رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_24_۲۵
#Arsalan
در اتاق زده شد و اکبر با سینی اومد داخل
اکبر:سلام آقا،...خوبید؟...آقا خان خوبن؟
ارسلان:سلام...ممنون همه خوبن اوضا احوال چطوره؟
اکبر:به لطف شما میگذره
لبخندی به روش زدم و اجازه رفتن رو صادر کردم
داشتم کارامو انجام میدادم که گوشی زنگ خورد برگشتم گوشیمو بردارم که تازه فهمیدم بلههه گردنمم خشک شده
ارسلان:بله؟
اردلان:کجایی تو ؟
خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:شرکت
اردلان:از خمیازت هم معلومه
ارسلان:ن بخدا شرکتم داشتم کارای عقب مونده رو انجام میدادم
اردلان:کی میای خونه؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم
ارسلان:الان راه می افتم
گوشیو قطع کردم و کت و سویچمو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم و اکبر آقا رو صدا کردم:
اکبر:جان آقا
ارسلان :من دارم میرم
اکبر:باشه آقا بسلامت
سری تکون دادمو از شرکت بیرون اومدم و به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم که دوباره گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحش دکمه اتصال رو لمس کردم و جواب دادم:
ارسلان:بله؟
اردلان: ارسلان بابا؟هستی کجا رفته؟تا الان خونه نیومده به خونه پدرش اینا هم زنگ زدم اونجا نیس
ارسلان: مگه میشه؟کجا میخواد بره آخه؟
اردلان: نمیدونم
ارسلان:بابا ببین با زندگی من چیکار کردی،زن من همچین کارایی میکرد آخه؟
نزاشتم بابا حرفی بزنه و گوشیو قطع کردم و شما ه هستیو گرفتم ولی خاموش بود شماره دوستای صمیمیشو گرفتم ولی اونجا هم نبود کلافه و عصبی بودم نمیدونستم دیگه باید به کجا زنگ بزنم به سرعت به سمت عمارت حرکت میکردم که گوشیم زنگ خورد زود جواب دادم که صدای وحشت زده طوبا خانوم پیچید تو گوشم:
طوبا:آقا....آقا
ارسلان:چیه ؟چیشده؟هستی اومده؟
طوبا:اره آقا چند دقیقه پیش اومدن آقاخان باهاشون دعوا کردن که چرا دیر اومدن ایشونم ناراحت شدن رفتن تو اتاق دیانا و درو قفل کردن دارن اون طفل معصومو میزنن و بد و بیراه میگن.
ارسلان:ای خدا دارم میام نزدیکم با کلید یدک درو باز کنین
طوبا:آقا تو اتاق دیانا جا گذاشتم
ارسلان:اه یگو دوتا نگهبان بیان درو بشکنن
طوبا:چشم آقا
گوشیو انداختم رو صندلی شاگرد و عصبانیتمو روی پدال گاز خالی کردم ماشین دیگه داشت پرواز میکرد.....
#ادامه_دارد
#Part_24_۲۵
#Arsalan
در اتاق زده شد و اکبر با سینی اومد داخل
اکبر:سلام آقا،...خوبید؟...آقا خان خوبن؟
ارسلان:سلام...ممنون همه خوبن اوضا احوال چطوره؟
اکبر:به لطف شما میگذره
لبخندی به روش زدم و اجازه رفتن رو صادر کردم
داشتم کارامو انجام میدادم که گوشی زنگ خورد برگشتم گوشیمو بردارم که تازه فهمیدم بلههه گردنمم خشک شده
ارسلان:بله؟
اردلان:کجایی تو ؟
خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:شرکت
اردلان:از خمیازت هم معلومه
ارسلان:ن بخدا شرکتم داشتم کارای عقب مونده رو انجام میدادم
اردلان:کی میای خونه؟
به ساعت نگاه کردم و گفتم
ارسلان:الان راه می افتم
گوشیو قطع کردم و کت و سویچمو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم و اکبر آقا رو صدا کردم:
اکبر:جان آقا
ارسلان :من دارم میرم
اکبر:باشه آقا بسلامت
سری تکون دادمو از شرکت بیرون اومدم و به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم که دوباره گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحش دکمه اتصال رو لمس کردم و جواب دادم:
ارسلان:بله؟
اردلان: ارسلان بابا؟هستی کجا رفته؟تا الان خونه نیومده به خونه پدرش اینا هم زنگ زدم اونجا نیس
ارسلان: مگه میشه؟کجا میخواد بره آخه؟
اردلان: نمیدونم
ارسلان:بابا ببین با زندگی من چیکار کردی،زن من همچین کارایی میکرد آخه؟
نزاشتم بابا حرفی بزنه و گوشیو قطع کردم و شما ه هستیو گرفتم ولی خاموش بود شماره دوستای صمیمیشو گرفتم ولی اونجا هم نبود کلافه و عصبی بودم نمیدونستم دیگه باید به کجا زنگ بزنم به سرعت به سمت عمارت حرکت میکردم که گوشیم زنگ خورد زود جواب دادم که صدای وحشت زده طوبا خانوم پیچید تو گوشم:
طوبا:آقا....آقا
ارسلان:چیه ؟چیشده؟هستی اومده؟
طوبا:اره آقا چند دقیقه پیش اومدن آقاخان باهاشون دعوا کردن که چرا دیر اومدن ایشونم ناراحت شدن رفتن تو اتاق دیانا و درو قفل کردن دارن اون طفل معصومو میزنن و بد و بیراه میگن.
ارسلان:ای خدا دارم میام نزدیکم با کلید یدک درو باز کنین
طوبا:آقا تو اتاق دیانا جا گذاشتم
ارسلان:اه یگو دوتا نگهبان بیان درو بشکنن
طوبا:چشم آقا
گوشیو انداختم رو صندلی شاگرد و عصبانیتمو روی پدال گاز خالی کردم ماشین دیگه داشت پرواز میکرد.....
#ادامه_دارد
۶.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.