پارت۲۸
ات:تهیونگ
تهیونگ:جانم
ات:میترسم از اینکه دوباره دوباره از همه دور بشیم میترسم
تهیونگ:اینو بهت قول میدم قول میدم جز مرگ هیچ چیزی مارو از هم دور نکنه اگر نگران مادرمی اون دیگه هیچ کاری نمیتونه بکن نمیتونه معجزه عشقو نابود کنه
ات:چقدر قشنگ با آدم حرف میزنی اینطوری مطمئنم هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه
بعد از ملی حرف زدن با هم از شیرینی فروشی امدیم بیرون رفتیم سمت خونه ما رسیدیم اما بر خلاف تصورم همه رفته بودن خونه هاشون
تهیونگ:ام من دیگه میرم مواظب خودت باش
ات:میشه امشب پیشم بمونی
تهیونگ:اما مزاحمتون میشم نمیخوام مامان بابات اذیت بشن
مات:ما اذیت نمیشیم مهم اینه ات حالش خوب باش
تهیونگ:اما
بات:اما اگر ولی زیرا نداریم که بمون فردا صبح برو
ات:بیا دیگه
تهیونگ بردم اتاق خودم که غرغراش شروع شد
تهیونگ:الان منو نگه داشتی لباس ندارم
ات:نگران اون نباش
رفتم سمت کمدم درشو باز کردم پایین کمدم ی دست لباس که خود تهیونگ گذاشت بود اینجا بمونه تا شد آوردم بیرون دادم دستش
ات:برو لباساتو عوض کن بیا
رفت تا لباساشو عوض کن منم نشستم پشت میز آرایشم پاک کردم که تهیونگ امد گرفتیم خوابیدیم
صبح ساعت۹:۱۴
ویو تهیونگ
هنوز خونه ات بودم داشتیم صبحانه میخوردیم که کوشیم زنگ خورد
تهیونگ:بله
؟:میشه بیای به این آدرسی که میدم
تهیونگ:شما
؟:نگران نباش شخص خطرناکی نیستم مطمئنم منو ببینی خوشحالی میشی
تهیونگ:ا..
قطع کرد بعد چند ثانیه آدرس ی کافه فرستاد
تهیونگ:من باید برم جای با اجازه
ات:منم باهات میام
تهیونگ:کجا میای
ات:معلومه مربوط به اون تماسی که داشتی منم باهات میام
تا خواست حرف بزنه سریع رفتم تو اتاقم ی لباس ساده پوشیدم رفتم بیرون تهیونگم حاضر بود با هم از خونه امدیم بیرون سوار تاکسی شدیم
۱۵مین بعد کافه صدف(فیک)
ویو تهیونگ
با ات وارد کافه شدیم دو رو برمو نگاه کردم که ی اقا دست تکون داد اون اون بابام بود سریع رفتم پیشش بغلش کردم
(پدر تهیونگ=پتهیونگ)
تهیونگ:این همه مدت کجا بودی میدونی چقدر برام زندگی کردن سخت بود
پتهیونگ:الان دیگه کنارتم دیگه تموم شد
صبر کن ببینم تو کی انقدر بزرگ شدی که با دختری
تهیونگ:نه بابا عامم نه اونطوری نیست(هول)
ات:سلام اقای…
چون اسمشو نمیدونستم ی تعظیم کوتاهی کردم اما فکر کنم با تهیونگ ی نسبتی داشته باشه
پتهیونگ:کیم هستم پدر تهیونگ
ات:پدر تهیونگ(شکه)خوشبختم منم ات هستم دوس..
تهیونگ:راستش دوس دخترم
با بابام و ات نشستیم سر ی میز کلی حرف زدیم بابام با کمک یکی از دوستاش تونست از اون جا بیاد بیرون
پتهیونگ:خوشحالم تهیونگ با همچنین دختری آشنا شده مطمئنم زندگی خوبی دارین
ات:خیلی ممنونم شما لطف دارین
بعد از چند دقیقه بابای تهیونگ رفت تا به کاراش برسه
ات:خیلی خوشحال شدیا
تهیونگ:اره خیلی بالاخره بابامو دیدم
ات:خب خداروشکر اینم از این
۱سال بعد عروسیه……
حمایت؟!
تهیونگ:جانم
ات:میترسم از اینکه دوباره دوباره از همه دور بشیم میترسم
تهیونگ:اینو بهت قول میدم قول میدم جز مرگ هیچ چیزی مارو از هم دور نکنه اگر نگران مادرمی اون دیگه هیچ کاری نمیتونه بکن نمیتونه معجزه عشقو نابود کنه
ات:چقدر قشنگ با آدم حرف میزنی اینطوری مطمئنم هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه
بعد از ملی حرف زدن با هم از شیرینی فروشی امدیم بیرون رفتیم سمت خونه ما رسیدیم اما بر خلاف تصورم همه رفته بودن خونه هاشون
تهیونگ:ام من دیگه میرم مواظب خودت باش
ات:میشه امشب پیشم بمونی
تهیونگ:اما مزاحمتون میشم نمیخوام مامان بابات اذیت بشن
مات:ما اذیت نمیشیم مهم اینه ات حالش خوب باش
تهیونگ:اما
بات:اما اگر ولی زیرا نداریم که بمون فردا صبح برو
ات:بیا دیگه
تهیونگ بردم اتاق خودم که غرغراش شروع شد
تهیونگ:الان منو نگه داشتی لباس ندارم
ات:نگران اون نباش
رفتم سمت کمدم درشو باز کردم پایین کمدم ی دست لباس که خود تهیونگ گذاشت بود اینجا بمونه تا شد آوردم بیرون دادم دستش
ات:برو لباساتو عوض کن بیا
رفت تا لباساشو عوض کن منم نشستم پشت میز آرایشم پاک کردم که تهیونگ امد گرفتیم خوابیدیم
صبح ساعت۹:۱۴
ویو تهیونگ
هنوز خونه ات بودم داشتیم صبحانه میخوردیم که کوشیم زنگ خورد
تهیونگ:بله
؟:میشه بیای به این آدرسی که میدم
تهیونگ:شما
؟:نگران نباش شخص خطرناکی نیستم مطمئنم منو ببینی خوشحالی میشی
تهیونگ:ا..
قطع کرد بعد چند ثانیه آدرس ی کافه فرستاد
تهیونگ:من باید برم جای با اجازه
ات:منم باهات میام
تهیونگ:کجا میای
ات:معلومه مربوط به اون تماسی که داشتی منم باهات میام
تا خواست حرف بزنه سریع رفتم تو اتاقم ی لباس ساده پوشیدم رفتم بیرون تهیونگم حاضر بود با هم از خونه امدیم بیرون سوار تاکسی شدیم
۱۵مین بعد کافه صدف(فیک)
ویو تهیونگ
با ات وارد کافه شدیم دو رو برمو نگاه کردم که ی اقا دست تکون داد اون اون بابام بود سریع رفتم پیشش بغلش کردم
(پدر تهیونگ=پتهیونگ)
تهیونگ:این همه مدت کجا بودی میدونی چقدر برام زندگی کردن سخت بود
پتهیونگ:الان دیگه کنارتم دیگه تموم شد
صبر کن ببینم تو کی انقدر بزرگ شدی که با دختری
تهیونگ:نه بابا عامم نه اونطوری نیست(هول)
ات:سلام اقای…
چون اسمشو نمیدونستم ی تعظیم کوتاهی کردم اما فکر کنم با تهیونگ ی نسبتی داشته باشه
پتهیونگ:کیم هستم پدر تهیونگ
ات:پدر تهیونگ(شکه)خوشبختم منم ات هستم دوس..
تهیونگ:راستش دوس دخترم
با بابام و ات نشستیم سر ی میز کلی حرف زدیم بابام با کمک یکی از دوستاش تونست از اون جا بیاد بیرون
پتهیونگ:خوشحالم تهیونگ با همچنین دختری آشنا شده مطمئنم زندگی خوبی دارین
ات:خیلی ممنونم شما لطف دارین
بعد از چند دقیقه بابای تهیونگ رفت تا به کاراش برسه
ات:خیلی خوشحال شدیا
تهیونگ:اره خیلی بالاخره بابامو دیدم
ات:خب خداروشکر اینم از این
۱سال بعد عروسیه……
حمایت؟!
۲.۹k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.