*A melody of your hart*PT11
تهیونگ توی بودو داشت تابلوی رنگ روغنش رو میکشید.یه منظره که از عمق تخیلاتش بود نمیدونست حتی همچین جایی توی واقعیت وجود داره یا نه اما...اون با تموم وجود دلش میخواست همچین منظره ای وجود داشته باشه...ساعت هنوز هفت بودو اسمون داشت تاریک میشد.چرا که کم کم داشتن از فصل تابستون وارد فصل رنگارنگو پر از احساسات مختلف میشدن...تهیونگ خیره به تابلوش بود تصمیم گرفت یکم از گل مارگریت بیاره توی نقاشش اونم فقط بخاطر پسری که دیشب دیده بود.سنجاق سینه سرامیکی مارگریتی که داشت نشونه از علاقش به گل مارگریت بود...اون پسر بدجور جادوش کرده بود...لبخندی زدو به نقاشیش ادامه داد...که در اتاق باز شدو جیمین اومد داخل
-او سلام...
جیمین با یه دست گل مارگریت خودشو انداخت روی تخت تهیونگو لبخندی به پهنای صورتش زد
-چیزی شده؟؟
جیمین خندیدو با ذوق گفت
-کوک خیلیی با نمکههه...خیلی پسر خوبیه...
-کوک؟که دیشب دیدیش؟
-هومممم...بهم این گلارو دادددددد...واقعا بابونه های قشنگین.
تهیونگ از اینکه جیمین فک میکرد این گل ها بابونه هستن خندش میگرفت ولی جلوی خودشو گرفت تا نخنده.بعد از اینکه حرف جیمین رو مزه مزه کرد قیافش توهم رفت انگار که حسودیش شده بود...سرش رو تکون دادو حواسشو داد به بوم نقاشیش که جیمین گفت
-حسودی کردی؟!!
تهیونگ با بی محلی گفت
-نه...فقطط...دلم میخواد نقاشیمو تموم کنم...
-من تورو نشناسم بای برم بمیرممم...حسودی کردی؟!دوستش داری؟
تهیونگ با عصبانیت تمام داد زد
-جیمین گمشو بیرون...
جیمین از این حرکت تهیونگ شوکه شدو بدون حرفی از اتاق خارج شد.تنها چیزی که فهمید این بود که بهترین دوستش الان رقیب احساسیشه....حقیقتا از این اتفاق ناراحت بود اما مطمئن بود که درست متوجه این قضیه شده...نه تنها رفتار تهیونگ بلکه گل های مارگریتی که روی بوم نقاشی بود.البته از نظر جیمین اونا بابونه بودن.سرشو تکون دادو رفت سمت اتاق خودش...
نامجون و نایومی از کافه خارج شدنو طبق معمول قدم زنان توی خیابونای شهر قدم میزدن که نایومی نگاهی حسرت امیز به زوجی که کنار هم نشسته بودن انداختو گفت
-اوم...خوشبحالشون...
نامجون با شنیدن این حرف خندیدو نایومی رو چرخوند سمت خودشو کمرشو گفتو به خودش نزدیک ترش کرد صورتشو برد نزدیک نایومی و گفت
-خب...نکنه توعم میخوای مثل اونا باشیم؟
بعد از این حرفش لباش رو گذاشت روی لبای نایومی و شروع به بوسیدنش کردو برخلاف تصورش نایومی هم همراهی کرد باهاش...بعد از چندثانیه که نفس کم اوردن از هم جدا شدن نایومی موهای سفیدشو زد پشت گوششو گفت
-یکم زوده ولی...مثل اینکه الان دوست پسرمی...
نامجون به این حرف نایومی خندیدو گفت
-از بچگی باهم دوستیم.زوده؟
نایومی ضربه ارومی زد به بازوی نامجونو به راهشون دامه داد...
.
ببینید کی پارت گذاشتههه...اقا احسس میکنم هنوز اونجوری که باید با فیکه کنار نیومدین....
-او سلام...
جیمین با یه دست گل مارگریت خودشو انداخت روی تخت تهیونگو لبخندی به پهنای صورتش زد
-چیزی شده؟؟
جیمین خندیدو با ذوق گفت
-کوک خیلیی با نمکههه...خیلی پسر خوبیه...
-کوک؟که دیشب دیدیش؟
-هومممم...بهم این گلارو دادددددد...واقعا بابونه های قشنگین.
تهیونگ از اینکه جیمین فک میکرد این گل ها بابونه هستن خندش میگرفت ولی جلوی خودشو گرفت تا نخنده.بعد از اینکه حرف جیمین رو مزه مزه کرد قیافش توهم رفت انگار که حسودیش شده بود...سرش رو تکون دادو حواسشو داد به بوم نقاشیش که جیمین گفت
-حسودی کردی؟!!
تهیونگ با بی محلی گفت
-نه...فقطط...دلم میخواد نقاشیمو تموم کنم...
-من تورو نشناسم بای برم بمیرممم...حسودی کردی؟!دوستش داری؟
تهیونگ با عصبانیت تمام داد زد
-جیمین گمشو بیرون...
جیمین از این حرکت تهیونگ شوکه شدو بدون حرفی از اتاق خارج شد.تنها چیزی که فهمید این بود که بهترین دوستش الان رقیب احساسیشه....حقیقتا از این اتفاق ناراحت بود اما مطمئن بود که درست متوجه این قضیه شده...نه تنها رفتار تهیونگ بلکه گل های مارگریتی که روی بوم نقاشی بود.البته از نظر جیمین اونا بابونه بودن.سرشو تکون دادو رفت سمت اتاق خودش...
نامجون و نایومی از کافه خارج شدنو طبق معمول قدم زنان توی خیابونای شهر قدم میزدن که نایومی نگاهی حسرت امیز به زوجی که کنار هم نشسته بودن انداختو گفت
-اوم...خوشبحالشون...
نامجون با شنیدن این حرف خندیدو نایومی رو چرخوند سمت خودشو کمرشو گفتو به خودش نزدیک ترش کرد صورتشو برد نزدیک نایومی و گفت
-خب...نکنه توعم میخوای مثل اونا باشیم؟
بعد از این حرفش لباش رو گذاشت روی لبای نایومی و شروع به بوسیدنش کردو برخلاف تصورش نایومی هم همراهی کرد باهاش...بعد از چندثانیه که نفس کم اوردن از هم جدا شدن نایومی موهای سفیدشو زد پشت گوششو گفت
-یکم زوده ولی...مثل اینکه الان دوست پسرمی...
نامجون به این حرف نایومی خندیدو گفت
-از بچگی باهم دوستیم.زوده؟
نایومی ضربه ارومی زد به بازوی نامجونو به راهشون دامه داد...
.
ببینید کی پارت گذاشتههه...اقا احسس میکنم هنوز اونجوری که باید با فیکه کنار نیومدین....
۸۸۷
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.