دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part26
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:تو ...بو...بورامی ؟
بورام:تهیونگ،عزیزم!...
تهیونگ:تو..تو بورامی ؟
بورام:معلومه...معلومه که هستم!من بورامم...به خودت بیا تهیونگ،
تهیونگ:این...این امکان نداره!
بورام اومد نزدیک تر و نزدیک تر
دستم و گذاشتم کنار صورتش..
تهیونگ:باورم نمیشه...تو خودتی!
بورام:(لبخند)
ولی...مگه بورام روح مرگ نبود؟پس این کسی که روبه روی من وایستاده کیه ؟
صورتم و نزدیک تر به صورتش کردم...
تا اینکه درد بدی رو حس کردم...
چشمام و محکم روی هم بستم...
سعی کردم بازم بهش نگاه کنم
ولی اون دیگه بورام نبود...فقط یه دختر که لباسای کاملا سیاهی تنش بود و خنده های بلندی میکرد...با صورت و موهای پریشون و البته ترسناک!
روح مرگ:بلاخره گرفتم...روحت و به دست اوردم!
و دوباره همون خنده های بلند
به خودم نگاه کردم،کلی خون داشت ازم میرفت و بدنم کم کم داشت محو میشد...صدای خنده های اون و عربده های من صحنه ی جالبی رو درست کرده بود!
....
نفس های پی در پی و طولانی!
این چه خوابی بود؟؟؟...چشمام و بستم و دوباره تصورش کردم...
و ترس همه ی وجودم و گرفت!
من از بورام ترسیدم...ولی اون دیگه بورام نبود،بود؟اون فقط یه روح مرگه...یه روح مرگ!
و این موضوع هیچی از عشق و علاقه ی من رو به اون کم نمیکنه...:)
از روی تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون
داشتم میرفتم سمت اشپزخونه تا اب بخورم تا جونگ کوک و دیدم که روی مبل نشسته بود و گوشیش توی دستش بود.
با دیدن ناگهانیش ترسیدم و دستم و گذاشتم روی قفسه سینم
تهیونگ:احمق!چرا نصف شب اینجا نشستی ؟؟؟؟؟
جونگ کوک:اون زندست...(اروم)
تهیونگ:چی؟
جونگ کوک:هانول زندست...
#part26
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:تو ...بو...بورامی ؟
بورام:تهیونگ،عزیزم!...
تهیونگ:تو..تو بورامی ؟
بورام:معلومه...معلومه که هستم!من بورامم...به خودت بیا تهیونگ،
تهیونگ:این...این امکان نداره!
بورام اومد نزدیک تر و نزدیک تر
دستم و گذاشتم کنار صورتش..
تهیونگ:باورم نمیشه...تو خودتی!
بورام:(لبخند)
ولی...مگه بورام روح مرگ نبود؟پس این کسی که روبه روی من وایستاده کیه ؟
صورتم و نزدیک تر به صورتش کردم...
تا اینکه درد بدی رو حس کردم...
چشمام و محکم روی هم بستم...
سعی کردم بازم بهش نگاه کنم
ولی اون دیگه بورام نبود...فقط یه دختر که لباسای کاملا سیاهی تنش بود و خنده های بلندی میکرد...با صورت و موهای پریشون و البته ترسناک!
روح مرگ:بلاخره گرفتم...روحت و به دست اوردم!
و دوباره همون خنده های بلند
به خودم نگاه کردم،کلی خون داشت ازم میرفت و بدنم کم کم داشت محو میشد...صدای خنده های اون و عربده های من صحنه ی جالبی رو درست کرده بود!
....
نفس های پی در پی و طولانی!
این چه خوابی بود؟؟؟...چشمام و بستم و دوباره تصورش کردم...
و ترس همه ی وجودم و گرفت!
من از بورام ترسیدم...ولی اون دیگه بورام نبود،بود؟اون فقط یه روح مرگه...یه روح مرگ!
و این موضوع هیچی از عشق و علاقه ی من رو به اون کم نمیکنه...:)
از روی تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون
داشتم میرفتم سمت اشپزخونه تا اب بخورم تا جونگ کوک و دیدم که روی مبل نشسته بود و گوشیش توی دستش بود.
با دیدن ناگهانیش ترسیدم و دستم و گذاشتم روی قفسه سینم
تهیونگ:احمق!چرا نصف شب اینجا نشستی ؟؟؟؟؟
جونگ کوک:اون زندست...(اروم)
تهیونگ:چی؟
جونگ کوک:هانول زندست...
۲.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.