عشق در انتقام ۲
ا/ت
با سردرد وحشتناک از خواب بیدار شدم....اوو اتاقم په باکلاس شده
ولی با به یاد اوردن اتفاقا پاهام سست شد
رفتم نشستم جلوی اینه که در باز و شد اون پسره اومد داخل
پسره:اسمت چیه
جوابشو ندادم کا گفت
پسره:فکر نکنم لال باشی چون توی خونه ی اون پیرمرد کثیف صدای سلام دادنت رو شنیدم
_اسمم ا/ت هس
پسره:چند سالته؟
_۲۳
پسره:همه چیو که تاحالا توی اون خونه دیدی رو برام تعریف کن
همه چیو براش تعریف کردم از این که خدمتکارش بودم و اون وسطا هم هزار تا سوال پرسید حس میکردم توی اتاق بازجویی هستم
اخرش یادم افتاد که یه جیزی نگفتم
_اها یکی هم با یه فردی به اسم لی جانگ که زیاد توی خونه رفت و امد داشت
با شنیدن اسم این فرد از یقم گرفت و گفت
پسره:تو چی گفتی؟اسمش چی بود؟
_لی جانگ...چطور؟
یهو داد زد:نامجووون
اون یکی پسر که همراهش بود اومد داخل
نامجون:چیشده جین؟
جین؟چه اسم فشنگی
جین:اسم اون فردی که به ما قول یه سری اطلاعات رو داده بود جی بود؟
نامجون:لی جانگ چطور؟
جین:کثافت با اونا همدسته سر من کلاه گزاشته....هنوز به من قول اطلاعات میده حتما اونا پول بیشتری بهش دادن...میدونم چیکار کنم
انگار که یهو متوجه شدن دارن جلوی من جرف میزنن چپ چپ نگام کردن و رفتن ببرون....وا جلل خالق
چون سرگیجه داشتم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
**
جین:
داشتم روی میز مطالعم تحقیق میکردم که نامجون به طرز وحشتناکی در رو باز کرد
_چیشده؟
نامجون:یه اتفاقی افتاده جین
_د بگو
نامجون:کای فهمیده که ما ا/ت رو زنده نگه داشتیم(کم کم آشنا میشید فعلا براتون گنگه میدونم)
_لعنتی....من تا جایی که میدونم توی گروهم جاسوس ندارم
نامجون:نمیدونم...فقط میترسم یه بلایی سر ا/ت بیاد.....میگه فردا میام دیدنش
_چی؟غلط کرده مگه رئیسمه که دستور بده؟
نامجون:هووف بیخیال....بیا اینم اطلاعاتی که از ا/ت خواسته بودی
پوشه رو ازش گرفتم
بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد کای بود
_بله؟
کای:یه چیزایی شنیدم جین
خب به درک
_خب که چی؟
کای:یادمه گفتم بودم همه قراره کشته بشن
_من نمیتونستم یه ادم بیگناه رو بکشم....توی اصول من کشتن ادم بیگناه وجود نداره
کای:به نامجون هم گفتم فردا میام دیدنش
_میدونم اطلاع داده
بدون اینکه بزارم ادامه ی جرفش رو بزنه گوشی رو قطع کردم
رفتم سمت اتاق ا/ت باید توضیح میدادم
رفتم داخل
_باید حرف بزنیم
ا/ت:در مورده؟
_ببین فردا یکی مباد به دیدنت...
ا/ت:کی؟
_نپر وسط حرفم....خب گفتم که فردا یکی میاد دیدنت برای اینکه میخواست کشته شی چون تو شاهد تموم اتفاق ها بودی
بعد اروم گفتم:برام عجیبه که کای میخواد ببینتت
با شنیدن اسم کای یهو پرید و گفت:پارک کای؟
_اره تو از کجا میشناسیش؟
یهو جلوی پام زانو زد و گفت:تروخدت نزار منو ببینه اگه ببینه میفهمه زنده موندم
تعجب کردم
_در مورد چی داری حرف میزنی؟
ارومش گردم و گفتم که توضیح بده
ا/ت:پارک کای یکی از شریک های پدرم بود یه روز پدرم نیم ساعت زودتر از خونه رفت بیرون بعد چنددقیقه صدای دعواش با نگهبانامون اومد
مامانم رفت سمتش نمیدونم بهش چی گفت که مادرم با گریه اومد سمتم و بوسید و منو پشت آینه قایم کرد و این مدال رو انداخت گردنم
بعد یه گردنبند نشون داد که یکم عجیب بود
ا/ت:بهم گفت هر صدایی که شنیدم ببرون نیام حتی اگه صدای شلیک و التماس بود
بعد گفت این فلش که داخل مدال هست رو تحویل پلیس بدم ولی من ندادم چون توی این اسم کسایی هس که خانوادم رو نابود کردن....بعدش هرچقدر گریه کردم مامانم جوابمو نداد و اینه رو کشید
بعد از مدتی که صدای جیغ و داد تموم شد پلیسا پیدام کردن وقتی رفتم بیرون همه پر از خون بود و ....جسم بی جون پدر و مادرم روی زمین
باورم نمیشد
_پس از کجا نفهمبدن که تو نمردی؟
ا/ت:اونروز خدمتکارمون بچه ایی که هم سن و سال من بود اورده بود خونمون اوناهم فکر کردن منم و گشتنش و خانواوم فکر کردن مردم و داستان من ....
نزاشتم ادامه بده و گفتم
_خانوادت ثروتت رو بالا کشیدن تورو هم فرستادن پرورشگاه بعد ۱۱ سال که به سن قانونی رسیدی شردع کردی به پیدا کردن کار تا زندگیت رو بسازی اخرشم گیر من افتادیو در نهایت اینجایی
انگار میدونست امارش رو در اوردم ...تهجب نکرد
ا/ت:حالا میشه منو نشونش ندی؟مگرنه میمیرم
این دختر چقدر سرنوشتش شبیه مال من بود
بی حرف از اتاق رفتم ببرون......سرنوشت این دختر رو چرا سرراهم قرار داده؟تا از انتقام پشیمون شم؟....ولی نه نمیشم
ادامه در پارت بعدی
با سردرد وحشتناک از خواب بیدار شدم....اوو اتاقم په باکلاس شده
ولی با به یاد اوردن اتفاقا پاهام سست شد
رفتم نشستم جلوی اینه که در باز و شد اون پسره اومد داخل
پسره:اسمت چیه
جوابشو ندادم کا گفت
پسره:فکر نکنم لال باشی چون توی خونه ی اون پیرمرد کثیف صدای سلام دادنت رو شنیدم
_اسمم ا/ت هس
پسره:چند سالته؟
_۲۳
پسره:همه چیو که تاحالا توی اون خونه دیدی رو برام تعریف کن
همه چیو براش تعریف کردم از این که خدمتکارش بودم و اون وسطا هم هزار تا سوال پرسید حس میکردم توی اتاق بازجویی هستم
اخرش یادم افتاد که یه جیزی نگفتم
_اها یکی هم با یه فردی به اسم لی جانگ که زیاد توی خونه رفت و امد داشت
با شنیدن اسم این فرد از یقم گرفت و گفت
پسره:تو چی گفتی؟اسمش چی بود؟
_لی جانگ...چطور؟
یهو داد زد:نامجووون
اون یکی پسر که همراهش بود اومد داخل
نامجون:چیشده جین؟
جین؟چه اسم فشنگی
جین:اسم اون فردی که به ما قول یه سری اطلاعات رو داده بود جی بود؟
نامجون:لی جانگ چطور؟
جین:کثافت با اونا همدسته سر من کلاه گزاشته....هنوز به من قول اطلاعات میده حتما اونا پول بیشتری بهش دادن...میدونم چیکار کنم
انگار که یهو متوجه شدن دارن جلوی من جرف میزنن چپ چپ نگام کردن و رفتن ببرون....وا جلل خالق
چون سرگیجه داشتم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
**
جین:
داشتم روی میز مطالعم تحقیق میکردم که نامجون به طرز وحشتناکی در رو باز کرد
_چیشده؟
نامجون:یه اتفاقی افتاده جین
_د بگو
نامجون:کای فهمیده که ما ا/ت رو زنده نگه داشتیم(کم کم آشنا میشید فعلا براتون گنگه میدونم)
_لعنتی....من تا جایی که میدونم توی گروهم جاسوس ندارم
نامجون:نمیدونم...فقط میترسم یه بلایی سر ا/ت بیاد.....میگه فردا میام دیدنش
_چی؟غلط کرده مگه رئیسمه که دستور بده؟
نامجون:هووف بیخیال....بیا اینم اطلاعاتی که از ا/ت خواسته بودی
پوشه رو ازش گرفتم
بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد کای بود
_بله؟
کای:یه چیزایی شنیدم جین
خب به درک
_خب که چی؟
کای:یادمه گفتم بودم همه قراره کشته بشن
_من نمیتونستم یه ادم بیگناه رو بکشم....توی اصول من کشتن ادم بیگناه وجود نداره
کای:به نامجون هم گفتم فردا میام دیدنش
_میدونم اطلاع داده
بدون اینکه بزارم ادامه ی جرفش رو بزنه گوشی رو قطع کردم
رفتم سمت اتاق ا/ت باید توضیح میدادم
رفتم داخل
_باید حرف بزنیم
ا/ت:در مورده؟
_ببین فردا یکی مباد به دیدنت...
ا/ت:کی؟
_نپر وسط حرفم....خب گفتم که فردا یکی میاد دیدنت برای اینکه میخواست کشته شی چون تو شاهد تموم اتفاق ها بودی
بعد اروم گفتم:برام عجیبه که کای میخواد ببینتت
با شنیدن اسم کای یهو پرید و گفت:پارک کای؟
_اره تو از کجا میشناسیش؟
یهو جلوی پام زانو زد و گفت:تروخدت نزار منو ببینه اگه ببینه میفهمه زنده موندم
تعجب کردم
_در مورد چی داری حرف میزنی؟
ارومش گردم و گفتم که توضیح بده
ا/ت:پارک کای یکی از شریک های پدرم بود یه روز پدرم نیم ساعت زودتر از خونه رفت بیرون بعد چنددقیقه صدای دعواش با نگهبانامون اومد
مامانم رفت سمتش نمیدونم بهش چی گفت که مادرم با گریه اومد سمتم و بوسید و منو پشت آینه قایم کرد و این مدال رو انداخت گردنم
بعد یه گردنبند نشون داد که یکم عجیب بود
ا/ت:بهم گفت هر صدایی که شنیدم ببرون نیام حتی اگه صدای شلیک و التماس بود
بعد گفت این فلش که داخل مدال هست رو تحویل پلیس بدم ولی من ندادم چون توی این اسم کسایی هس که خانوادم رو نابود کردن....بعدش هرچقدر گریه کردم مامانم جوابمو نداد و اینه رو کشید
بعد از مدتی که صدای جیغ و داد تموم شد پلیسا پیدام کردن وقتی رفتم بیرون همه پر از خون بود و ....جسم بی جون پدر و مادرم روی زمین
باورم نمیشد
_پس از کجا نفهمبدن که تو نمردی؟
ا/ت:اونروز خدمتکارمون بچه ایی که هم سن و سال من بود اورده بود خونمون اوناهم فکر کردن منم و گشتنش و خانواوم فکر کردن مردم و داستان من ....
نزاشتم ادامه بده و گفتم
_خانوادت ثروتت رو بالا کشیدن تورو هم فرستادن پرورشگاه بعد ۱۱ سال که به سن قانونی رسیدی شردع کردی به پیدا کردن کار تا زندگیت رو بسازی اخرشم گیر من افتادیو در نهایت اینجایی
انگار میدونست امارش رو در اوردم ...تهجب نکرد
ا/ت:حالا میشه منو نشونش ندی؟مگرنه میمیرم
این دختر چقدر سرنوشتش شبیه مال من بود
بی حرف از اتاق رفتم ببرون......سرنوشت این دختر رو چرا سرراهم قرار داده؟تا از انتقام پشیمون شم؟....ولی نه نمیشم
ادامه در پارت بعدی
۳.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.