وانشات از تام ریدل:)
یه مدت بود که اونایی که مخالف تام بودن تو رو اذیت میکردن و تو هیچی به تام نگفته بودی درباره این..ولی یه روز تام دیده بود که دارن اذیتت میکنن.. وقتی رسید خونه اومد سمتت و با داد گفت: چرا اجازه میدیی اذیتت کنن؟؟ چراا چیزی بهم نگفتیی؟؟
تو: از کجا فهمیدی؟
تام با داد: یعنی اگههه نمیفهمیدمم چیزی نمی گفتی؟؟ ( تو صورتت نگا کرد و بلندتر داد زد) ..چراااا شبیهه یه حرو*زاده درحال دروغ گفتنی؟؟
بعد رفت تو اتاقش..
تو که شوکه شده بودی و باور نمیکردی که تام اینجوری باهات حرف زده.. از خونه زدی بیرون. بارونِ شدیدی میومد... لباسِ گرم تنت نبود.. گریه میکردی و صدای تام تو مغزت اِکو میشد...
تام از اتاقش اومد بیرون و دید ساعت ۳ صبحه.. کلِ خونه رو دنبالت گشت و صدات میزد: ا/ت .. رو مُخی ترین آدم کجایی؟؟
وقتی دید که خونه نیستی رفت کاپشنِشو پوشید و دید که کاپشنِ تو هم تو کمدِته و متوجه شد با همون لباسای نازک رفتی بیرون.. لباس گرمتو برداشت..و زد تو خیابون..
خونه ی همه یِ کسایی که فک میکرد اونجا باشی رو گشت.. اما.. نبودی...آخر سر اومد پارک ِ کنارِ خونتونو گشت و صدات میزد: ا/ت یِ لوس... اگه اینجایی جواب بده...
یه دفعه تو رو رویِ یکی از نیمکتا دید که خیسِ خیس شده بودی. اومد سمتت و با نگاهایِ مرگبارش نگات کرد و گفت: خیلی احمقی...
و کاپشنِتو بهت پوشوند و دستتو محکم فشار داد تا گرم شی.. تو هم اصلااا نگاش نمیکردی.. یه دفعه بغلت کرد و بردِت خونه و گذاشتت رو مبل و پتو برات آورد و کنارت زانو زد و گفت: خیلی مسخره ای..(دستتو تو دستش گذاشت و گفت).. نمیزارم دیگه اذیتت کنن..
اومدی یه چیزی بگی که جلو دهنتو گرفت و گفت: استراحت کن....
از بقیه شخصیتا هم بزارم؟؟
تو: از کجا فهمیدی؟
تام با داد: یعنی اگههه نمیفهمیدمم چیزی نمی گفتی؟؟ ( تو صورتت نگا کرد و بلندتر داد زد) ..چراااا شبیهه یه حرو*زاده درحال دروغ گفتنی؟؟
بعد رفت تو اتاقش..
تو که شوکه شده بودی و باور نمیکردی که تام اینجوری باهات حرف زده.. از خونه زدی بیرون. بارونِ شدیدی میومد... لباسِ گرم تنت نبود.. گریه میکردی و صدای تام تو مغزت اِکو میشد...
تام از اتاقش اومد بیرون و دید ساعت ۳ صبحه.. کلِ خونه رو دنبالت گشت و صدات میزد: ا/ت .. رو مُخی ترین آدم کجایی؟؟
وقتی دید که خونه نیستی رفت کاپشنِشو پوشید و دید که کاپشنِ تو هم تو کمدِته و متوجه شد با همون لباسای نازک رفتی بیرون.. لباس گرمتو برداشت..و زد تو خیابون..
خونه ی همه یِ کسایی که فک میکرد اونجا باشی رو گشت.. اما.. نبودی...آخر سر اومد پارک ِ کنارِ خونتونو گشت و صدات میزد: ا/ت یِ لوس... اگه اینجایی جواب بده...
یه دفعه تو رو رویِ یکی از نیمکتا دید که خیسِ خیس شده بودی. اومد سمتت و با نگاهایِ مرگبارش نگات کرد و گفت: خیلی احمقی...
و کاپشنِتو بهت پوشوند و دستتو محکم فشار داد تا گرم شی.. تو هم اصلااا نگاش نمیکردی.. یه دفعه بغلت کرد و بردِت خونه و گذاشتت رو مبل و پتو برات آورد و کنارت زانو زد و گفت: خیلی مسخره ای..(دستتو تو دستش گذاشت و گفت).. نمیزارم دیگه اذیتت کنن..
اومدی یه چیزی بگی که جلو دهنتو گرفت و گفت: استراحت کن....
از بقیه شخصیتا هم بزارم؟؟
۶.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.