پارت پنجم
پارت پنجم
از عشق متنفرم
سه ماه بعد
تو این چند ماه تونسته بودم جین رو بدجور ع.ا.ش.ق خودم کنم اون الان خیلی مراقبمه و در مقابل همه ازم دفاع میکنه
چند شب پیش دقیقا طبق نقشه ای که کرده بودم جین بهم اعتراف کرد بهم گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری کنه تا من خوشحال باشم منم بهش گفتم اگه واقعا من رو دوست داری باید از لونا ط.ل.ا.ق.بگیری اونم قبول کرد .
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم و داشتم با سونگبین چت میکردم
ات:داداش نقشه خیلی خوب داره پیش میره اگه اینطور عالی پیش بره زودتر پیشتون میام
سونگبین :آفرین ات ببینم چیکار میکنی بهت اطمینان دارم راستی ما چند روز پیش یه خونه بزرگ در اطراف جنگل خریدیم به شهر فقط نیم ساعت فاصله داره خیلی جای خوبی کار هم پیدا کردیم تو هم زودتر بیا باهم یه زندگی بهتری میسازیم
ات:باش مواظب خودتون باشید من فعلا برم
بعد خداحافظی باهاشون رفتم حموم تو وان حموم نشسته بودم چشمام هم بسته بود داشتم از این حس ل.ذ.ت. میبردم که یهو گلوم توسط یه دست گرفته شد سریع چشم هام رو باز کردم لونا بود داشت منو خ.ف.ه. میکرد
لونا:تو باعث شدی زندگیم خراب بشه برای همون باید ب.م.ی.ر.ی
داشتم با تمام توان دست و پا میزدم و اونم هر لحظه بیشتر ف.ش.ا.ر میداد کم کم داشتم ناامید میشدم که یهو دستش برداشته شد و صدای جین اومد
جین :لونا تو داشتی ات رو م.ی.ک.ش.ت.ی (با داد )بعد بهش یه چک زد
لونا از حرص داشت میمرد و من تو شوک بودم
جین :همین الان وسایل هاتو جمع کن و از این خونه برو بعدا تو دادگاه میبینمت
بعد لونا با حرص و اشک رفت منم هنوز تو شوک بودم که یهو گریم گرفت
جین :ات حالت خوبه تو رو خدا گریه نکن ببین من اینجام دیگه نترس باشه
ات:چطور حالم خوب باشه ها همین الان داشتم میمردم اگه تو نرسیده بودی معلوم نبود این میخواست باهام چیکار کنه (گریه )
جین :نترس دیگه نمیزارم بهت آسیبی بزنه خب .بعد جین بغلم کرد و منو بیرون آورد و گذاشت اتاقم و بعد رفت منم یکم به خودم رسیدم و خوابیدم
یکماه بعد
بلاخره امروز جین از لونا ط.ل.ا.ق.گرفته بود برای همون تو خونه یه دورهمی کوچیک بود من و آجوما و سوجین و جین وآقای کیم همه خوشحال بودن از این قضیه ولی من برای یه چیز دیگه خوشحال بودم چون نقشم داشت زودتر از انتظارم عملی میشد
آقای کیم تصمیم گرفته بود که تا سه روز دیگه مراسم ازدواج منو و جین انجام بشه .بلاخره به مرحله آخر نقشم رسیده بودم فردا صبح عروسیه و من امشب باید از اینجا فرار میکردم .
ساعت دو شب بود الان همه حتی بادیگارد ها خواب بودم از قبل یه کیف لباس و وسایل های مورد نیاز رو آماده کرده بودم گوشی خودم رو اونجا گذاشتم تا پیدام نکنن و گوشی که داداشم بهم داده بود رو برداشتم اتاقم طبقه پایین بود
از عشق متنفرم
سه ماه بعد
تو این چند ماه تونسته بودم جین رو بدجور ع.ا.ش.ق خودم کنم اون الان خیلی مراقبمه و در مقابل همه ازم دفاع میکنه
چند شب پیش دقیقا طبق نقشه ای که کرده بودم جین بهم اعتراف کرد بهم گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری کنه تا من خوشحال باشم منم بهش گفتم اگه واقعا من رو دوست داری باید از لونا ط.ل.ا.ق.بگیری اونم قبول کرد .
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم و داشتم با سونگبین چت میکردم
ات:داداش نقشه خیلی خوب داره پیش میره اگه اینطور عالی پیش بره زودتر پیشتون میام
سونگبین :آفرین ات ببینم چیکار میکنی بهت اطمینان دارم راستی ما چند روز پیش یه خونه بزرگ در اطراف جنگل خریدیم به شهر فقط نیم ساعت فاصله داره خیلی جای خوبی کار هم پیدا کردیم تو هم زودتر بیا باهم یه زندگی بهتری میسازیم
ات:باش مواظب خودتون باشید من فعلا برم
بعد خداحافظی باهاشون رفتم حموم تو وان حموم نشسته بودم چشمام هم بسته بود داشتم از این حس ل.ذ.ت. میبردم که یهو گلوم توسط یه دست گرفته شد سریع چشم هام رو باز کردم لونا بود داشت منو خ.ف.ه. میکرد
لونا:تو باعث شدی زندگیم خراب بشه برای همون باید ب.م.ی.ر.ی
داشتم با تمام توان دست و پا میزدم و اونم هر لحظه بیشتر ف.ش.ا.ر میداد کم کم داشتم ناامید میشدم که یهو دستش برداشته شد و صدای جین اومد
جین :لونا تو داشتی ات رو م.ی.ک.ش.ت.ی (با داد )بعد بهش یه چک زد
لونا از حرص داشت میمرد و من تو شوک بودم
جین :همین الان وسایل هاتو جمع کن و از این خونه برو بعدا تو دادگاه میبینمت
بعد لونا با حرص و اشک رفت منم هنوز تو شوک بودم که یهو گریم گرفت
جین :ات حالت خوبه تو رو خدا گریه نکن ببین من اینجام دیگه نترس باشه
ات:چطور حالم خوب باشه ها همین الان داشتم میمردم اگه تو نرسیده بودی معلوم نبود این میخواست باهام چیکار کنه (گریه )
جین :نترس دیگه نمیزارم بهت آسیبی بزنه خب .بعد جین بغلم کرد و منو بیرون آورد و گذاشت اتاقم و بعد رفت منم یکم به خودم رسیدم و خوابیدم
یکماه بعد
بلاخره امروز جین از لونا ط.ل.ا.ق.گرفته بود برای همون تو خونه یه دورهمی کوچیک بود من و آجوما و سوجین و جین وآقای کیم همه خوشحال بودن از این قضیه ولی من برای یه چیز دیگه خوشحال بودم چون نقشم داشت زودتر از انتظارم عملی میشد
آقای کیم تصمیم گرفته بود که تا سه روز دیگه مراسم ازدواج منو و جین انجام بشه .بلاخره به مرحله آخر نقشم رسیده بودم فردا صبح عروسیه و من امشب باید از اینجا فرار میکردم .
ساعت دو شب بود الان همه حتی بادیگارد ها خواب بودم از قبل یه کیف لباس و وسایل های مورد نیاز رو آماده کرده بودم گوشی خودم رو اونجا گذاشتم تا پیدام نکنن و گوشی که داداشم بهم داده بود رو برداشتم اتاقم طبقه پایین بود
۲.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.