چندپارتی (وقتی بچه دار نمیشی و...) P2
_حقیقت داره ا.ت؟...
نمیتونستی توی چشمای مینهو نگاه کنی... احساس میکردی تمام دنیا روی سرت خراب شده و باید تنهایی جمعش کنی... قطرههای اشک به آرومی از چشمات به پایین میریختن و مینهو با صدای بلند محاکمهات میکرد:
_توی عوضی نمیتونی بچهدار شی؟
_از اولم نباید با توی هرزه ازدواج میکردم!
_چطور به خودت جرعت دادی با یه خونواده مافیایی ازدواج کنی؟
_به آبروی من فکر کردی؟ منو جلوی خونوادم کوچیک کردی!
_کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی ا.ت...
جملهی آخر رو با فشار بیشتری گفت و از پذیرایی خارج شد. حالا تو بلاتکلیف مونده بودی نمیدونستی با گریههات چیکار کنی... مدام زیرلب جملهی تقصیر منه... همهچیز تقصیر منه رو تکرار میکردی تا وقتی که یکی از خدمتکارا برای تمیزکاری به اونجا اومد...
_خانوم؟
جوابی ندادی که تکرار کرد:
_مادام؟
+منو مادام صدا نکننننن
با فریادی که زدی خدمتکار جا خورد:
_اما شما همسر رئیس...
حرفشو قطع کردی با تندی گفتی:
+دیگه رئیس همسری نداره!
با سرعت به طرف اتاقت رفتی تا وسایلتو جمع کنی... چندتا کتاب، لوازم آرایش، بعضی لباسات و چندتا دفتر و مداد برداشتی و توی چمدون جا دادی.
از اتاق خارج شدی و از بین خدمتکارا گذشتی تا به در حیاط عمارت رسیدی...
خدمتکار شخصیت پشت سرت میدوید و کلمه خانوم رو تکرار میکرد ولی تو اهمیتی نمیدادی... بالاخره به در حیاط رسیدی که خدمتکارهم بهت رسید: خانوم کجا میرید؟
آروم ولی عصبی گفتی: خونه، بگو کسی دنبالم نیاد
و وارد کوچه شدی... به طرف خیابون دویدی و یه تاکسی گرفتی که به یه برج ببرت... برجی که قبل از ازدواج با مینهو توش زندگی میکردی.
پیاده شدی و به برج نگاهی انداختی. اون برج هیچ تغییری نکرده بود، هنوزم یه برج ۳۰ طبقه بود که نمای مرمر داشت و توی هر طبقه ۴ واحد بود.
توی طبقه ۱۴ واحد ۳ زندگی میکردی... وارد ساختمون شدی و به طرف آسانسور رفتی؛ بعد از رسیدن به طبقه مورد نظرت به طرف در واحد رفتی و کلیدای قدیمیتو در اوردی، وارد خونه که شدی دوباره احساس حقارت و اندوه اومد سراغت... اولین باری که مینهو رو دیدی، اون رو به خونهات دعوت کردی تا باهم شام بخورین. یادآوری لحظات خوبی که با مینهو داشتی برات دردناک بود. روی مبل بژ قدیمیای که پنجسال پیش برای این سوئیت خریده بودی نشستی و گذاشتی قطرههای اشک برای بار سوم توی اون روز از چشمات سرازیر بشن. همهی اون قاب عکسا، پوسترا، تقویمها و برچسبا هنوز روی دیوار خونت بودن. عکسای پدربزرگت... عکسای خودتو مینهو... عکسای پدر و مادرت که تورو توی ۳ سالگی رها کردن و به دست پدربزگت سپردن.
بلند شدی و به طرف آشپزخونه رفتی. یخچال قدیمیت هنوزم همونجا سالم وایساده بود، فقط یکم خاک روش نشسته بود. آهنرباهای الفبا کلمههایی مثل غذا، کتاب و عشق رو به نمایش میزاشتن و آهن رباهای گرد، لیست کارهای روزانه و نمرات دانشگاهتو به یخچال میچسبوندن. ظرفای قدیمیت، کتابخونه قدیمیت، تختخواب قدیمیت و همهی وسایل خونهات مثل بار اولی که خریدیشون برات تازه بودن و بهشون عادت نداشتی.
داشتی چندتا از آهن رباهارو جابجا میکردی تا کلمه احساس رو بسازی که با به صدا در اومدن زنگ در واحدت، تعجب کردی...
ایشالا فردا پارت بعدو میزارم🗿✨
#استری_کیدز
#استی
#تکپارتی
#سناریو
#مینهو
#لینو
نمیتونستی توی چشمای مینهو نگاه کنی... احساس میکردی تمام دنیا روی سرت خراب شده و باید تنهایی جمعش کنی... قطرههای اشک به آرومی از چشمات به پایین میریختن و مینهو با صدای بلند محاکمهات میکرد:
_توی عوضی نمیتونی بچهدار شی؟
_از اولم نباید با توی هرزه ازدواج میکردم!
_چطور به خودت جرعت دادی با یه خونواده مافیایی ازدواج کنی؟
_به آبروی من فکر کردی؟ منو جلوی خونوادم کوچیک کردی!
_کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی ا.ت...
جملهی آخر رو با فشار بیشتری گفت و از پذیرایی خارج شد. حالا تو بلاتکلیف مونده بودی نمیدونستی با گریههات چیکار کنی... مدام زیرلب جملهی تقصیر منه... همهچیز تقصیر منه رو تکرار میکردی تا وقتی که یکی از خدمتکارا برای تمیزکاری به اونجا اومد...
_خانوم؟
جوابی ندادی که تکرار کرد:
_مادام؟
+منو مادام صدا نکننننن
با فریادی که زدی خدمتکار جا خورد:
_اما شما همسر رئیس...
حرفشو قطع کردی با تندی گفتی:
+دیگه رئیس همسری نداره!
با سرعت به طرف اتاقت رفتی تا وسایلتو جمع کنی... چندتا کتاب، لوازم آرایش، بعضی لباسات و چندتا دفتر و مداد برداشتی و توی چمدون جا دادی.
از اتاق خارج شدی و از بین خدمتکارا گذشتی تا به در حیاط عمارت رسیدی...
خدمتکار شخصیت پشت سرت میدوید و کلمه خانوم رو تکرار میکرد ولی تو اهمیتی نمیدادی... بالاخره به در حیاط رسیدی که خدمتکارهم بهت رسید: خانوم کجا میرید؟
آروم ولی عصبی گفتی: خونه، بگو کسی دنبالم نیاد
و وارد کوچه شدی... به طرف خیابون دویدی و یه تاکسی گرفتی که به یه برج ببرت... برجی که قبل از ازدواج با مینهو توش زندگی میکردی.
پیاده شدی و به برج نگاهی انداختی. اون برج هیچ تغییری نکرده بود، هنوزم یه برج ۳۰ طبقه بود که نمای مرمر داشت و توی هر طبقه ۴ واحد بود.
توی طبقه ۱۴ واحد ۳ زندگی میکردی... وارد ساختمون شدی و به طرف آسانسور رفتی؛ بعد از رسیدن به طبقه مورد نظرت به طرف در واحد رفتی و کلیدای قدیمیتو در اوردی، وارد خونه که شدی دوباره احساس حقارت و اندوه اومد سراغت... اولین باری که مینهو رو دیدی، اون رو به خونهات دعوت کردی تا باهم شام بخورین. یادآوری لحظات خوبی که با مینهو داشتی برات دردناک بود. روی مبل بژ قدیمیای که پنجسال پیش برای این سوئیت خریده بودی نشستی و گذاشتی قطرههای اشک برای بار سوم توی اون روز از چشمات سرازیر بشن. همهی اون قاب عکسا، پوسترا، تقویمها و برچسبا هنوز روی دیوار خونت بودن. عکسای پدربزرگت... عکسای خودتو مینهو... عکسای پدر و مادرت که تورو توی ۳ سالگی رها کردن و به دست پدربزگت سپردن.
بلند شدی و به طرف آشپزخونه رفتی. یخچال قدیمیت هنوزم همونجا سالم وایساده بود، فقط یکم خاک روش نشسته بود. آهنرباهای الفبا کلمههایی مثل غذا، کتاب و عشق رو به نمایش میزاشتن و آهن رباهای گرد، لیست کارهای روزانه و نمرات دانشگاهتو به یخچال میچسبوندن. ظرفای قدیمیت، کتابخونه قدیمیت، تختخواب قدیمیت و همهی وسایل خونهات مثل بار اولی که خریدیشون برات تازه بودن و بهشون عادت نداشتی.
داشتی چندتا از آهن رباهارو جابجا میکردی تا کلمه احساس رو بسازی که با به صدا در اومدن زنگ در واحدت، تعجب کردی...
ایشالا فردا پارت بعدو میزارم🗿✨
#استری_کیدز
#استی
#تکپارتی
#سناریو
#مینهو
#لینو
۳.۵k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.