فیک کوک،پارت ۲۴
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۴
صدای بوق تلفن بلند شد
منتظر شدم تا جواب بده
رییس: اوه...سلام ا.ت
+سلام رئیس
رییس: بالاخره بعد یه هفته یه زنگی به ما زدی...بگو ببینم اون پسره بهوش اومد یا نه...
+اوممم اره ،
رییس: چه خوب...پس کیبرمی گردین اینجا؟
+زنگ زدم در مورد این موضوع حرف بزنم...اگه اجازه بدید میخوام ببرمش خونم...
رییس: چ...چی
+ احساس میکنم وضعیت روانیش اونجا اصلا خوب نیست
رییس: از اولشم نتونستم منصرفت کنم پس الانم تلاشی نمی کنم ، هرکاری که درسته بکن
+واقعا....ممنون
برخلاف انتظارم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد...
تصمیم گرفته بودم کوک رو ببرم پیش خودم بخاطر اینکه بتونم بیشتر رو درمانش کار کنم مخصوصا که نتیجه گرفته بودم اما اینا یه بهونه بود برای دلم که هر لحظه ببینتش و مهم تر از همه ...
دیگه فکر خودکشی به سرش نزنه...
___
_چی خونه ی تو....نه میخوام برگردم همونجا
+بابا...اخه چرا...بعد از حرفای دیروز فهمیدم یه لحظه اونجا بودن تو اشتباهه..تو خودتم میدونی که حقت نیست که یه لحظه دیگه اونجا باشی
_این همه سال به ناحق اونجا بودم...الانم روش،بعدشم من دیگه جز اونجا جایی ندارم...خونهی تو هم نمیام
+همه دوست دارن برن جای مفت و مجانی ولی تو داری اذیت میکنی...اصلا من به عنوان روانپزشک تو تشخیص دادم که خونه ی من باشی برات بهتره...
_ عه...نه بابا*لحن مسخره و قهر میکنه*
بلند خندیدم
از پشت بهش آویزون شدم
+ حالا چرا قهر میکنی کوکی کوچولو
_چ...چی تو چی گفتی.؟ کوکی کوچولو*تعجب*
ریز میخندم
+اره...تو کوکی کوچولوی منییییی
که یدفعه برگشت و منو تو بغلش گذاشت
منو نشوند رو پاهاش
_جدی فکر میکنی من کوچولوام...نشونت میدم
به چشماش خیره شدم
نمیدونم از کی اما دیگه نگاهش سرد نیست، از ته دل خوشحال بودم اما میترسیدم نکنه...نکنه فقط داره منو تحمل میکنه و میخواد ناراحت نشم
تو افکارم غرق بودم که یدفعه شروع ک به قلقلک دادنم...
بلند بلند خندیدم
+هی بس کن
_پس حرفتو پس بگیر
+ هرگز...تو هم کوچولویی و هم کیوت
#فیککوک
#پارت۲۴
صدای بوق تلفن بلند شد
منتظر شدم تا جواب بده
رییس: اوه...سلام ا.ت
+سلام رئیس
رییس: بالاخره بعد یه هفته یه زنگی به ما زدی...بگو ببینم اون پسره بهوش اومد یا نه...
+اوممم اره ،
رییس: چه خوب...پس کیبرمی گردین اینجا؟
+زنگ زدم در مورد این موضوع حرف بزنم...اگه اجازه بدید میخوام ببرمش خونم...
رییس: چ...چی
+ احساس میکنم وضعیت روانیش اونجا اصلا خوب نیست
رییس: از اولشم نتونستم منصرفت کنم پس الانم تلاشی نمی کنم ، هرکاری که درسته بکن
+واقعا....ممنون
برخلاف انتظارم بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد...
تصمیم گرفته بودم کوک رو ببرم پیش خودم بخاطر اینکه بتونم بیشتر رو درمانش کار کنم مخصوصا که نتیجه گرفته بودم اما اینا یه بهونه بود برای دلم که هر لحظه ببینتش و مهم تر از همه ...
دیگه فکر خودکشی به سرش نزنه...
___
_چی خونه ی تو....نه میخوام برگردم همونجا
+بابا...اخه چرا...بعد از حرفای دیروز فهمیدم یه لحظه اونجا بودن تو اشتباهه..تو خودتم میدونی که حقت نیست که یه لحظه دیگه اونجا باشی
_این همه سال به ناحق اونجا بودم...الانم روش،بعدشم من دیگه جز اونجا جایی ندارم...خونهی تو هم نمیام
+همه دوست دارن برن جای مفت و مجانی ولی تو داری اذیت میکنی...اصلا من به عنوان روانپزشک تو تشخیص دادم که خونه ی من باشی برات بهتره...
_ عه...نه بابا*لحن مسخره و قهر میکنه*
بلند خندیدم
از پشت بهش آویزون شدم
+ حالا چرا قهر میکنی کوکی کوچولو
_چ...چی تو چی گفتی.؟ کوکی کوچولو*تعجب*
ریز میخندم
+اره...تو کوکی کوچولوی منییییی
که یدفعه برگشت و منو تو بغلش گذاشت
منو نشوند رو پاهاش
_جدی فکر میکنی من کوچولوام...نشونت میدم
به چشماش خیره شدم
نمیدونم از کی اما دیگه نگاهش سرد نیست، از ته دل خوشحال بودم اما میترسیدم نکنه...نکنه فقط داره منو تحمل میکنه و میخواد ناراحت نشم
تو افکارم غرق بودم که یدفعه شروع ک به قلقلک دادنم...
بلند بلند خندیدم
+هی بس کن
_پس حرفتو پس بگیر
+ هرگز...تو هم کوچولویی و هم کیوت
۱.۷k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.