیده بودم خیلی نرمو گرم بود.....من کجام؟ افکارم داشتن دیونم میکرد میتونستم حس کنم ک دوتا دستشو سمت چپ و راست من گذاشته تو صورتم نگاهشو قفل کرده....دیگه طاقت نیاوردمو چشامو باز کردم....ولی صحنه تی ک باهاش مواجه شدم...اون...اون چشما ب سیاهی شب و برقی ک باعث درخششون میشد.... لحظه ای از نفس کشیدن دست کشیدمو در اعماق چشمان روبه روم خودم رو تماشا میکردم.....با حس برخورد چیزی با پیشونیم از افکارم بیرون اومدمو چشامو ب بالاتر حرکت دادم موهای صافو سیاهش به پیشونیم میخورد.......با دادن نگاهم ب چشماش....اون..نگاهشو همونطور توی چشام نگه داشته بود....لحظه ای از ترس بدنم لرزید...اون فهمید؟ امکان نداره متوجه نشده باشه.....پوزخندی زد ک از ترس نگاهش رعش ب قلبم انداخت....الان اون چشماها منبع ترس من بودن......
نزدیکتر شد...بیشتر...انگار ک مثل اهویی اسیر صیاد شدم راهی برای خلاصی از این حالت نبود با حس کردن لباش روی لاله گوشم چشمام گرد شدن از اینکه میخواد چیکار کنخ بیخبر بودم و این درون من وحشت راه مینداخت......
کوک: بلخره بیداری شدی؟خیلی وقته اینجا منتظر باز شدن چشماتم.....همیشه ادمارو انقد منتظر میزاری؟.....ممم باید یاد بگیری ک منو منتظر نزاری چون این کار منو ب حدی عصبی می کنه ک تضمینی برای جونت نمیتونم بکنم.....
با گفتن این حرف ها قلبم محکمتر میکوبید جوری ک انگار این حرفا داشتن اتفاق میفتادنو اون میخواست با کوبیدن ب قفسه س.ینم فرار کنه.....
ات : تو..تو کی...کی هست؟
ات : م..ن...من کجام؟(بغض)
انگشتشو گذاشت روی لبام نزاشت ادامه بدم...
کوک : هیسسس! کوچولو جات امنه.....کاری بات ندارم....فعلا( فعلا نو با پوزخند گفت )
__________&&&&
یکم پارتا کوتاه شدن چون با عجله مینویسم.....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 3
____
ویو ات
با حس نگاه کسی بیدارشدم ولی چشامو باز نکردم.....اون...کی بود؟ جایی ک دراز کشیده بودم خیلی نرمو گرم بود.....من کجام؟ افکارم داشتن دیونم میکرد میتونستم حس کنم ک دوتا دستشو سمت چپ و راست من گذاشته تو صورتم نگاهشو قفل کرده....دیگه طاقت نیاوردمو چشامو باز کردم....ولی صحنه تی ک باهاش مواجه شدم...اون...اون چشما ب سیاهی شب و برقی ک باعث درخششون میشد.... لحظه ای از نفس کشیدن دست کشیدمو در اعماق چشمان روبه روم خودم رو تماشا میکردم.....با حس برخورد چیزی با پیشونیم از افکارم بیرون اومدمو چشامو ب بالاتر حرکت دادم موهای صافو سیاهش به پیشونیم میخورد.......با دادن نگاهم ب چشماش....اون..نگاهشو همونطور توی چشام نگه داشته بود....لحظه ای از ترس بدنم لرزید...اون فهمید؟ امکان نداره متوجه نشده باشه.....پوزخندی زد ک از ترس نگاهش رعش ب قلبم انداخت....الان اون چشماها منبع ترس من بودن......
نزدیکتر شد...بیشتر...انگار ک مثل اهویی اسیر صیاد شدم راهی برای خلاصی از این حالت نبود با حس کردن لباش روی لاله گوشم چشمام گرد شدن از اینکه میخواد چیکار کنخ بیخبر بودم و این درون من وحشت راه مینداخت......
کوک: بلخره بیداری شدی؟خیلی وقته اینجا منتظر باز شدن چشماتم.....همیشه ادمارو انقد منتظر میزاری؟.....ممم باید یاد بگیری ک منو منتظر نزاری چون این کار منو ب حدی عصبی می کنه ک تضمینی برای جونت نمیتونم بکنم.....
با گفتن این حرف ها قلبم محکمتر میکوبید جوری ک انگار این حرفا داشتن اتفاق میفتادنو اون میخواست با کوبیدن ب قفسه س.ینم فرار کنه.....
ات : تو..تو کی...کی هست؟
ات : م..ن...من کجام؟(بغض)
انگشتشو گذاشت روی لبام نزاشت ادامه بدم...
کوک : هیسسس! کوچولو جات امنه.....کاری بات ندارم....فعلا( فعلا نو با پوزخند گفت )
__________&&&&
یکم پارتا کوتاه شدن چون با عجله مینویسم.....
۵.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.