پارت ۲۱ دست نیافتنی
پارت ۲۱ دست نیافتنی
ویو ا/ت :
چشمام رو باز کردم دیدم داخل اتاقم نمیدونستم کجام سرم خیلی درد میکرد که دیدم یه پرستار اومد داخل اتاق و لب زد
★: او به هوش اومدی
ا/ت : اره ولی من تو بیمارستان چیکار میکنم و چجوری اومدم اینجا ؟
★: خب شخصی به نام یونجی اوردت اینجا و برای سوال دوم تو موقعی اومدی اینجا که سرت خونریزی کرده بود
ا/ت : آها
.
.
.
پرش زمانی به یک ماه بعد
ویو ا/ت : یک ماه از اون اتفاقای مزخرف گذشته و خب تو این مدت شبیه یه روح شدم
و خب اصلا هم فرقی با روح ندارم ، رفتم پایین تا یکم غذا بخورم که دیدم مامان ته و تهیونگ دارن بحث میکنن سعی کردم بیخیال باشم که حرفی که مامان ته زد باعث شوکه شدنم شد اون الان گفت ازدواج رفتم پشت دیوار و قایم شدم که ببینم چی میگن
ته : ولی مامان من نمی خواهم ازدواج کنم
مامان ته : ولی پسرم دیدی که من حالم بده پس بزار قبل مرگم عروسیت با دختر خاله رو ببینم
ته : حیحی باشه این کارو میکنم
با شنیدن این حرف رفتم داخل اتاقم و شروع به گریه کردم
درسته اونم داره ازدواج میکنه اشتباه کردم و کسی که دوستش داشتم رو از خودم دور کردم
پرش زمانی که زمان عروسی
ویو ا/ت :
الان همه دارن عروسی رو جشن میگیرن و کسی دیگه به من نیاز نداره پس اگه از دنیا محو بشم برام خودم هم بهتره
رفتم بالای پشت بوم عمارت به هانا و ته نگاه کردم و بلند گفتم
از همه ممنونم که تا الان پیشم بودین همچنین تو یونجی و ته میخواستم ازتون خداحافظی کنم امیدوارم درکم کنید و پریدم که همه جیغ کشیدن و تاریکی
پایان
میدونم ریدم نیاز نیست بگم ولی قراره فیک بعدی خیلی خفن باشه😂🤡😔
ویو ا/ت :
چشمام رو باز کردم دیدم داخل اتاقم نمیدونستم کجام سرم خیلی درد میکرد که دیدم یه پرستار اومد داخل اتاق و لب زد
★: او به هوش اومدی
ا/ت : اره ولی من تو بیمارستان چیکار میکنم و چجوری اومدم اینجا ؟
★: خب شخصی به نام یونجی اوردت اینجا و برای سوال دوم تو موقعی اومدی اینجا که سرت خونریزی کرده بود
ا/ت : آها
.
.
.
پرش زمانی به یک ماه بعد
ویو ا/ت : یک ماه از اون اتفاقای مزخرف گذشته و خب تو این مدت شبیه یه روح شدم
و خب اصلا هم فرقی با روح ندارم ، رفتم پایین تا یکم غذا بخورم که دیدم مامان ته و تهیونگ دارن بحث میکنن سعی کردم بیخیال باشم که حرفی که مامان ته زد باعث شوکه شدنم شد اون الان گفت ازدواج رفتم پشت دیوار و قایم شدم که ببینم چی میگن
ته : ولی مامان من نمی خواهم ازدواج کنم
مامان ته : ولی پسرم دیدی که من حالم بده پس بزار قبل مرگم عروسیت با دختر خاله رو ببینم
ته : حیحی باشه این کارو میکنم
با شنیدن این حرف رفتم داخل اتاقم و شروع به گریه کردم
درسته اونم داره ازدواج میکنه اشتباه کردم و کسی که دوستش داشتم رو از خودم دور کردم
پرش زمانی که زمان عروسی
ویو ا/ت :
الان همه دارن عروسی رو جشن میگیرن و کسی دیگه به من نیاز نداره پس اگه از دنیا محو بشم برام خودم هم بهتره
رفتم بالای پشت بوم عمارت به هانا و ته نگاه کردم و بلند گفتم
از همه ممنونم که تا الان پیشم بودین همچنین تو یونجی و ته میخواستم ازتون خداحافظی کنم امیدوارم درکم کنید و پریدم که همه جیغ کشیدن و تاریکی
پایان
میدونم ریدم نیاز نیست بگم ولی قراره فیک بعدی خیلی خفن باشه😂🤡😔
۴.۳k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.