رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_20
#Arsalan
ارسلان:یه چمدون هست که توش وسایلای دیاناس برو پیداش کن و بیارش
خدمتکار:آقا هستی خانم گفتن بسوزونیمش
ارسلان:چیییییی
سوزوندینش؟
خدمتکار:راستش آقا....آقا ببخشید من..من
ارسلان:د بنال دیگه
خدمتکار:چ..چ..چشم من..حرف خانومو گوش نکردم و چمدونو انداختم توی انباری
پوفی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
ارسلان:برو بیا ش بده به خانوم
خدمتکار:به هستی خانوم؟
ارسلان:نه به دیانا
خدمتکار:چشم
لباس هامو عوض کردم که در به صدا در اومد
ارسلان:بیا تو
طوبا خانوم و یکی از خدمتکارا اومدن توی اتاق طوبا دستش سینی غذا بود و خدمه هم دستش چمدون دیانا
ارسلان:بزارید روی تخت
طوبا خانوم وسیله های هستی رو از این اتاق ببرید بیرون با دست به دیانا اشاره کردم و گفتم:واسه این دختر هم چند دست لباس بیارید از پس فردا هم کارای مخصوص من و هستی رو دیانا باید انجام بده ،راهنماییش کنید
دیانا ساکت و آروم فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت حتی خم به ابرو نیاورد ولی از چشم های طوبا خانوم میشد فهمید اگه قدرت و اجازشو داشت منو میزد
#ادامه _دارد
#Part_20
#Arsalan
ارسلان:یه چمدون هست که توش وسایلای دیاناس برو پیداش کن و بیارش
خدمتکار:آقا هستی خانم گفتن بسوزونیمش
ارسلان:چیییییی
سوزوندینش؟
خدمتکار:راستش آقا....آقا ببخشید من..من
ارسلان:د بنال دیگه
خدمتکار:چ..چ..چشم من..حرف خانومو گوش نکردم و چمدونو انداختم توی انباری
پوفی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
ارسلان:برو بیا ش بده به خانوم
خدمتکار:به هستی خانوم؟
ارسلان:نه به دیانا
خدمتکار:چشم
لباس هامو عوض کردم که در به صدا در اومد
ارسلان:بیا تو
طوبا خانوم و یکی از خدمتکارا اومدن توی اتاق طوبا دستش سینی غذا بود و خدمه هم دستش چمدون دیانا
ارسلان:بزارید روی تخت
طوبا خانوم وسیله های هستی رو از این اتاق ببرید بیرون با دست به دیانا اشاره کردم و گفتم:واسه این دختر هم چند دست لباس بیارید از پس فردا هم کارای مخصوص من و هستی رو دیانا باید انجام بده ،راهنماییش کنید
دیانا ساکت و آروم فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت حتی خم به ابرو نیاورد ولی از چشم های طوبا خانوم میشد فهمید اگه قدرت و اجازشو داشت منو میزد
#ادامه _دارد
۴.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.