عروسک خانوم من.....
p2
کوک ویو
چه دختر پرویی هس....من تنها کسی که اینجا میشناسم تهیونگه که تو کلاسمون اما ما خیلی دوست نیستیم.....باید ازش کمک بخوام اون حتما ازم میترسه
زنگ خونه خورد و کوک بلند شد و رفت سمت تهیونگ
کوک: هی سلام
تهیونگ: سلام کوک
کوک: برام یه کاری کن
تهیونگ: چیزی شده؟
کوک: دختری که کنارمه رو میشناسی نه؟
تهیونگ: اره میشناسم چند بار با هم حرف زدیم
کوک: خوبه....بندازش
تهیونگ: چی؟
کوک: من باید یه کاری کنم ...تو میری پیشش یهو حلش میدی من میگیرمش
تهیونگ: آخه واسه چی میخوای اینکار کنی
کوک: اوففف چقدر سوال میپرسی پاشو کارتو بکن
تهیونگ اخمی کرد و بدون حرف کیفش رو جمع و بلند شد که بره ولی کوک جوری حلش داد که دوباره نشست سر جاش
کوک: تا وقتی جواب منو ندی تکون نمیخوری
تهیونگ: من با کسی که کاریم نکرده کار ندارم....برو کثیف بازیافت رو بنداز سر یکی دیگه (بلند شد)فکر میکنیچون یه سال ازم بزرگتری چیکار میتونی بکنی؟
کوک: (خنده)میدونی تهیونگ...جسارتت رو دوست دارم ولی....وقتی پدرم پوستت رو قیچی کرد ...همینرو میگی؟
تهیونگ: مسخره نباش من کاری نکردم که عمو بخواد پوستم قیچی کنه
کوک: دقیقا...چون کاری برام نکردی باید بدنت تکه تکه شه
تهیونگ ویو
من و کوک پسر عمو هستیم اما سالی یک بار همو میبینیم...مشکل خانوادگی نداریم اما هر کدوم سرمون به کار خودمونه
ولی کوک چیزی بخواد امکان نداره که پدرش بهش نه بگه وایه همین خیلی لوسه
عملا اگه بخواد که منو بکشه....عمو با اکراه اینکار رو انجام میده....
تهیونگ: هوف باشه اینکار رو میکنم
کوک: حالا شدی بچه خوب (خنده)
کوک دستاش رو توی جیبش گذاشت و به سمت بیرون حرکت کرد و تهیونگ هم هوفی کشید و دنبالش رفت
تهیونگ رفت کنار ا.ت که داشت شیرکاکائو میخورد نشست
تهیونگ: هی ا.ت چطوری لبخند
ا.ت: مرسی....تو چطوری ببینم میخوای
(شیر کاکائواش رو تعارف کرد و تهیونگ با دست اشاره کرد که نمیخواد)
تهیونگ: خودت بخور (نگاهش افتاد به کوکی که با دقت بهش اون گوشه خیره شده بود)میگم میای بریم بازی
ا.ت: اره بریمممم
تهیونگ برو من بند کفشمو میبندم میام
ا.ت: باش
ا.ت پا شد که بره اما تهیونگ پاش رو جلوش گرفت و دختر کوچولو نزدیک بود که به زمین بخوره که یهو به یه سمت کشیده شد و مانع از افتادنش شد
ا.ت با تعجب سرش رو بلند کرد و صورت مغرور کوک رو دید
کوک: بپا جلوت رو
ا.ت: م...ممنون تو جون شیر کاکائوام رو نجات دادی
کوک: خواهش میکنم....ولی حالا مدیونی
ا.ت:....راست میگی (اروم)باشه
کوک: افرین حالا برو بازی
تهیونگ: ا.تتتت نن آمادهام بریم بازییییی
ا.ت: بریممممم
کوک ویو
خب الان تو کلاس دوتا آدم دارم....البته اگه صمیمی بشن ا.ت میفهمه به زور آوردمش رو کار
زنگ کلاس خورد و همه رفتن سر جاشون و کوک که....
شرطا:❤️🩹۳۰
#بی_تی_اس
#سناریو
#فیک
کوک ویو
چه دختر پرویی هس....من تنها کسی که اینجا میشناسم تهیونگه که تو کلاسمون اما ما خیلی دوست نیستیم.....باید ازش کمک بخوام اون حتما ازم میترسه
زنگ خونه خورد و کوک بلند شد و رفت سمت تهیونگ
کوک: هی سلام
تهیونگ: سلام کوک
کوک: برام یه کاری کن
تهیونگ: چیزی شده؟
کوک: دختری که کنارمه رو میشناسی نه؟
تهیونگ: اره میشناسم چند بار با هم حرف زدیم
کوک: خوبه....بندازش
تهیونگ: چی؟
کوک: من باید یه کاری کنم ...تو میری پیشش یهو حلش میدی من میگیرمش
تهیونگ: آخه واسه چی میخوای اینکار کنی
کوک: اوففف چقدر سوال میپرسی پاشو کارتو بکن
تهیونگ اخمی کرد و بدون حرف کیفش رو جمع و بلند شد که بره ولی کوک جوری حلش داد که دوباره نشست سر جاش
کوک: تا وقتی جواب منو ندی تکون نمیخوری
تهیونگ: من با کسی که کاریم نکرده کار ندارم....برو کثیف بازیافت رو بنداز سر یکی دیگه (بلند شد)فکر میکنیچون یه سال ازم بزرگتری چیکار میتونی بکنی؟
کوک: (خنده)میدونی تهیونگ...جسارتت رو دوست دارم ولی....وقتی پدرم پوستت رو قیچی کرد ...همینرو میگی؟
تهیونگ: مسخره نباش من کاری نکردم که عمو بخواد پوستم قیچی کنه
کوک: دقیقا...چون کاری برام نکردی باید بدنت تکه تکه شه
تهیونگ ویو
من و کوک پسر عمو هستیم اما سالی یک بار همو میبینیم...مشکل خانوادگی نداریم اما هر کدوم سرمون به کار خودمونه
ولی کوک چیزی بخواد امکان نداره که پدرش بهش نه بگه وایه همین خیلی لوسه
عملا اگه بخواد که منو بکشه....عمو با اکراه اینکار رو انجام میده....
تهیونگ: هوف باشه اینکار رو میکنم
کوک: حالا شدی بچه خوب (خنده)
کوک دستاش رو توی جیبش گذاشت و به سمت بیرون حرکت کرد و تهیونگ هم هوفی کشید و دنبالش رفت
تهیونگ رفت کنار ا.ت که داشت شیرکاکائو میخورد نشست
تهیونگ: هی ا.ت چطوری لبخند
ا.ت: مرسی....تو چطوری ببینم میخوای
(شیر کاکائواش رو تعارف کرد و تهیونگ با دست اشاره کرد که نمیخواد)
تهیونگ: خودت بخور (نگاهش افتاد به کوکی که با دقت بهش اون گوشه خیره شده بود)میگم میای بریم بازی
ا.ت: اره بریمممم
تهیونگ برو من بند کفشمو میبندم میام
ا.ت: باش
ا.ت پا شد که بره اما تهیونگ پاش رو جلوش گرفت و دختر کوچولو نزدیک بود که به زمین بخوره که یهو به یه سمت کشیده شد و مانع از افتادنش شد
ا.ت با تعجب سرش رو بلند کرد و صورت مغرور کوک رو دید
کوک: بپا جلوت رو
ا.ت: م...ممنون تو جون شیر کاکائوام رو نجات دادی
کوک: خواهش میکنم....ولی حالا مدیونی
ا.ت:....راست میگی (اروم)باشه
کوک: افرین حالا برو بازی
تهیونگ: ا.تتتت نن آمادهام بریم بازییییی
ا.ت: بریممممم
کوک ویو
خب الان تو کلاس دوتا آدم دارم....البته اگه صمیمی بشن ا.ت میفهمه به زور آوردمش رو کار
زنگ کلاس خورد و همه رفتن سر جاشون و کوک که....
شرطا:❤️🩹۳۰
#بی_تی_اس
#سناریو
#فیک
۱۱.۱k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.