فیک کوک،پارت ۲۳
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۳
*پایان فلش بک*
*ا.ت*
کنجکاوانه گوش میدادم...به سرنوشتش به اینکه چی کارش رو به اینجا رسونده بود...
خودمو قوی نشون دادم تا فکر نکه دارم براش ترحم میکنم اما دلم میخواست گریه کنم
تو کل دنیا یه مادر داشت که اونم گذاشتش کنار
ناراحت بودم اما ته دلم یکی میگفت اگه چنین سرگذشتی نداشت هیچوقت گذرش به تو نمیافتاد پس برای اینکه جایی بهم ربط پیدا کرده بودیم خوشحال بودم
سخت مشغول تعریف کردن بود
معلوم بود کاملا توی حال و هوای اون روزا غرقه...
_و حالا داییم که اون روز اومده بود دیدنم گفت...گفت هوانگ مرده و مدارکی هم پیدا شده که نشون میده من بیگناهم الکی شش سال اینجا بودم...اون گفت مامانم پشیمونه و خیلی ناراحته*بغض*
لبخندی زدم
+اینکه خوبه...همه فهمیدن تو هیچ گناهی نداری
همین باعث شد بغضش بشکنه...
و گریه کنه
_چی میگی ا.ت؟من...طرد شدم ، به من گفتن دیوونه باهام بد رفتار کردن چطور اینارو فراموش کنم...من روانی نبودم ولی روانی شدم مامانم منو نابود کرد و الان انتظار داری چشممو رو همه چی ببندم*گریه*
نگاهی بهش کردم
یاد اون روزی افتادم که ازم عذرخواهی کرد اون موقع هم گریه میکرد آروم و بی صدا....اما الان انگار دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
از جام بلند شدم و آروم بغلش کردم...
+آروم باش الان دیگه همهچی تموم شده، من کنارتم ، روزای خوبی در انتظارته...
موهاشو نوازش کردم ، حلقهی بغلش رو تنگ تر کرد....
به چشمای اشکیش خیره شدم...دستی رو صورتش کشیدم تا اشکاش رو پاک کنم....
که یدفعه دکتر اومد تو..
دکتر: خانم کیم بلاخره بیدار شدین*خنده*
با تعجب نگاهش کردم
+اونی که تازه بیدار شده جونگکوکه...
دکتر: اومممم نه ایشون خیلی وقت بود که بهشون اومده بودن اما نمیدونم کی تو بغلش خوابش برده بود که ایشون اصرار داشت بیدار نشه...
منظورش من بودم...
پس واقعا اون بود که منو نوازش میکرد
لبخند خجالت زدهای زدم...
دکتر: خب آقای جئون شما فردا میتونید مرخص بشید...و این دختر کوچولوی ما هم نیاز نیست دوباره هر روز بره و بیاد...
کوک نگاهی به من کرد
لبخند آرامش بخشی زد...
دکتر: خب من دیگه میرم
آروم سرمو تکون دادم
+پس منم میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم..
خواستم برم که حرفش برای لحظه ای متوقفم کرد
_ممنون ا.ت....بابت همهچیز
خندیدم و به راهم ادامه دادم...
#فیککوک
#پارت۲۳
*پایان فلش بک*
*ا.ت*
کنجکاوانه گوش میدادم...به سرنوشتش به اینکه چی کارش رو به اینجا رسونده بود...
خودمو قوی نشون دادم تا فکر نکه دارم براش ترحم میکنم اما دلم میخواست گریه کنم
تو کل دنیا یه مادر داشت که اونم گذاشتش کنار
ناراحت بودم اما ته دلم یکی میگفت اگه چنین سرگذشتی نداشت هیچوقت گذرش به تو نمیافتاد پس برای اینکه جایی بهم ربط پیدا کرده بودیم خوشحال بودم
سخت مشغول تعریف کردن بود
معلوم بود کاملا توی حال و هوای اون روزا غرقه...
_و حالا داییم که اون روز اومده بود دیدنم گفت...گفت هوانگ مرده و مدارکی هم پیدا شده که نشون میده من بیگناهم الکی شش سال اینجا بودم...اون گفت مامانم پشیمونه و خیلی ناراحته*بغض*
لبخندی زدم
+اینکه خوبه...همه فهمیدن تو هیچ گناهی نداری
همین باعث شد بغضش بشکنه...
و گریه کنه
_چی میگی ا.ت؟من...طرد شدم ، به من گفتن دیوونه باهام بد رفتار کردن چطور اینارو فراموش کنم...من روانی نبودم ولی روانی شدم مامانم منو نابود کرد و الان انتظار داری چشممو رو همه چی ببندم*گریه*
نگاهی بهش کردم
یاد اون روزی افتادم که ازم عذرخواهی کرد اون موقع هم گریه میکرد آروم و بی صدا....اما الان انگار دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
از جام بلند شدم و آروم بغلش کردم...
+آروم باش الان دیگه همهچی تموم شده، من کنارتم ، روزای خوبی در انتظارته...
موهاشو نوازش کردم ، حلقهی بغلش رو تنگ تر کرد....
به چشمای اشکیش خیره شدم...دستی رو صورتش کشیدم تا اشکاش رو پاک کنم....
که یدفعه دکتر اومد تو..
دکتر: خانم کیم بلاخره بیدار شدین*خنده*
با تعجب نگاهش کردم
+اونی که تازه بیدار شده جونگکوکه...
دکتر: اومممم نه ایشون خیلی وقت بود که بهشون اومده بودن اما نمیدونم کی تو بغلش خوابش برده بود که ایشون اصرار داشت بیدار نشه...
منظورش من بودم...
پس واقعا اون بود که منو نوازش میکرد
لبخند خجالت زدهای زدم...
دکتر: خب آقای جئون شما فردا میتونید مرخص بشید...و این دختر کوچولوی ما هم نیاز نیست دوباره هر روز بره و بیاد...
کوک نگاهی به من کرد
لبخند آرامش بخشی زد...
دکتر: خب من دیگه میرم
آروم سرمو تکون دادم
+پس منم میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم..
خواستم برم که حرفش برای لحظه ای متوقفم کرد
_ممنون ا.ت....بابت همهچیز
خندیدم و به راهم ادامه دادم...
۱.۹k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.