مرادرآغوش بگیر!
مرادرآغوشبگیر!
Part Four(4)
.
.
درحالی که آروم قدم میزدم صدایی منو متوقف کرد...
_ داشا پِتیبن! داشا!
صداش آشناس... وقتی به پشتم نگاه کردم آقای کیم دیدم که با کت و شلوار مشکی به سمت من میدوعه... روبهروم وایساد و لبخند زد...
_ خونت کجاس؟
_ نمیشه خونه صداش کرد ولی خب تو اون کوچه متروکه...
به کوچه تاریکی که فاضلاب باعث لجن زدن دیوار خانههاش شده اشاره کردم. شوکه شد...
_تو قه همچین جایی زندگی میکنی؟!
_ بله!... اگر تمایل دارید میتونید به اتاقکم بیان...
کمی فکر کرد...
_ مادرت مشکل نداره؟
خیلی خنثی و تند جواب دادم...
_ او مرده است...
از نگاهش نگرانی و تعجب معلومه...
_ چطوری؟!
شروع به قدم زدن کردیم و در همین اثنا من ماجرا رو تعریف کردم. به کوچه رسیدیم.
_ فکر کنم دیگه جدا میشیم...
_ دوست دارم خونتو ببینم...
به انتهای کوچه که با یه اتاقک آجری و لجن زده تمام شده نگا میکنم... همزمان که با سر تایید کردم گفتم...
_ باشه...
به اتاقک رسیدیم... کلید انداختم تا درو باز کنم که همون لحظه صدای جیغ زن همسایه که طبق معمول شوهرش داره کتکش میزنه بلند میشه... به نظر آقای کیم ترسیده...
_ این کار هر روزشونه...
کلیدو چرخوندمو درو باز کردم... کفشامو گوشهای درآوردم. آقای کیم حرکت منو تکرار کرد و همزمان پرسید...
_ چرا به پلیس نمیگی؟
کیفمو گوشهای پرت کردم...
_ قوانین آمریکا شامل طبقه کارگر نمیشه...
خودمو به دیوار اتاقک 3×4 چسبوندم و همونطور که تکیه داده بودم نشستم... آقای کیم کنارم نشست...
_ همیشه انقد نسبت به قانون بی اعتماد بودی؟!
_ نه! از وقتی قانون درباره مادرم و نامجون اجرا نشد...
با سر تایید کرد...
_ نظرت چیه بحث تو مدرسه رو ادامه بدیم؟
_ شما ازدواج نکردید؟!
کوتاه خندید...
_نه چرا؟!
_ یه آدم متعهل نمیتونه بیخبر انقد بیرون بمونه...
قهقهه بلندی زد و به دیوار تکیه داد... این حرکتش خیلی شبیه نامجون بود...
.
.
میخوام بچه خوبی باشم بعدی رو بزارم شما هم بچه خوبی باشین لایک کنید...
Part Four(4)
.
.
درحالی که آروم قدم میزدم صدایی منو متوقف کرد...
_ داشا پِتیبن! داشا!
صداش آشناس... وقتی به پشتم نگاه کردم آقای کیم دیدم که با کت و شلوار مشکی به سمت من میدوعه... روبهروم وایساد و لبخند زد...
_ خونت کجاس؟
_ نمیشه خونه صداش کرد ولی خب تو اون کوچه متروکه...
به کوچه تاریکی که فاضلاب باعث لجن زدن دیوار خانههاش شده اشاره کردم. شوکه شد...
_تو قه همچین جایی زندگی میکنی؟!
_ بله!... اگر تمایل دارید میتونید به اتاقکم بیان...
کمی فکر کرد...
_ مادرت مشکل نداره؟
خیلی خنثی و تند جواب دادم...
_ او مرده است...
از نگاهش نگرانی و تعجب معلومه...
_ چطوری؟!
شروع به قدم زدن کردیم و در همین اثنا من ماجرا رو تعریف کردم. به کوچه رسیدیم.
_ فکر کنم دیگه جدا میشیم...
_ دوست دارم خونتو ببینم...
به انتهای کوچه که با یه اتاقک آجری و لجن زده تمام شده نگا میکنم... همزمان که با سر تایید کردم گفتم...
_ باشه...
به اتاقک رسیدیم... کلید انداختم تا درو باز کنم که همون لحظه صدای جیغ زن همسایه که طبق معمول شوهرش داره کتکش میزنه بلند میشه... به نظر آقای کیم ترسیده...
_ این کار هر روزشونه...
کلیدو چرخوندمو درو باز کردم... کفشامو گوشهای درآوردم. آقای کیم حرکت منو تکرار کرد و همزمان پرسید...
_ چرا به پلیس نمیگی؟
کیفمو گوشهای پرت کردم...
_ قوانین آمریکا شامل طبقه کارگر نمیشه...
خودمو به دیوار اتاقک 3×4 چسبوندم و همونطور که تکیه داده بودم نشستم... آقای کیم کنارم نشست...
_ همیشه انقد نسبت به قانون بی اعتماد بودی؟!
_ نه! از وقتی قانون درباره مادرم و نامجون اجرا نشد...
با سر تایید کرد...
_ نظرت چیه بحث تو مدرسه رو ادامه بدیم؟
_ شما ازدواج نکردید؟!
کوتاه خندید...
_نه چرا؟!
_ یه آدم متعهل نمیتونه بیخبر انقد بیرون بمونه...
قهقهه بلندی زد و به دیوار تکیه داد... این حرکتش خیلی شبیه نامجون بود...
.
.
میخوام بچه خوبی باشم بعدی رو بزارم شما هم بچه خوبی باشین لایک کنید...
۱.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.