پارت شانزدهم
راوی:
هیچکس باورش نمی شد که ارباب بی احساس الان ابراز علاقه کرد.
حتی خود کوک هم باورش نمی شد که الان به عشقی که وسعتش به اندازه ی یک جهان بود اطراف کرد.
یونا:منظورتون.....چیه؟؟(با لکنت و تعجب)
کوک که متوجه وضعیت شد یه لبخند تلخ زد و گفت
کوک:وای(خنده)..لعنتی من فکر می کردم فقط قلبمو بهت باختم...اما....اما حالا که میبینم انگار به خاطرت عقلمم از دست دادم.
و بعد این حرف به اتاقش رفت
یونا نمی دونست چی بگه همه برای چند دقیقه سکوت کرده بودن
یهو آجوما اومد و گفت
آجوما:خانم بزرگ...خانم بزرگ
م ب ک:چی شده؟
آجوما: فکر کنم دوباره کابوس و توهم دیدن ارباب جونگ کوک شروع شده
م ب ک:چی..وای نه کوک (بانگرانی)
همه به سمت اتاق کوک حرکت کردن
یونا:آجوما منظورتون از کابوس و توهم چیه؟
آجوما:ارباب به خاطر گذشته تلخشون همیشه کابوس میدیدن و توهم میزدن اما یه مدت خوب شده بودن ولی مثله اینکه دوباره برگشته
یونا و یوری:حرفی برای گفتن نداشتن فقط همراهشون حرکت میکردن
راوی:
بعد اینکه رسیدن توی اتاق دیدن که ته و جین و هانول دارن سعی میکنن نزدیکش بشن که یهو یونا با چیزی که دید واقعا تعجب کرد اون اربابی که همه ازش میترسیدن تبدیل به یه پسر بچه ی کوچیک بی پناه شده بود که فریاد میزد
کوک:نزدیکم نیاین..دست از سرم بردارین(داد و گریه شدید)
جین:کوک آروم باش
کوک:به من نزدیک نشو(داد)
ته:کوک به خودت بیا(داد)
کوک:به من دست نزن
هانول:بزارید یونا امتحان کنه
م ب ک:کوک پسرم لطفا آروم باش(نگران و گریه)
کوک:من میترسم لطفا اذیتم نکنید
م ب ک:یونا تو بیا امتحان کن(خواهشی)
یونا:اما
یوری:یونا مگه حالشو نمی بینی؟
یونا:باشه
تا یونا خواست یه قدم برداره کوک بلند شد و گلدون رو شکست تکه ای ازش رو گرفت و گذاشت رو گردنش
کوک:نزدیکم نیاین وگرنه خودمو میکشم
که یونا نفس عمیقی کشید و گفت
یونا:کوک لطفا آروم باش و اونو بزار زمین(نگران و خواهشی)
کوک:یونا!...یونا خودتی؟
یونا:آره کوک منم یونا..حالا لطفا اون شیشه رو بهم بده
کوک:اگه بهت بدمش پیشم میمونی؟(گریه)
یونا کمی تردید داشت اما گفت
یونا:آره پیشت میمونم..حالا اونو بهم بده
کوک:نه..نه...نمیشه اگر بهت بدمش اونا اذیتم میکنن(ترس)
یونا:می خوای.. بغلت کنم؟..اگر بیای بغلم اونا از پیشت میرن(با محبت)
راوی:
کوک به شدت به بغل یونا نیاز داشت پس آروم اون شیشه رو از دستش انداخت و مثله یه بچه ی کوچیک توی بغلم یونا هجوم برد، همه توی شک بودن اما خیالشون راحت شده بود.
کوک طوری عمیق یونا رو بغل کرده بود و سرشو توی گردنش فرو کرده بود که انگار توی این دنیا امن ترین مکانش بغل یونا بود.
کوک:ممنون که اومدی تو زندگیم و توی دنیای دروغین تنها حقیقتم شدی(با صدای لرزون و بی جون)
که کوک از فشار زیاد از هوش رفت
این پارت غمگین بود؟😊
هیچکس باورش نمی شد که ارباب بی احساس الان ابراز علاقه کرد.
حتی خود کوک هم باورش نمی شد که الان به عشقی که وسعتش به اندازه ی یک جهان بود اطراف کرد.
یونا:منظورتون.....چیه؟؟(با لکنت و تعجب)
کوک که متوجه وضعیت شد یه لبخند تلخ زد و گفت
کوک:وای(خنده)..لعنتی من فکر می کردم فقط قلبمو بهت باختم...اما....اما حالا که میبینم انگار به خاطرت عقلمم از دست دادم.
و بعد این حرف به اتاقش رفت
یونا نمی دونست چی بگه همه برای چند دقیقه سکوت کرده بودن
یهو آجوما اومد و گفت
آجوما:خانم بزرگ...خانم بزرگ
م ب ک:چی شده؟
آجوما: فکر کنم دوباره کابوس و توهم دیدن ارباب جونگ کوک شروع شده
م ب ک:چی..وای نه کوک (بانگرانی)
همه به سمت اتاق کوک حرکت کردن
یونا:آجوما منظورتون از کابوس و توهم چیه؟
آجوما:ارباب به خاطر گذشته تلخشون همیشه کابوس میدیدن و توهم میزدن اما یه مدت خوب شده بودن ولی مثله اینکه دوباره برگشته
یونا و یوری:حرفی برای گفتن نداشتن فقط همراهشون حرکت میکردن
راوی:
بعد اینکه رسیدن توی اتاق دیدن که ته و جین و هانول دارن سعی میکنن نزدیکش بشن که یهو یونا با چیزی که دید واقعا تعجب کرد اون اربابی که همه ازش میترسیدن تبدیل به یه پسر بچه ی کوچیک بی پناه شده بود که فریاد میزد
کوک:نزدیکم نیاین..دست از سرم بردارین(داد و گریه شدید)
جین:کوک آروم باش
کوک:به من نزدیک نشو(داد)
ته:کوک به خودت بیا(داد)
کوک:به من دست نزن
هانول:بزارید یونا امتحان کنه
م ب ک:کوک پسرم لطفا آروم باش(نگران و گریه)
کوک:من میترسم لطفا اذیتم نکنید
م ب ک:یونا تو بیا امتحان کن(خواهشی)
یونا:اما
یوری:یونا مگه حالشو نمی بینی؟
یونا:باشه
تا یونا خواست یه قدم برداره کوک بلند شد و گلدون رو شکست تکه ای ازش رو گرفت و گذاشت رو گردنش
کوک:نزدیکم نیاین وگرنه خودمو میکشم
که یونا نفس عمیقی کشید و گفت
یونا:کوک لطفا آروم باش و اونو بزار زمین(نگران و خواهشی)
کوک:یونا!...یونا خودتی؟
یونا:آره کوک منم یونا..حالا لطفا اون شیشه رو بهم بده
کوک:اگه بهت بدمش پیشم میمونی؟(گریه)
یونا کمی تردید داشت اما گفت
یونا:آره پیشت میمونم..حالا اونو بهم بده
کوک:نه..نه...نمیشه اگر بهت بدمش اونا اذیتم میکنن(ترس)
یونا:می خوای.. بغلت کنم؟..اگر بیای بغلم اونا از پیشت میرن(با محبت)
راوی:
کوک به شدت به بغل یونا نیاز داشت پس آروم اون شیشه رو از دستش انداخت و مثله یه بچه ی کوچیک توی بغلم یونا هجوم برد، همه توی شک بودن اما خیالشون راحت شده بود.
کوک طوری عمیق یونا رو بغل کرده بود و سرشو توی گردنش فرو کرده بود که انگار توی این دنیا امن ترین مکانش بغل یونا بود.
کوک:ممنون که اومدی تو زندگیم و توی دنیای دروغین تنها حقیقتم شدی(با صدای لرزون و بی جون)
که کوک از فشار زیاد از هوش رفت
این پارت غمگین بود؟😊
۵.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.