P 21
P 21
که حس کردم نفس های گرمی روی گردنم هس سرمو برگردوندم که با برخورد چشمای کوک به چشمای همدیگه خیره بودیم...هنوزم مثل قبل زیبایی های خودشو داشت .... چند قدم عقب رفتم
_ چیکار میکنی؟(تعجب،بلند
+ ...ها...؟! .. هیچی چشمم خورد به گوشیت دیدم داری با الی چت میکنی...چیو..نباید بفهمم..!؟
_ یاااا ... انقدر به کارام دخالت نکن به توهم ربطی نداره...
+ زنمه باید بدونم چیکارا میکنه...
_ واقعا..!؟ میتو....
الی:جسیکاااا( بلند)
میخواستم بگم که زن فیکش چجوریه که از راه رسید و مانع حرف زدنم شد...
_ هوم؟!
الی:عا...بیا کارت دارم...بیا اتاقمون...
_ آیش باشه..
از دستم گرفت و کشونده کشونده منو از پله ها بالا برد وقتی جلو در اتاق وایساده بودیم..و به حرف هاش گوش میدادم.....
****
روزا مثل همیشه بود و تکراری و خسته کننده به فکرم زده بود یه سری به بوسان به شرکتی که قراره مدیریتش باهام باشه...رو نگاه کنم
سر شام بودیم که سر همین مسئله خواستم به همه بگم که چند روزی نیستم...
_ ببخشید...چندروزی با اجازتون میرم بوسان...
= چرا..؟!
_ میخوام کمپانیمو( همون شرکت) ببینم و خوش بگذرونم...
= هنوزم ممکنه دشمنای بابات دنبالت باشن تنهایی نرو الی و جونگکوک هم باهات میان ...
_ ولی...
+ نمیشه ما بریم یجای دیگع؟
= نه..
+ آیش(زمزمه
_ باشه...
سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن غذام بودم ... حتی اینجام نمیزارن تصمیم های خودمو بگیرم...
بعد تموم غذام یکم تلوزیون نگاه کردم که الی با استرس زیاد و نگران بیش از حد اومد پیشم...
حرفی نزد و خیرم بود نگاه سردمو از تلوزیون گرفتم به الی دادم
_ چی میخوای..؟!
الی: ج...جونگ کوک....
_ جونگکوک چی.؟(سرد)
+چیشدع؟!(جدی،لحن عصبی
الی:ه...هیچی
+ فردا ساعت ۸ دوتاتونم بیدار شین ساعت ۹ حرکت میکنیم( لحن عصبی)
جوابشو ندادم و نگاهمو به تلوزیون دادم
میخواست برع که با حرفم متوقف شد
_ زنتو از جلو چشمام دور کن ( نگاهش روی تلوزیون بود و سیب قرمز توی دستش رو هم گاز زد و درحال خوردنش بود)
با اعصبانیت زیاد از مچش گرفت و از اونجا دوتاشونم رفتن
سوال بود چرا اعصبانیه..!؟
( بنظرتون چرا اعصبانی بود؟ کامنت کنید ببینم تا چقدر زرنگید)
الان تنها چیزی که برام مهم بود راحتی خودم بود
این چند روز واقعا حس ناراحتی دارم و دلیل ناراحتیمو نمیدونم یه حس مزخرفیه ... ( هعب حال منو داره💔)
*
*
درحال انتخاب لباس فردام بودم و همینطور لباس هام بودم معلوم نبود چقدر میمونیم پس یدونه لباس مجلسی برداشتم همراه با دوتا کراپ و شرتک همراه هودی های گشادم که عاشقشونم
خط چشمام و کرمم رو کنارشون گذاشتم کفش های ال استار مشکیمو هم گذاشتم عالی شده بود
دستگیره در پایین اومد و با تعجب نگاهمو بهش دادم ... جونگکوک بود...
_ در زدن بلد نیستی؟
+ لپ تابت کجاس؟
_ چیکارش داری؟
+ انقدر سوال نپرس و بدش( عصبی
_ آیش خوردیم که..روی میز ارایشمه
بدون هیچ حرفی برداشت و رمزشو پرسید و رفت
_ درم ببند...یااااا
هففف همش حرصم میده...
ساکمو بستم و به سمت حمام قدم برداشتم حوله سفیدمو اویز کردم و شروع به دراوردن لباسام کردم...
بعد از یه دوش با اب گرم چشمام گرم گرفتن و همین که سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد از قبل ساعت گوشیمو فعال کرده بودم....
که حس کردم نفس های گرمی روی گردنم هس سرمو برگردوندم که با برخورد چشمای کوک به چشمای همدیگه خیره بودیم...هنوزم مثل قبل زیبایی های خودشو داشت .... چند قدم عقب رفتم
_ چیکار میکنی؟(تعجب،بلند
+ ...ها...؟! .. هیچی چشمم خورد به گوشیت دیدم داری با الی چت میکنی...چیو..نباید بفهمم..!؟
_ یاااا ... انقدر به کارام دخالت نکن به توهم ربطی نداره...
+ زنمه باید بدونم چیکارا میکنه...
_ واقعا..!؟ میتو....
الی:جسیکاااا( بلند)
میخواستم بگم که زن فیکش چجوریه که از راه رسید و مانع حرف زدنم شد...
_ هوم؟!
الی:عا...بیا کارت دارم...بیا اتاقمون...
_ آیش باشه..
از دستم گرفت و کشونده کشونده منو از پله ها بالا برد وقتی جلو در اتاق وایساده بودیم..و به حرف هاش گوش میدادم.....
****
روزا مثل همیشه بود و تکراری و خسته کننده به فکرم زده بود یه سری به بوسان به شرکتی که قراره مدیریتش باهام باشه...رو نگاه کنم
سر شام بودیم که سر همین مسئله خواستم به همه بگم که چند روزی نیستم...
_ ببخشید...چندروزی با اجازتون میرم بوسان...
= چرا..؟!
_ میخوام کمپانیمو( همون شرکت) ببینم و خوش بگذرونم...
= هنوزم ممکنه دشمنای بابات دنبالت باشن تنهایی نرو الی و جونگکوک هم باهات میان ...
_ ولی...
+ نمیشه ما بریم یجای دیگع؟
= نه..
+ آیش(زمزمه
_ باشه...
سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن غذام بودم ... حتی اینجام نمیزارن تصمیم های خودمو بگیرم...
بعد تموم غذام یکم تلوزیون نگاه کردم که الی با استرس زیاد و نگران بیش از حد اومد پیشم...
حرفی نزد و خیرم بود نگاه سردمو از تلوزیون گرفتم به الی دادم
_ چی میخوای..؟!
الی: ج...جونگ کوک....
_ جونگکوک چی.؟(سرد)
+چیشدع؟!(جدی،لحن عصبی
الی:ه...هیچی
+ فردا ساعت ۸ دوتاتونم بیدار شین ساعت ۹ حرکت میکنیم( لحن عصبی)
جوابشو ندادم و نگاهمو به تلوزیون دادم
میخواست برع که با حرفم متوقف شد
_ زنتو از جلو چشمام دور کن ( نگاهش روی تلوزیون بود و سیب قرمز توی دستش رو هم گاز زد و درحال خوردنش بود)
با اعصبانیت زیاد از مچش گرفت و از اونجا دوتاشونم رفتن
سوال بود چرا اعصبانیه..!؟
( بنظرتون چرا اعصبانی بود؟ کامنت کنید ببینم تا چقدر زرنگید)
الان تنها چیزی که برام مهم بود راحتی خودم بود
این چند روز واقعا حس ناراحتی دارم و دلیل ناراحتیمو نمیدونم یه حس مزخرفیه ... ( هعب حال منو داره💔)
*
*
درحال انتخاب لباس فردام بودم و همینطور لباس هام بودم معلوم نبود چقدر میمونیم پس یدونه لباس مجلسی برداشتم همراه با دوتا کراپ و شرتک همراه هودی های گشادم که عاشقشونم
خط چشمام و کرمم رو کنارشون گذاشتم کفش های ال استار مشکیمو هم گذاشتم عالی شده بود
دستگیره در پایین اومد و با تعجب نگاهمو بهش دادم ... جونگکوک بود...
_ در زدن بلد نیستی؟
+ لپ تابت کجاس؟
_ چیکارش داری؟
+ انقدر سوال نپرس و بدش( عصبی
_ آیش خوردیم که..روی میز ارایشمه
بدون هیچ حرفی برداشت و رمزشو پرسید و رفت
_ درم ببند...یااااا
هففف همش حرصم میده...
ساکمو بستم و به سمت حمام قدم برداشتم حوله سفیدمو اویز کردم و شروع به دراوردن لباسام کردم...
بعد از یه دوش با اب گرم چشمام گرم گرفتن و همین که سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد از قبل ساعت گوشیمو فعال کرده بودم....
۷.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.