داستان بچه گدا پارت سه
و اون شب شوهرش رو غرق لذت کرد. حمید با دلخوشی دنبال ادامه داستان رفت.
_ می خوام بچه رو ببینم.
_ بشینم توی ماشینت؟
_ بپر بالا.
مرد سوار ماشینش شد و آدرس داد و اون رو به چهارراهی برد.
_ همین کنارها واستا.
_ اینجا؟
_ آره.
ماشین رو نگه داشت و هر دو پیاده شدن. به بچه های کار نگاه کرد.
_ از این هاست؟
_ آره.
_ کدوم؟
مرد با دست یکی شون رو نشون داد و گفت:
_ اسمش ناصر. البته تو هرچی دوست داری صداش کن. ۱۰ سالشه. اول که دنیا اومد ننه ش مرد. دو سال بعدش باباش مرد. گذاشتنش پیش مادر بزرگش چهار ساله بود که مادر بزرگش مرد. گذاشتنش پیش خاله ش شیش ساله بود که خاله ش تصادف کرد و تیکه پاره شد. با دختر خاله ش که اون هم توی تصادف داغون شده بود زندگی می کرد که دو سال بعدش دختر خاله هم زخم و درد رو تاقت نمیاره و میمیره. می فرستن پیش عمه ش. دو سال پیش عمه ش میمیره و عموش به ما می فروشش.
حمید پوزخند زد.
_ نکنه نفرین شده ست؟!
و هر دو باهم خندیدن.
_ بگم بیاد؟
_ ها بگو.
مرد سرش رو بیرون برد و داد زد:
_ ناصر! ناصر!
پسر متوجه نشد. سوت کشید که همه بچه ها متوجه ش شدن. بعد دوباره صداش زد:
_ ناصر!
یکی از پسرها به سمتش دوید.
_ جان آقا!
حمید خوب نگاهش کرد. لاغر با حدود ۱۲۷ قد، پوست جوگندمی، موهای موج دار مشکی، یک هدبند مشکی هم زده بود. چشم های نقره ای داشت.
_ بشین.
_ هنوز به اندازه خودم دخل نکردم.
_ گفتم بشین بچه.
پسر از لحن تحکم آمیز مرد ترسید و نشست. حرکت که کردن حمید در حالی که سعی می مرد برعکس حالش خوب رفتار کنه پرسید:
_ آقا ناصر درسته؟
_ بله آقا.
_ مدرسه رفتی تا حالا؟
_ دو سال.
_ دو سال تمام؟
_ بله.
_ خواهر و برادر که نداری.
_ نه آقا.
_ ببینم اهل فحش مش که نیستی؟
_ نه آقا. من اصلا فحش نمیدم.
_ آفرین پسر جون. بیینم روزی چقدر در میاری؟
_ ۲۸۰ آقا.
_ باهاش چی می خری؟
_ مال من نیست که، میدم خاتون.
_ خاتون کیه؟
پسر با ترس به مرد کناری نگاه کرد. اون گفت:
_ بگو بچه آقا از خودمونند.
_ خاتون رییس ماست، پول ها رو میدیم اون در مقابل بهمون غذا میده.
_ تا حالا مواد که پخش نکردی؟
_ نه آقا، خاتون میگه بچه های بالای پونزده سال باید مواد پخش کنند.
_ چه غلطا!
یکم سکوت کردن و مرد هم تا اون زمان راه رو نشون می داد. به مقابل یک خونه رسیدن. بوق زدن. یک نفر اومد روی پشت بوم و نگاهی به پایین انداخت. مرد سرش رو بیرون برد و براش دست تکون داد. اون هم دستی تکون داد و پایین پرید. لنگه در رو طوری که داخل دیده نشه باز کرد که مرد داد زد:
_ باز کن کامل، آقا خودین.
در رو کامل باز کرد و حمید داخل رفت. یک خرابه که وسطش یک ساختمون نیمه کاره دو طبقه بود. مرد گفت:
_ بمون تا بیام.
بعد از آینه به عقب نگاه کرد.
_ بپر ناصر.
اون دوتا رفتن و حمید با تعجب به دور و بر نگاه می کرد.
_ می خوام بچه رو ببینم.
_ بشینم توی ماشینت؟
_ بپر بالا.
مرد سوار ماشینش شد و آدرس داد و اون رو به چهارراهی برد.
_ همین کنارها واستا.
_ اینجا؟
_ آره.
ماشین رو نگه داشت و هر دو پیاده شدن. به بچه های کار نگاه کرد.
_ از این هاست؟
_ آره.
_ کدوم؟
مرد با دست یکی شون رو نشون داد و گفت:
_ اسمش ناصر. البته تو هرچی دوست داری صداش کن. ۱۰ سالشه. اول که دنیا اومد ننه ش مرد. دو سال بعدش باباش مرد. گذاشتنش پیش مادر بزرگش چهار ساله بود که مادر بزرگش مرد. گذاشتنش پیش خاله ش شیش ساله بود که خاله ش تصادف کرد و تیکه پاره شد. با دختر خاله ش که اون هم توی تصادف داغون شده بود زندگی می کرد که دو سال بعدش دختر خاله هم زخم و درد رو تاقت نمیاره و میمیره. می فرستن پیش عمه ش. دو سال پیش عمه ش میمیره و عموش به ما می فروشش.
حمید پوزخند زد.
_ نکنه نفرین شده ست؟!
و هر دو باهم خندیدن.
_ بگم بیاد؟
_ ها بگو.
مرد سرش رو بیرون برد و داد زد:
_ ناصر! ناصر!
پسر متوجه نشد. سوت کشید که همه بچه ها متوجه ش شدن. بعد دوباره صداش زد:
_ ناصر!
یکی از پسرها به سمتش دوید.
_ جان آقا!
حمید خوب نگاهش کرد. لاغر با حدود ۱۲۷ قد، پوست جوگندمی، موهای موج دار مشکی، یک هدبند مشکی هم زده بود. چشم های نقره ای داشت.
_ بشین.
_ هنوز به اندازه خودم دخل نکردم.
_ گفتم بشین بچه.
پسر از لحن تحکم آمیز مرد ترسید و نشست. حرکت که کردن حمید در حالی که سعی می مرد برعکس حالش خوب رفتار کنه پرسید:
_ آقا ناصر درسته؟
_ بله آقا.
_ مدرسه رفتی تا حالا؟
_ دو سال.
_ دو سال تمام؟
_ بله.
_ خواهر و برادر که نداری.
_ نه آقا.
_ ببینم اهل فحش مش که نیستی؟
_ نه آقا. من اصلا فحش نمیدم.
_ آفرین پسر جون. بیینم روزی چقدر در میاری؟
_ ۲۸۰ آقا.
_ باهاش چی می خری؟
_ مال من نیست که، میدم خاتون.
_ خاتون کیه؟
پسر با ترس به مرد کناری نگاه کرد. اون گفت:
_ بگو بچه آقا از خودمونند.
_ خاتون رییس ماست، پول ها رو میدیم اون در مقابل بهمون غذا میده.
_ تا حالا مواد که پخش نکردی؟
_ نه آقا، خاتون میگه بچه های بالای پونزده سال باید مواد پخش کنند.
_ چه غلطا!
یکم سکوت کردن و مرد هم تا اون زمان راه رو نشون می داد. به مقابل یک خونه رسیدن. بوق زدن. یک نفر اومد روی پشت بوم و نگاهی به پایین انداخت. مرد سرش رو بیرون برد و براش دست تکون داد. اون هم دستی تکون داد و پایین پرید. لنگه در رو طوری که داخل دیده نشه باز کرد که مرد داد زد:
_ باز کن کامل، آقا خودین.
در رو کامل باز کرد و حمید داخل رفت. یک خرابه که وسطش یک ساختمون نیمه کاره دو طبقه بود. مرد گفت:
_ بمون تا بیام.
بعد از آینه به عقب نگاه کرد.
_ بپر ناصر.
اون دوتا رفتن و حمید با تعجب به دور و بر نگاه می کرد.
۹۹۹
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.