𝓟𝓪𝓻𝓽 ³⁷
𝓟𝓪𝓻𝓽 ³⁷
کوک ویو:فردا:
رفتم پایین کار های مرخصی ات رو انجام بدم رفتم از تو ماشین یه لباس براش اوردم با کش مو که موهاشو ببنده... کارهای مرخصی شو انجام دادم رفتم بالا پیشش در زدم جواب نداد...
دوبار...
سه بار...
ترسیدم رفتم تو که دیدم مثل یه بچه گربه تو خودش جمع شده و خوابیده... یه خنده ای رو صورتم محو شد و رفتم سمتش و اروم اروم لباسش رو پوشوندم و لباس بیمارستان رو دادم به خدمتکار بیمارستان.....
و موهای ناز و صافش رو اروم شونه کردم و بستم و براید استایل بغلش کردم رفتم پیش سونی و ازش خدافظی کردم
_خدافظ سونی ممنون بابت همچی (خنده)
: خواهش میکنم پسر کاری نکردم که فقط کوک... مراقب ات باش نزار زیاد استرس یا حرص بخوره براش ضرر داره تازه مراقب هانول کوچولوتم باش(لبخند)
_رو چشمام ازش خوب خوب مراقبت میکنم نمیزارم یه اب تو دلش تکون بخوره(لبخند)
: خوبه....مراقب باشین (لبخند)
رفتم سمت پارکینگ و اروم ات رو گذاشتم رو صندلی و سرشو گرفتم تا نخوره به لبه ماشین:) و سوار ماشین شدم خودمم و به سمت عمارت حرکت کردم...
راوی:
پسرک ما به عمارت رسید و دخترک را بغل کرد و برد گذاشت رو تختش و... یه صدای در که به ارومی باز میشد نظرش رو جلب کرد سرش برگردوند و دخترش رو دید که با چشمای خیس و پف کره به طرفش میاد.... پسرک از صورت دختر کوچولوش خیلی تعجب کرد که اروم خم شد و دستاشو باز کرد و دخترش با سرعت به بغلش اروم و مثل یه بچه گربه گریه میکرد.... دخترک قصه ما هم تمام مدت که به عمارت رسیدند بیدار بود و خودش رو به خواب میزد:)
که از رو تخت بلند شد و نشست رو تخت و دستاش رو باز کرد برای دخترش و همسرش:)..
اول دختر کوچولوش با سرعت با بغلش رفت و بعد همسرش
دخترش کلی گریه کرد و صورتش رو بوسید ولی... همسرش تو بغلش موند و بوش میکرد..
دخترش رو خوابوند و گذاشت رو تختی که بغل تخت این دو همسر بود و برگشت سمت پسرکش :)
دستاش رو باز کرد و پسرکش با چشمای خیس به طرفش اومد و بغلش کرد و دخترک موهای همسرش را نوازش و قربون صدقش میرفت و تا خواست حرف بعدیش رو بزنه!... با حس لبای پسر رو لبش نصفه موند حرفش...
لبهای پسر بخاطره گریه کردن خیس و کمی شور شده بود و ترکیب لبهای طمع توت فرنگی دختر و شور بودن لبهای پسر یک طمع خاصی بود و بوسشون رو اغاز کردن و بعد ⁵مین از هم جدا شدن و خندیدن به هم ولی با چیزی که از سر و کولشون بالا میرفت خندیدنشون قطع شد که دیدند دختر کوچولوشون داره میاد وسطشون تا پدر و مادرش اون رو بغل کنن و دختر و پسر این اجازه رو به هانول کوچولوشون دادن و سه نفری هم رو بغل کردن و خندیدن و یه صدای ویز ویزی از در اومد و ات دخترک قصه به سمت در رفت و در رو باز کرد که همه ی اعضای خانواده به سوی اتاق افتادند که یهو همه شون خندیدند ولی ات تعجب کرد و بعد خندید که خواهر زاده کوچیک دوساله اش به نام مونا به بغلش رفت و توی بغلش موند و همه ی دخترا و پسرا بجز پسرک و دخترش به بغل ات رفتند و یهو پسرک با دخترش هم به بغلشون اضافه شدند:)! .....
_
سعی کردم قشنگ بنویسم که تر زدم🗿😔
میدونم ریدم ولی به رو نیارید:(😂
ولی اگه خوشتون اومده به ولا یه نظر بدید :) 🌑🥲
حمایت یادتون نره قشنگام:) 🌜🌑
کوک ویو:فردا:
رفتم پایین کار های مرخصی ات رو انجام بدم رفتم از تو ماشین یه لباس براش اوردم با کش مو که موهاشو ببنده... کارهای مرخصی شو انجام دادم رفتم بالا پیشش در زدم جواب نداد...
دوبار...
سه بار...
ترسیدم رفتم تو که دیدم مثل یه بچه گربه تو خودش جمع شده و خوابیده... یه خنده ای رو صورتم محو شد و رفتم سمتش و اروم اروم لباسش رو پوشوندم و لباس بیمارستان رو دادم به خدمتکار بیمارستان.....
و موهای ناز و صافش رو اروم شونه کردم و بستم و براید استایل بغلش کردم رفتم پیش سونی و ازش خدافظی کردم
_خدافظ سونی ممنون بابت همچی (خنده)
: خواهش میکنم پسر کاری نکردم که فقط کوک... مراقب ات باش نزار زیاد استرس یا حرص بخوره براش ضرر داره تازه مراقب هانول کوچولوتم باش(لبخند)
_رو چشمام ازش خوب خوب مراقبت میکنم نمیزارم یه اب تو دلش تکون بخوره(لبخند)
: خوبه....مراقب باشین (لبخند)
رفتم سمت پارکینگ و اروم ات رو گذاشتم رو صندلی و سرشو گرفتم تا نخوره به لبه ماشین:) و سوار ماشین شدم خودمم و به سمت عمارت حرکت کردم...
راوی:
پسرک ما به عمارت رسید و دخترک را بغل کرد و برد گذاشت رو تختش و... یه صدای در که به ارومی باز میشد نظرش رو جلب کرد سرش برگردوند و دخترش رو دید که با چشمای خیس و پف کره به طرفش میاد.... پسرک از صورت دختر کوچولوش خیلی تعجب کرد که اروم خم شد و دستاشو باز کرد و دخترش با سرعت به بغلش اروم و مثل یه بچه گربه گریه میکرد.... دخترک قصه ما هم تمام مدت که به عمارت رسیدند بیدار بود و خودش رو به خواب میزد:)
که از رو تخت بلند شد و نشست رو تخت و دستاش رو باز کرد برای دخترش و همسرش:)..
اول دختر کوچولوش با سرعت با بغلش رفت و بعد همسرش
دخترش کلی گریه کرد و صورتش رو بوسید ولی... همسرش تو بغلش موند و بوش میکرد..
دخترش رو خوابوند و گذاشت رو تختی که بغل تخت این دو همسر بود و برگشت سمت پسرکش :)
دستاش رو باز کرد و پسرکش با چشمای خیس به طرفش اومد و بغلش کرد و دخترک موهای همسرش را نوازش و قربون صدقش میرفت و تا خواست حرف بعدیش رو بزنه!... با حس لبای پسر رو لبش نصفه موند حرفش...
لبهای پسر بخاطره گریه کردن خیس و کمی شور شده بود و ترکیب لبهای طمع توت فرنگی دختر و شور بودن لبهای پسر یک طمع خاصی بود و بوسشون رو اغاز کردن و بعد ⁵مین از هم جدا شدن و خندیدن به هم ولی با چیزی که از سر و کولشون بالا میرفت خندیدنشون قطع شد که دیدند دختر کوچولوشون داره میاد وسطشون تا پدر و مادرش اون رو بغل کنن و دختر و پسر این اجازه رو به هانول کوچولوشون دادن و سه نفری هم رو بغل کردن و خندیدن و یه صدای ویز ویزی از در اومد و ات دخترک قصه به سمت در رفت و در رو باز کرد که همه ی اعضای خانواده به سوی اتاق افتادند که یهو همه شون خندیدند ولی ات تعجب کرد و بعد خندید که خواهر زاده کوچیک دوساله اش به نام مونا به بغلش رفت و توی بغلش موند و همه ی دخترا و پسرا بجز پسرک و دخترش به بغل ات رفتند و یهو پسرک با دخترش هم به بغلشون اضافه شدند:)! .....
_
سعی کردم قشنگ بنویسم که تر زدم🗿😔
میدونم ریدم ولی به رو نیارید:(😂
ولی اگه خوشتون اومده به ولا یه نظر بدید :) 🌑🥲
حمایت یادتون نره قشنگام:) 🌜🌑
۲.۶k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.