پارت ششم
پارت ششم
از عشق متنفرم
و پنجرش به حیاط پشت نگاه میکرد مخفیانه و بی صدا از اونجا درومدم حیاط خیلی خلوت بود سریع بدون صدا از عمارت خارج شدم و پیاده با قدم های تند به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و یه بلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم و راهی بوسان شدم خیلی خوشحال بودم بلاخره نجات یافتم و انتقامم رو از اون خانواده گرفتم .
صبح شده بود رسیده بودم از اتوبوس پیاده شدم چون با داداشم هماهنگ بودم اونا هم اومده بودن دنبالم خیلی دلم براشون تنگ شده بود مستقیم پریدم بغلشون سه تایی همو بغل کردیم و سوار ماشینشون شدیم
هیونجین:ات تو این چند ماه اذیت نشدی که حالت خوبه
ات:آره بابا خیلی خوشحالم هنوز باورم نمیشه نقشمون گرفت و تونستم انتقاممون رو بگیرم
سونگبین :دیگه عمرا نمیتونن پیدا مون کنن از این به بعد فقط سه تامونیم البته با اون وروجک
هیونجین :آها راستی یادم رفت ات جنسیت بچه چیه
ات:منم نمیدونم باید برم دکتر
خلاصه بعد از مدتی رسیدیم خونه
هیونجین :خب برو تو پرنسس ببین میپسندی
ات :حتما رفتم تو خونه خیلی بزرگ و خوشگل بود یه حیاط بزرگ خوشگل داشتم و تقریبا چهار تا اتاق داشت خونه خیلی خوشگل با صفا بود
ات:بچه ها اینجا خیلی خوبه
سونگبین:آره ما هم مثل تو اولین بار دیدنی خیلی خوشمون اومد راستی برو اتاق خودت رو ببین مطمئنم عاشقش میشی
ات:واقعا پس زود نشونم بده ،یه اتاق با تم یاسی بنفش بود خیلی خوشگل بود از خوشحالی بغلشون کردم
هیونجین :حالا کجا شو دیدی فردا میریم دکتر تا جنسیت بچه رو بفهمیم بعد سه تایی میریم کلی براش خرید میکنیم
ات :بچه ها خیلی دوستون دارم
پرش زمانی فردا
امروز رفتیم دکتر و فهمیدیم بچه پسره هیونجین و سونگبین خیلی خوشحال بودن و هی میگفتم قرارع این کار رو بهش یاد بدیم و ...
بعد رفتیم مرکز شهر و کلی خرید کردیم برای بچه و برگشتیم
پسرا رفتن اتاق بچه اول با رنگ آبی اتاق رو رنگ کردن بعد تخت بچه رو درست کردن البته منم بهشون کمک کردم بعدش کمدشو نصب کردن و عروسک ها رو داخلش چیدن و .....
اتاق خیلی کیوت و خوشگل شده بود
ات:دست خودم درد نکنه
سونگبین و هیونجین:دست خودت همه کارو ما کردیم بعد خودت عجب
ات:باشه حالا راستی بچه ها من هوس توت فرنگی و شکلات کردم
هیونجین :حدس میزدیم وقتی بیای اینا رو بگی برای همون آشپزخونه رو پر کردیم الان هرچی بخوای تو آشپزخونه هست
ات:واقعا سریع دویدم سمت آشپزخونه و یه نوتلا و یه بشقاب پر توت فرنگی و اومدم نشستم خوردم
ات:من شما رو نداشتم چیکار میکردم آخه
سونگبین:هیچی بعد خندید
خلاصه روزمون اینطور گذشت بعد گرفتیم و خوابیدیم
از عشق متنفرم
و پنجرش به حیاط پشت نگاه میکرد مخفیانه و بی صدا از اونجا درومدم حیاط خیلی خلوت بود سریع بدون صدا از عمارت خارج شدم و پیاده با قدم های تند به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و یه بلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم و راهی بوسان شدم خیلی خوشحال بودم بلاخره نجات یافتم و انتقامم رو از اون خانواده گرفتم .
صبح شده بود رسیده بودم از اتوبوس پیاده شدم چون با داداشم هماهنگ بودم اونا هم اومده بودن دنبالم خیلی دلم براشون تنگ شده بود مستقیم پریدم بغلشون سه تایی همو بغل کردیم و سوار ماشینشون شدیم
هیونجین:ات تو این چند ماه اذیت نشدی که حالت خوبه
ات:آره بابا خیلی خوشحالم هنوز باورم نمیشه نقشمون گرفت و تونستم انتقاممون رو بگیرم
سونگبین :دیگه عمرا نمیتونن پیدا مون کنن از این به بعد فقط سه تامونیم البته با اون وروجک
هیونجین :آها راستی یادم رفت ات جنسیت بچه چیه
ات:منم نمیدونم باید برم دکتر
خلاصه بعد از مدتی رسیدیم خونه
هیونجین :خب برو تو پرنسس ببین میپسندی
ات :حتما رفتم تو خونه خیلی بزرگ و خوشگل بود یه حیاط بزرگ خوشگل داشتم و تقریبا چهار تا اتاق داشت خونه خیلی خوشگل با صفا بود
ات:بچه ها اینجا خیلی خوبه
سونگبین:آره ما هم مثل تو اولین بار دیدنی خیلی خوشمون اومد راستی برو اتاق خودت رو ببین مطمئنم عاشقش میشی
ات:واقعا پس زود نشونم بده ،یه اتاق با تم یاسی بنفش بود خیلی خوشگل بود از خوشحالی بغلشون کردم
هیونجین :حالا کجا شو دیدی فردا میریم دکتر تا جنسیت بچه رو بفهمیم بعد سه تایی میریم کلی براش خرید میکنیم
ات :بچه ها خیلی دوستون دارم
پرش زمانی فردا
امروز رفتیم دکتر و فهمیدیم بچه پسره هیونجین و سونگبین خیلی خوشحال بودن و هی میگفتم قرارع این کار رو بهش یاد بدیم و ...
بعد رفتیم مرکز شهر و کلی خرید کردیم برای بچه و برگشتیم
پسرا رفتن اتاق بچه اول با رنگ آبی اتاق رو رنگ کردن بعد تخت بچه رو درست کردن البته منم بهشون کمک کردم بعدش کمدشو نصب کردن و عروسک ها رو داخلش چیدن و .....
اتاق خیلی کیوت و خوشگل شده بود
ات:دست خودم درد نکنه
سونگبین و هیونجین:دست خودت همه کارو ما کردیم بعد خودت عجب
ات:باشه حالا راستی بچه ها من هوس توت فرنگی و شکلات کردم
هیونجین :حدس میزدیم وقتی بیای اینا رو بگی برای همون آشپزخونه رو پر کردیم الان هرچی بخوای تو آشپزخونه هست
ات:واقعا سریع دویدم سمت آشپزخونه و یه نوتلا و یه بشقاب پر توت فرنگی و اومدم نشستم خوردم
ات:من شما رو نداشتم چیکار میکردم آخه
سونگبین:هیچی بعد خندید
خلاصه روزمون اینطور گذشت بعد گرفتیم و خوابیدیم
۳.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.