عشق شیرین پارت ۴۰
جی هوپ:
واقعا نمیدونستم چیکار کنم
مامان پر نفرت نگام میکرد
همش کار یونگبوکه
جناب یونگبوک جوری زندگیتو خراب کنم که التماس کنی
جای من توی اون خونه نبود
زدم بیرون
نمیدونستم کجا برم
پس دلیل رفتن یونا اون عقدنامه لعنتی بود
زنگ زدم به یجی
_الو....زود شماره ی یونارو بده
یجی:شماره ی تهیونگ میدم
_تهیونگ زن منه؟
یجی:خدافظ
هووف همشون باهام سرسنگین شده بودن
بعد از چند دقبقه اس ام اس اومد زود زنگ زدم به تهیونگ
_الو؟
تهیونگ:بله شما؟
_من شوهر یونام
تهیونگ:اها بله یه لحظه
_یونا داره میره؟
تهیونگ:اره داره وسایل هاشو جمع میکنه
_نزار....دارم میام ببرمش...لطفا
تهیونگ:باشه حتما
**
با هزار دردسر یونا و بچه رو سوار کردم
مبخواستم اسمشو بپرسم
ولی جلومو گرفتم
_میریم خونه ی مامان
یونا هیچی نگفت منم نگاه کردم به دختر کوجولویی که بغل یونا بود و سعی داشت عروسک رو برداره
یهویی یونا عصبی شد و زد روی دست بچه و گفت:اه سوجی اروم بشین
پس یادش بود.....من گفته بودم اسم بچه ی قبلی رو سوجی بزاریم.....پس....الان اسم این بچه سوجی هس
_چرا دعواش میکنی....بده به من بچه رو
یونا:نمیدم......
تا یونا اینو گفت سوجی خودش اومد بغلم و یونا چون ضایع شده بود ساکت نشست
_این بچه ۳،۴ سالشه چرا زبون باز نکرده؟
با بغض گفت:حتما اینم از باباش شاکیه
بغض صداش ناراحتم کرد
سوجی رو دادم بهش و ماشین رو دوباره روشن کردم و راه افتادیم
**
رفتیم داخل خونه انگار همه بالا بودن جین نشسته....عین خیالشم نبود که زود قضاوت کرده بود خواهرشو
یونا با سوجی رفت بالا
جین:چرا اوردیش ابنجا؟
_میزاشتم دوباره برگرده؟
جین هیچی نگفت و مامان با قدم های اروم اومد
رو به من و جین گفت:شما اینجا کاری دارید؟
جبن:چیه زن عمو؟نکنه میخوای بیرونمون کنی؟
مامان:مببینم که زبونت کوتاه نشده
جین:راست مبگم خب
مامان:بفرمایید بیرون
متعجب به مامان نگاه کردم که گفت:کر شدید؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون و رفتیم بیرون
**
با صدای گوشی بلند شدم بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم
_الو؟
مامان:وقت خواب....
زود بلند شدم
_بله مامان چیشده؟
مامان:بیا اینجا کارت دارم سریع
_مامان این وقت صبح؟...خب بکو چیکار داری
مامان:سوجی تب کرده
زود قطع کردم و با چه سرعتی رسیدم خونه
مامان با دیدن عحلم گفت:پس باور داری که بچه ی خودته.
_نه
مامان:نه؟
جین با یه لیوان اب از اشپزخونه اومد و اب رو داد به مامان
مامان:توضیح میخوام
_چیز خاصی نیس
مامان:من نگفتم هس
تقریبا یه ربع با مامان حرف زدم و گفتم بعدا همه جیو میگم بهش که یونا اومد پایین
با طعنه سلام دادم که مامان تشر زد
جین:چیه خودتو گرفتی اگه الان جی هوپ نبود توی قبرستون خوابیده بودی
مامان:خفه شو جین....هیج ربطی به تو نداره
_اخه عزیز من جرا نمیفهمی نایون هیچ نقشی توی زندگی من نداره
همون لحظه گوشیم زنگ خورد که یونا جشمش افتاد و پوزخند زد
یونا:نه تروخدا بشین جی هوم ببین زن عمو اصلا براش اهیمت نداره
با این حرف یونا فهمیدم نایون زنگ زده
مامان:زودباش جواب بده خدایی نکرده نارتحت نشن خانوم
_بابا بخدا من دوسش ندارم
گوشیو جواب دادم و گفتم:خانم محترم دیگه به من زنگ نزن من زن و بچه دارم
بعد گوشیو پرت و روی دیوار و شکست
روبا روی یونا کنار پاش نشستم و گفتم:حیالت راحت شد؟
یونا:خیال من هیجوقت راحت نمیشه
مامان:عروس خوشگلم تو روی منو زمین ننداز.......اینبار بگذر
یونا تقریبا یه ربع فکر کرد وگفت:باشه...ولی نایون رو فراموش نمیکنم
ادامه در پارت بعدی
واقعا نمیدونستم چیکار کنم
مامان پر نفرت نگام میکرد
همش کار یونگبوکه
جناب یونگبوک جوری زندگیتو خراب کنم که التماس کنی
جای من توی اون خونه نبود
زدم بیرون
نمیدونستم کجا برم
پس دلیل رفتن یونا اون عقدنامه لعنتی بود
زنگ زدم به یجی
_الو....زود شماره ی یونارو بده
یجی:شماره ی تهیونگ میدم
_تهیونگ زن منه؟
یجی:خدافظ
هووف همشون باهام سرسنگین شده بودن
بعد از چند دقبقه اس ام اس اومد زود زنگ زدم به تهیونگ
_الو؟
تهیونگ:بله شما؟
_من شوهر یونام
تهیونگ:اها بله یه لحظه
_یونا داره میره؟
تهیونگ:اره داره وسایل هاشو جمع میکنه
_نزار....دارم میام ببرمش...لطفا
تهیونگ:باشه حتما
**
با هزار دردسر یونا و بچه رو سوار کردم
مبخواستم اسمشو بپرسم
ولی جلومو گرفتم
_میریم خونه ی مامان
یونا هیچی نگفت منم نگاه کردم به دختر کوجولویی که بغل یونا بود و سعی داشت عروسک رو برداره
یهویی یونا عصبی شد و زد روی دست بچه و گفت:اه سوجی اروم بشین
پس یادش بود.....من گفته بودم اسم بچه ی قبلی رو سوجی بزاریم.....پس....الان اسم این بچه سوجی هس
_چرا دعواش میکنی....بده به من بچه رو
یونا:نمیدم......
تا یونا اینو گفت سوجی خودش اومد بغلم و یونا چون ضایع شده بود ساکت نشست
_این بچه ۳،۴ سالشه چرا زبون باز نکرده؟
با بغض گفت:حتما اینم از باباش شاکیه
بغض صداش ناراحتم کرد
سوجی رو دادم بهش و ماشین رو دوباره روشن کردم و راه افتادیم
**
رفتیم داخل خونه انگار همه بالا بودن جین نشسته....عین خیالشم نبود که زود قضاوت کرده بود خواهرشو
یونا با سوجی رفت بالا
جین:چرا اوردیش ابنجا؟
_میزاشتم دوباره برگرده؟
جین هیچی نگفت و مامان با قدم های اروم اومد
رو به من و جین گفت:شما اینجا کاری دارید؟
جبن:چیه زن عمو؟نکنه میخوای بیرونمون کنی؟
مامان:مببینم که زبونت کوتاه نشده
جین:راست مبگم خب
مامان:بفرمایید بیرون
متعجب به مامان نگاه کردم که گفت:کر شدید؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون و رفتیم بیرون
**
با صدای گوشی بلند شدم بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم
_الو؟
مامان:وقت خواب....
زود بلند شدم
_بله مامان چیشده؟
مامان:بیا اینجا کارت دارم سریع
_مامان این وقت صبح؟...خب بکو چیکار داری
مامان:سوجی تب کرده
زود قطع کردم و با چه سرعتی رسیدم خونه
مامان با دیدن عحلم گفت:پس باور داری که بچه ی خودته.
_نه
مامان:نه؟
جین با یه لیوان اب از اشپزخونه اومد و اب رو داد به مامان
مامان:توضیح میخوام
_چیز خاصی نیس
مامان:من نگفتم هس
تقریبا یه ربع با مامان حرف زدم و گفتم بعدا همه جیو میگم بهش که یونا اومد پایین
با طعنه سلام دادم که مامان تشر زد
جین:چیه خودتو گرفتی اگه الان جی هوپ نبود توی قبرستون خوابیده بودی
مامان:خفه شو جین....هیج ربطی به تو نداره
_اخه عزیز من جرا نمیفهمی نایون هیچ نقشی توی زندگی من نداره
همون لحظه گوشیم زنگ خورد که یونا جشمش افتاد و پوزخند زد
یونا:نه تروخدا بشین جی هوم ببین زن عمو اصلا براش اهیمت نداره
با این حرف یونا فهمیدم نایون زنگ زده
مامان:زودباش جواب بده خدایی نکرده نارتحت نشن خانوم
_بابا بخدا من دوسش ندارم
گوشیو جواب دادم و گفتم:خانم محترم دیگه به من زنگ نزن من زن و بچه دارم
بعد گوشیو پرت و روی دیوار و شکست
روبا روی یونا کنار پاش نشستم و گفتم:حیالت راحت شد؟
یونا:خیال من هیجوقت راحت نمیشه
مامان:عروس خوشگلم تو روی منو زمین ننداز.......اینبار بگذر
یونا تقریبا یه ربع فکر کرد وگفت:باشه...ولی نایون رو فراموش نمیکنم
ادامه در پارت بعدی
۴.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.