عشق موقت:) پارت 72
عشق موقت:) پارت 72
که یهو یکی با اسکی رفت تو ادم برفی و خورد به بچه ها و همشون افتادن زمین. یه دختر بچه ی تقریبا ده ساله بود.
+؛ ~ایییی
°بـ...ببخشید...معذرت میخوام
دختره بلند شد و وایساد
°ببخشید اقا...معذرت میخوام عمدی نبود *هول و ناراحت*
-وای بچه ها، خوبید؟
+کمرممم
؛ اخ گفتی...کمر منم
~پاشید پاشید...اخ
تهیونگ زود تر بلند شد تا بچه ها رو بلند کنه، دستشون رو گرفت و بلندشون کرد
-بچه حواست کجاست؟
°معذرت میخوام اقا، نتونستم کنترلش کنم
+؛ ادم برفییییییییی *بلند*
~هیششش، ابرومون رو بردین
؛ ابرو چیه؟ ادم برفی به چخ رفتتتتت
+با همین دستام درستش کردممم *عر الکی*
دختر بچه کپ کرده بود و نمیدونست چیکار کنه بدبخت
-ببین...اگه میخوای به زندگی ادامه بدی و رشد کنی همین الان برو
دختره ی بدبخت بدون حرفی رفت. یونگی برگشت سمت کوکمین
-دختره رفـ...
؛+ااااااااا *داد*
=چه مرگتونههههه؟ صداتون تا اونور میادددد
؛ داداااااش، شکست عشقی خوردممم *گریه الکی*
=تهیونگ باز چه غلطی کردی؟
~منو نمیگه بایا، ادم برفی درست کرده بودن ولی یکی با اسکی رفت توش و نابود شد
✓بیا شالگردنت *رو به جیمین*
+نمیخوااااام *گریه الکی*
دستش رو پس زد و رفت اونور نشست زمین
؛ منم میرم تا دوماه محو بشم *بی حس*
~نه نه نه نه
-این که واقعا نمیره محو بشه
~اره نمیره اما تا دوماه افسردگی میگیره
تهیونگ رفت دنبال کوک و یونگی هم رفت پیش جیمین. رو زمین بود و یونگی هم نشست کنارش
-چیکار میکنی؟
+پس بچه بازی اینه...
-چی؟
+نگاشون کن
یونگی نگاه جیمین رو دنبال کرد و خورد به چند تا بچه که یا برف بازی میکردن یا با خانواده هاشون خوش بودن
-خب...اره...بچگی دنیای جدایی بود
همونطور که محو بچه ها بود جواب داد...
+کاش منم خوش بودم...کاش بیخیال بودم...کاش همینقدر شاد بودم *بغض*
وقتی صدای گرفته ی جیمین رو شنید برگشت نگاش کرد.
-جیمین...
+چیه من با اینا فرق داشت؟...منم بچه بودم دیگه...گناهم چی بود؟ *بغض سگی*
-چی میگی جیمین؟ چیشده؟
+یونگی...
-جانم؟
+میشه بغلم کنی؟ +همون*
چند لحظه ای به پسرک رو به روش خیره موند. به خودش اومد و دستش رو انداخت دور شونش و بغلش کرد. جیمین هم طرشو گذاشت رو شونه ی یونگی و چشمام رو بست.
+یونگی...
-جان؟
+اگه...احساس کردی...خطری تهدیدت میکنه...لطفا برو...
-چی میگی جیمین؟ قراره باهم با خطرا و ترسامون مبارزه کنیم، نه اینکه فرار کنیم. بعدشم، کدوم خری جرعت کرده حالت رو اینجوری کنه؟ نکنه همون دختره؟ برم دهنشو جر بدم؟
+هه هه *خنده و اشک*
+نه یونگی...گذشته، خاطرات...همشون ادمو نابود میکنن....همشون
جوجو ها ببخشید نبودم، یکم حالم خوب نبود و یه مشکلاتی داشتم. شرمنده جوجه ها
دوباره
🥲💛✨
که یهو یکی با اسکی رفت تو ادم برفی و خورد به بچه ها و همشون افتادن زمین. یه دختر بچه ی تقریبا ده ساله بود.
+؛ ~ایییی
°بـ...ببخشید...معذرت میخوام
دختره بلند شد و وایساد
°ببخشید اقا...معذرت میخوام عمدی نبود *هول و ناراحت*
-وای بچه ها، خوبید؟
+کمرممم
؛ اخ گفتی...کمر منم
~پاشید پاشید...اخ
تهیونگ زود تر بلند شد تا بچه ها رو بلند کنه، دستشون رو گرفت و بلندشون کرد
-بچه حواست کجاست؟
°معذرت میخوام اقا، نتونستم کنترلش کنم
+؛ ادم برفییییییییی *بلند*
~هیششش، ابرومون رو بردین
؛ ابرو چیه؟ ادم برفی به چخ رفتتتتت
+با همین دستام درستش کردممم *عر الکی*
دختر بچه کپ کرده بود و نمیدونست چیکار کنه بدبخت
-ببین...اگه میخوای به زندگی ادامه بدی و رشد کنی همین الان برو
دختره ی بدبخت بدون حرفی رفت. یونگی برگشت سمت کوکمین
-دختره رفـ...
؛+ااااااااا *داد*
=چه مرگتونههههه؟ صداتون تا اونور میادددد
؛ داداااااش، شکست عشقی خوردممم *گریه الکی*
=تهیونگ باز چه غلطی کردی؟
~منو نمیگه بایا، ادم برفی درست کرده بودن ولی یکی با اسکی رفت توش و نابود شد
✓بیا شالگردنت *رو به جیمین*
+نمیخوااااام *گریه الکی*
دستش رو پس زد و رفت اونور نشست زمین
؛ منم میرم تا دوماه محو بشم *بی حس*
~نه نه نه نه
-این که واقعا نمیره محو بشه
~اره نمیره اما تا دوماه افسردگی میگیره
تهیونگ رفت دنبال کوک و یونگی هم رفت پیش جیمین. رو زمین بود و یونگی هم نشست کنارش
-چیکار میکنی؟
+پس بچه بازی اینه...
-چی؟
+نگاشون کن
یونگی نگاه جیمین رو دنبال کرد و خورد به چند تا بچه که یا برف بازی میکردن یا با خانواده هاشون خوش بودن
-خب...اره...بچگی دنیای جدایی بود
همونطور که محو بچه ها بود جواب داد...
+کاش منم خوش بودم...کاش بیخیال بودم...کاش همینقدر شاد بودم *بغض*
وقتی صدای گرفته ی جیمین رو شنید برگشت نگاش کرد.
-جیمین...
+چیه من با اینا فرق داشت؟...منم بچه بودم دیگه...گناهم چی بود؟ *بغض سگی*
-چی میگی جیمین؟ چیشده؟
+یونگی...
-جانم؟
+میشه بغلم کنی؟ +همون*
چند لحظه ای به پسرک رو به روش خیره موند. به خودش اومد و دستش رو انداخت دور شونش و بغلش کرد. جیمین هم طرشو گذاشت رو شونه ی یونگی و چشمام رو بست.
+یونگی...
-جان؟
+اگه...احساس کردی...خطری تهدیدت میکنه...لطفا برو...
-چی میگی جیمین؟ قراره باهم با خطرا و ترسامون مبارزه کنیم، نه اینکه فرار کنیم. بعدشم، کدوم خری جرعت کرده حالت رو اینجوری کنه؟ نکنه همون دختره؟ برم دهنشو جر بدم؟
+هه هه *خنده و اشک*
+نه یونگی...گذشته، خاطرات...همشون ادمو نابود میکنن....همشون
جوجو ها ببخشید نبودم، یکم حالم خوب نبود و یه مشکلاتی داشتم. شرمنده جوجه ها
دوباره
🥲💛✨
۳.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.