*A melody of your hart*PT16
بعد از یک ساعت تهیونگ رو از اتاق عمل اوردن بیرونو بردنش توی اتاق خودش...دکتر اومد سمت نامجون و مادرپدرش.خواست تعضیم کنه که نامجون جلودارش شد
-نیازی نیست...
دکتر وایسادو نگاهی کرد به همشونو شروع کرد به توضیح دادن...
-خب.خوشبختانه شاهزاده حالشون خوبه...یعنی از نظر بدنی.شکستگی ندارن و فقط کنار شقیقه شون یه چاک خوردگی بود...اما...به خاطر ضربه محکمی که به عصب بیناییشون وارد شده .بینایی چشم راستشون رو از دست دادن...
با شنیدن این حرف توی دل نامجون خلی شد و شوکه شد.و همینطور مادر پدرش شوکه شدن...بغض نامجون سنگین تر از قبل شد و جیمین هم با شنیدن این حرف بغضش شکست...که شارلوت با نگرانی گفت
-ه.ه.هیچ راهی برای بهبودش نیست؟
-متاسفم...تموم تلاشمون رو کردیم ولی نه...
جیمین با صدای لرزونی گفت
-میتونیم ببینیمش؟
-بله...
نامجون نگاهی به پدرو مادرش انداختو گفت
-نمیاین؟
هردو ناگهی بهم انداختنو سرشون رو معنی منفی تکون دادنو رفتن...نامجون عصبانی شده بود از اینکارشون...بدون حرفی وارد اتاق شدو کنار تخت نشستو دست سرد و یخ کرده برادرش رو بین دستاش گرفت...و با بغض گفت
-ته ته...چرا مراقب خودت نبودی؟هوم؟چرا...
حدود نیم ساعت توی اتاق بودو همینطوری با تهیونگ حرف میزد که بالاخره تهیونگ چشمش رو باز کرد...چشم راستش رو باندپیچی کرده بودن...
-تهیونگا...
-نامجون...تویی؟
-هوم...خودمم...حالت خوبه...
-نه...تصادف کردم چرا باید خوب باشم....
نامجون سرش رو به معنی تایید تکون دادو رفت تا دکتر رو بیاره...دکتر اومدو تهیونگ رو معاینه کرد.تهیونگ به تاج تخت تیکه دادو با دقت تمام به حرفای دکترش گوش داد...و درنهایت با شنیدن اینکه بینایشش رو از دست داده...برای لحظه ای بغض کرد...نگاه مظلومانه و پر از بغضش رو به نامجون داد اونم پی امیدی که بگه راهی برای درست کردنش هست.
-درست میگه...راهی نداره برای درمان؟؟
دیدن ناراحتی برادرش براش سخت بود اما چاره ای جز تایید کردن نداشت...
-متاسفم ته...
قره اشکی ز چشم تهیونگ جاری شدو خاک خشک گونه هاش رو تر کرد...دکتر از اتاق رفت بیرون که تهیونگ رو به نامجون گفت
-کی بوده؟ک.کی با من ت.ت.تصادف کرده؟دلم نمیخواد ببخشمش...
نامجون مکسی کردو گفت
-ج.ججونگکوک...
با شنیدن اسم حونگکوک تهیونگ برای لحظه ای نفسش بند اومد...امکان نداشت اون بتونه جونگکوک رو نبخشه یا بزاره بره زندادن...بغضی که تازه قورتش داده بود دوباره اومده بود توی گلوش برای لحظه ای با خودش فکر میکرد که حاضره برای کسی که دوستش داره هرکاری بکنه...و برای لحظه ای به این فکر کرد که حتی اگه کوک رو نبخشه هم بیناییش قرار نیس برگرده پس نگاهی به نامجون انداختو گفت
-میبخشمش...مطمئنم که عمدی نبوده کارش...با تموم وجودم...
نامجون لبخندی زدو تهیونگ رو بغل کرد...
-ممنونم.تهیونگا...
تهیونگ لبخندی از سر رضایتو ارامش زد...
نامجون از بیمارستان اومد بیرونو رفت اداره پلیس که هوسوک رو دید...
-هوسوکا.چیشد؟!
-اگه رضایت ندین میره زندان و بعدشم...
نامجون لبخندی زدو دستشو گذاشت سر شونه هوسوک
-هی هی...اومدم که رضایتشو بدم که ازاد بشه...نترس... میدونم که کارش عمدی نبوده...خود تهیونگ هم قبول کرده...
هوسوک نامجون رو بغل کردو اشک هاش جاری شدن...
-یااااا....اینجوری نکن دیگهه...
نامجون کاغذ بازی هایی که باید رو انجام دادو بعد از یکساعت با کوک و هوسوک از اداره پلیس خارج شدن کوک تشکری از نامجون کردو خواست با تهیونگ رو ببینه...هوسوک و نامجونو کوک رفتن بیمارستان و رفتن سمت اتاق کوک و وارد شدن.کوک نمیتونست توی چشمای جیمین یا تهیونگ نگاه کنه...پس سرش رو پایین گرفته بود...هوسوک نگاهی به تهیونگ و جیمین انداختو تعضیم کردو بعدش با تموم وجودش از تهیونگ عذرخواهی کرد...
-یاا...هوسوکا...بیخیال...عمدی نبوده...مهم نیست...
کوک سرشو بالا اوردو گفت
-تهیونگا....متاسفم...نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته...ببخش منو لطفا تهیونگا...
تهیونگ دستش کوک رو گرفتو گفت
-هوی...بچه.من اگه نمیخواستم ببخشمت تا الان خیلی کارا میتونستم انجام داده باشم..اوکی...من چه میبخشیدمت و نمیبخشدمت بیناییم برنمیگشت...پس اینقد نگران نباش..
.
اولاشه قراره بیشتر گندبزنم به زندگیتون.
-نیازی نیست...
دکتر وایسادو نگاهی کرد به همشونو شروع کرد به توضیح دادن...
-خب.خوشبختانه شاهزاده حالشون خوبه...یعنی از نظر بدنی.شکستگی ندارن و فقط کنار شقیقه شون یه چاک خوردگی بود...اما...به خاطر ضربه محکمی که به عصب بیناییشون وارد شده .بینایی چشم راستشون رو از دست دادن...
با شنیدن این حرف توی دل نامجون خلی شد و شوکه شد.و همینطور مادر پدرش شوکه شدن...بغض نامجون سنگین تر از قبل شد و جیمین هم با شنیدن این حرف بغضش شکست...که شارلوت با نگرانی گفت
-ه.ه.هیچ راهی برای بهبودش نیست؟
-متاسفم...تموم تلاشمون رو کردیم ولی نه...
جیمین با صدای لرزونی گفت
-میتونیم ببینیمش؟
-بله...
نامجون نگاهی به پدرو مادرش انداختو گفت
-نمیاین؟
هردو ناگهی بهم انداختنو سرشون رو معنی منفی تکون دادنو رفتن...نامجون عصبانی شده بود از اینکارشون...بدون حرفی وارد اتاق شدو کنار تخت نشستو دست سرد و یخ کرده برادرش رو بین دستاش گرفت...و با بغض گفت
-ته ته...چرا مراقب خودت نبودی؟هوم؟چرا...
حدود نیم ساعت توی اتاق بودو همینطوری با تهیونگ حرف میزد که بالاخره تهیونگ چشمش رو باز کرد...چشم راستش رو باندپیچی کرده بودن...
-تهیونگا...
-نامجون...تویی؟
-هوم...خودمم...حالت خوبه...
-نه...تصادف کردم چرا باید خوب باشم....
نامجون سرش رو به معنی تایید تکون دادو رفت تا دکتر رو بیاره...دکتر اومدو تهیونگ رو معاینه کرد.تهیونگ به تاج تخت تیکه دادو با دقت تمام به حرفای دکترش گوش داد...و درنهایت با شنیدن اینکه بینایشش رو از دست داده...برای لحظه ای بغض کرد...نگاه مظلومانه و پر از بغضش رو به نامجون داد اونم پی امیدی که بگه راهی برای درست کردنش هست.
-درست میگه...راهی نداره برای درمان؟؟
دیدن ناراحتی برادرش براش سخت بود اما چاره ای جز تایید کردن نداشت...
-متاسفم ته...
قره اشکی ز چشم تهیونگ جاری شدو خاک خشک گونه هاش رو تر کرد...دکتر از اتاق رفت بیرون که تهیونگ رو به نامجون گفت
-کی بوده؟ک.کی با من ت.ت.تصادف کرده؟دلم نمیخواد ببخشمش...
نامجون مکسی کردو گفت
-ج.ججونگکوک...
با شنیدن اسم حونگکوک تهیونگ برای لحظه ای نفسش بند اومد...امکان نداشت اون بتونه جونگکوک رو نبخشه یا بزاره بره زندادن...بغضی که تازه قورتش داده بود دوباره اومده بود توی گلوش برای لحظه ای با خودش فکر میکرد که حاضره برای کسی که دوستش داره هرکاری بکنه...و برای لحظه ای به این فکر کرد که حتی اگه کوک رو نبخشه هم بیناییش قرار نیس برگرده پس نگاهی به نامجون انداختو گفت
-میبخشمش...مطمئنم که عمدی نبوده کارش...با تموم وجودم...
نامجون لبخندی زدو تهیونگ رو بغل کرد...
-ممنونم.تهیونگا...
تهیونگ لبخندی از سر رضایتو ارامش زد...
نامجون از بیمارستان اومد بیرونو رفت اداره پلیس که هوسوک رو دید...
-هوسوکا.چیشد؟!
-اگه رضایت ندین میره زندان و بعدشم...
نامجون لبخندی زدو دستشو گذاشت سر شونه هوسوک
-هی هی...اومدم که رضایتشو بدم که ازاد بشه...نترس... میدونم که کارش عمدی نبوده...خود تهیونگ هم قبول کرده...
هوسوک نامجون رو بغل کردو اشک هاش جاری شدن...
-یااااا....اینجوری نکن دیگهه...
نامجون کاغذ بازی هایی که باید رو انجام دادو بعد از یکساعت با کوک و هوسوک از اداره پلیس خارج شدن کوک تشکری از نامجون کردو خواست با تهیونگ رو ببینه...هوسوک و نامجونو کوک رفتن بیمارستان و رفتن سمت اتاق کوک و وارد شدن.کوک نمیتونست توی چشمای جیمین یا تهیونگ نگاه کنه...پس سرش رو پایین گرفته بود...هوسوک نگاهی به تهیونگ و جیمین انداختو تعضیم کردو بعدش با تموم وجودش از تهیونگ عذرخواهی کرد...
-یاا...هوسوکا...بیخیال...عمدی نبوده...مهم نیست...
کوک سرشو بالا اوردو گفت
-تهیونگا....متاسفم...نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته...ببخش منو لطفا تهیونگا...
تهیونگ دستش کوک رو گرفتو گفت
-هوی...بچه.من اگه نمیخواستم ببخشمت تا الان خیلی کارا میتونستم انجام داده باشم..اوکی...من چه میبخشیدمت و نمیبخشدمت بیناییم برنمیگشت...پس اینقد نگران نباش..
.
اولاشه قراره بیشتر گندبزنم به زندگیتون.
۷۳۳
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.