p7توهم
پارت 7
توهم
------------------------
کیف کوچیکش رو روی کولش انداخت و از در تیمارستان خارج شد.....نگاهی ب خورشید کرد ک چجوری با تموم وجود ب دنیا و ادمایی ک لیاقتش رو ندارن میتابید...
چشماش پر از اشک شد...همه چیز براش خاطره بود...خورشید...درختایی ک با هم ازش اویزون میشدن...هوایی ک توش نفس میکشید هم یاداور اون بود...
ا/ت:جونگ کوکا....
صداش اونقدر زیر و یواش بود ک خودش هم ب زور میشنید..
ا/ت:الان کجایی...
به برگایی ک جلوی پاش با باد میرقصیدن نگاه کرد...
ماشینی جلوش بوق زد و اون از جا پرید...چند تا اراذل اوباش ک اونطرف تر نشسته بودن بهش خندیدن و مسخرش کردن ولی اون حتی حوصله ی ری اکشن نشون دادن هم نداشت...لبخند کوچیکی زد...مطمئن بود ک الان اگ جونگکوک پیشش بود دمار از روزگارش در میاورد...
ولی خودش تنهای تنها بود..
دکتر لیا از توی ماشین براش دست تکون داد و بهش علامت داد تا سوار بشه..ا/ت بعد از چند ثانیه مکث ب سمتش رفت و سوار شد...
لیا با لبخند ازش استقبال کرد..
لیا:حالت چطوره؟
تنها جوابش سکوت دلگیر ا/ت بود...
لیا:دوس داری بری خونه ؟یا میخوای بیای پیش من؟
ا/ت:دوس دارم برم خونه...
لیا:مطمئنی؟
ا/ت بدون حرفی سرشو تکون داد و ب بیرون پنجره خیره شد...
لیا دودل ماشینو روشن کرد و ب سمت خونه ی مشترک ا/ت و کوک حررکت کرد...نمیدونست باید ب حرفش گوش بده یا ن...ولی شاید اون نیاز داشت تنها باشه...
ببخشید کم شد بچه ها فردا میام بعدیشو میزارم
توهم
------------------------
کیف کوچیکش رو روی کولش انداخت و از در تیمارستان خارج شد.....نگاهی ب خورشید کرد ک چجوری با تموم وجود ب دنیا و ادمایی ک لیاقتش رو ندارن میتابید...
چشماش پر از اشک شد...همه چیز براش خاطره بود...خورشید...درختایی ک با هم ازش اویزون میشدن...هوایی ک توش نفس میکشید هم یاداور اون بود...
ا/ت:جونگ کوکا....
صداش اونقدر زیر و یواش بود ک خودش هم ب زور میشنید..
ا/ت:الان کجایی...
به برگایی ک جلوی پاش با باد میرقصیدن نگاه کرد...
ماشینی جلوش بوق زد و اون از جا پرید...چند تا اراذل اوباش ک اونطرف تر نشسته بودن بهش خندیدن و مسخرش کردن ولی اون حتی حوصله ی ری اکشن نشون دادن هم نداشت...لبخند کوچیکی زد...مطمئن بود ک الان اگ جونگکوک پیشش بود دمار از روزگارش در میاورد...
ولی خودش تنهای تنها بود..
دکتر لیا از توی ماشین براش دست تکون داد و بهش علامت داد تا سوار بشه..ا/ت بعد از چند ثانیه مکث ب سمتش رفت و سوار شد...
لیا با لبخند ازش استقبال کرد..
لیا:حالت چطوره؟
تنها جوابش سکوت دلگیر ا/ت بود...
لیا:دوس داری بری خونه ؟یا میخوای بیای پیش من؟
ا/ت:دوس دارم برم خونه...
لیا:مطمئنی؟
ا/ت بدون حرفی سرشو تکون داد و ب بیرون پنجره خیره شد...
لیا دودل ماشینو روشن کرد و ب سمت خونه ی مشترک ا/ت و کوک حررکت کرد...نمیدونست باید ب حرفش گوش بده یا ن...ولی شاید اون نیاز داشت تنها باشه...
ببخشید کم شد بچه ها فردا میام بعدیشو میزارم
۶.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.