چند پارتی جونگکوک( پارت ۵)
چندپارتی جونگکوک( پارت ۵)
ا.ت ویو
لباسمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که جونگکوکم از اتاق روبروم بیرون شد..دوباره واسه لحظهی بهم خیره شدیم...با هربار نگاه کردنش یچیزی جدید حس میکنم...شونمو بالا انداختم و به سمت میا و تهیونگ که کمی اینورتر وایستاده بودن اومدم که جونگکوکم دنبالم اومد کنارم ایستاد که میا گفت...
میا: واوووو....خیلی بهتون میاد....خیلی خیلی زیاد انگار باهم...
جونگکوک: انگار باهم دوستیم...
میا: آره آره..
ا.ت: مالی شمام قشنگه...
تهیونگ: ممنون...
میا: مرسی....خب بریم اینارو بخریم...
تهیونگ:باشه..پس بریم...
...
بعدی خریدن لباس ها میا مجبورمون کرد که همینجا تنمون کنیم...
میا و تهیونگ جلوتر و منو جونگکوک دنبالشون بودیم..
دم در یه رستوران میا وایستاد و گفت...
میا: میگم بریم غذا بخوریم...
تهیونگ: بریم..
ا.ت: اما
میا: ا.تتتتت
ا.ت: باشه باشه...
باهم وارد رستوران شدیم..دور یه میز رو صندلی ها نشستیم...گارسون مینو غذا هارو آورد هرکدوم یچیزی سفارش دادیم...
چند دقیقهی صبر کردیم که غذا هارو آورد...مشغول خوردن شدیم...که از میز بغلیمون مرده بلند شد و جلو خانمه زانو زد و بعدش با صدا بلند گفت...
*مرده: بهترین اتفاق زندگیم کسی که با دیدنش زندگیم و عوض شد کسیکه تونست منو عاشق و دلباخته خودش کنه...عشقم منو به همسفر و هم راز زندگیت قبول داری...*
خانمه واسه ثانیهی ساکت شد و بعدش با صدا بلند داد کشید و گفت...
*خانمه: معلومه..آره..*
همه کف زدن و مرده حلقه رو انگشت خانمه کرد..و بعدش همو بغل کردن...
با دیدن این صحنه...یجوری شدم...انگار منم دوس دارم یکی اینجوری بهم اعتراف کنه..به افکارم خندیدم و دوباره مشغول خوردن شدم...
بعدی کلی خوشگذرونی...ساعت از نیمه شب گذشته بود....با میا و تهیونگ خداحافظی کردیم ..
غلط املایی بود معذرت 💜
لباسشون اسلاید بعدی..
ا.ت ویو
لباسمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که جونگکوکم از اتاق روبروم بیرون شد..دوباره واسه لحظهی بهم خیره شدیم...با هربار نگاه کردنش یچیزی جدید حس میکنم...شونمو بالا انداختم و به سمت میا و تهیونگ که کمی اینورتر وایستاده بودن اومدم که جونگکوکم دنبالم اومد کنارم ایستاد که میا گفت...
میا: واوووو....خیلی بهتون میاد....خیلی خیلی زیاد انگار باهم...
جونگکوک: انگار باهم دوستیم...
میا: آره آره..
ا.ت: مالی شمام قشنگه...
تهیونگ: ممنون...
میا: مرسی....خب بریم اینارو بخریم...
تهیونگ:باشه..پس بریم...
...
بعدی خریدن لباس ها میا مجبورمون کرد که همینجا تنمون کنیم...
میا و تهیونگ جلوتر و منو جونگکوک دنبالشون بودیم..
دم در یه رستوران میا وایستاد و گفت...
میا: میگم بریم غذا بخوریم...
تهیونگ: بریم..
ا.ت: اما
میا: ا.تتتتت
ا.ت: باشه باشه...
باهم وارد رستوران شدیم..دور یه میز رو صندلی ها نشستیم...گارسون مینو غذا هارو آورد هرکدوم یچیزی سفارش دادیم...
چند دقیقهی صبر کردیم که غذا هارو آورد...مشغول خوردن شدیم...که از میز بغلیمون مرده بلند شد و جلو خانمه زانو زد و بعدش با صدا بلند گفت...
*مرده: بهترین اتفاق زندگیم کسی که با دیدنش زندگیم و عوض شد کسیکه تونست منو عاشق و دلباخته خودش کنه...عشقم منو به همسفر و هم راز زندگیت قبول داری...*
خانمه واسه ثانیهی ساکت شد و بعدش با صدا بلند داد کشید و گفت...
*خانمه: معلومه..آره..*
همه کف زدن و مرده حلقه رو انگشت خانمه کرد..و بعدش همو بغل کردن...
با دیدن این صحنه...یجوری شدم...انگار منم دوس دارم یکی اینجوری بهم اعتراف کنه..به افکارم خندیدم و دوباره مشغول خوردن شدم...
بعدی کلی خوشگذرونی...ساعت از نیمه شب گذشته بود....با میا و تهیونگ خداحافظی کردیم ..
غلط املایی بود معذرت 💜
لباسشون اسلاید بعدی..
۹.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.