پارت۵۷
پارت۵۷
_____________
ماری: مکس چرا اینجوری رفتار میکنی با من!
&...
ماری: باشه حرف تو درست من احمق بودم که با تو برای خودم خاطره ساختم و رویاهای بچگونه بافتم اصن میدونی شاید باید زودتر نشون میدادی که حست چیه!
&...
ماری: سر من دادنزنااا!
بعد قطع کرد. با خودش حرف میزد
ماری: مگه من چیکار کردم که انقدر شانس بدی داشتم اَه خسته شدم دیه
وقتی داشت پله هارو میومد بالا با من روبه رو شد که با دستای تو جیب منتظرش بودم که یه توبیخ حسابیش کنم.
ماری: س...سلام از ک..ی اینج..ایی داد..اشارباب؟
+ازهمون وقتی که دعوا میکردی
ماری:چ..ی!
+با مکس سرچی بحث میکردی
نزدیکتر اومد و خودش و جمع و جور کرد با لبخند ضایعه ایی گفت
ماری: از چی حرف میزنی داداش ارباب؟ هوم؟؟
ازکنارش رد شدم و گفتم:
+منتظر تنبیه باش خواهر کوچولو
بدون اینکه توجه ایی به چهره ترسیده اش کنم پله هارو رفتم پایین.
صدای شلیک تو فضا میپیچید نمیدونم چندمین خشابی بود که خالی میکردم فق میدونم اینجوری یکم حالم بهتر میشه...
همه دقیق به هدف خورده بودن بدون اینکه دونه ایی خطا برن...
"ماری"
از پشت پرده به قهقه هاش نگاه کردم بغض کردم. امشب مهمونی برای اربابزاده عمارت بود.
هزارتا دختر اومده بودن هرکدوم یا ارباب زاده بودن یا دخترای شراکایی که نسل درنسل با خانواده ما شراکت داشتن.
دختر موطلایی دستشو دورگردنمکسحلقه کرد و بوسه ایی به گونش زد. مکس مست بود از همین فاصله میتونستم بفهمم. با اینکار دختر خنده مستانه ایی کرد دست کسی رو شونم حس کردم
هینی کشیدم و با ترس برگشتم
_____________
ماری: مکس چرا اینجوری رفتار میکنی با من!
&...
ماری: باشه حرف تو درست من احمق بودم که با تو برای خودم خاطره ساختم و رویاهای بچگونه بافتم اصن میدونی شاید باید زودتر نشون میدادی که حست چیه!
&...
ماری: سر من دادنزنااا!
بعد قطع کرد. با خودش حرف میزد
ماری: مگه من چیکار کردم که انقدر شانس بدی داشتم اَه خسته شدم دیه
وقتی داشت پله هارو میومد بالا با من روبه رو شد که با دستای تو جیب منتظرش بودم که یه توبیخ حسابیش کنم.
ماری: س...سلام از ک..ی اینج..ایی داد..اشارباب؟
+ازهمون وقتی که دعوا میکردی
ماری:چ..ی!
+با مکس سرچی بحث میکردی
نزدیکتر اومد و خودش و جمع و جور کرد با لبخند ضایعه ایی گفت
ماری: از چی حرف میزنی داداش ارباب؟ هوم؟؟
ازکنارش رد شدم و گفتم:
+منتظر تنبیه باش خواهر کوچولو
بدون اینکه توجه ایی به چهره ترسیده اش کنم پله هارو رفتم پایین.
صدای شلیک تو فضا میپیچید نمیدونم چندمین خشابی بود که خالی میکردم فق میدونم اینجوری یکم حالم بهتر میشه...
همه دقیق به هدف خورده بودن بدون اینکه دونه ایی خطا برن...
"ماری"
از پشت پرده به قهقه هاش نگاه کردم بغض کردم. امشب مهمونی برای اربابزاده عمارت بود.
هزارتا دختر اومده بودن هرکدوم یا ارباب زاده بودن یا دخترای شراکایی که نسل درنسل با خانواده ما شراکت داشتن.
دختر موطلایی دستشو دورگردنمکسحلقه کرد و بوسه ایی به گونش زد. مکس مست بود از همین فاصله میتونستم بفهمم. با اینکار دختر خنده مستانه ایی کرد دست کسی رو شونم حس کردم
هینی کشیدم و با ترس برگشتم
۴.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.