داستان بچه گدا نویسنده ملیکاملازاده پارت دو
_ من بچه می خوام.
حمید عصبانی شد.
_ میگی چیکار کنم؟!
_ خودت بهتر می دونی باید چیکار کنی.
حمید از جا پرید و داد کشید:
_ ندارم آقا ندارم.
اینبار چشمه از جا پرید.
_ پس راحل دیگه ای پیدا کن اما فراموش نکن من بابد بچه دار بشم اگه نه ترکت می کنم و برای همیشه میرم.
و به اتاق مشترکشون رفت. حمید همون جا نشست و کلافه مدتی فکر کرد. فردا صبح از خونه بیرون رفت. برای نقشه ای که داشت باید آدم پیدا می کرد. خبر داشت که یکی از دوست هاش با این آدم ها در ارتباطه. پیش اون رفت و مشکلش رو توضیح داد:
_ خوب داداش یکم پول بذار سرش ارزش رو داره.
_ خونه م رو باید بفروشم کجا ارزشش رو داره؟
_ خوب میری یک خونه کوچیک تر.
_ نیومدم سر این مسئله باهات بحث کنم چیزی دیگه ای ازت می خوام.
مرد صاف نشست.
_ جان، در خدمتم!
وقتی نقشه ش رو گفت دهن مرد از تعجب باز موند.
_ چی شد؟ کمکم می کنی یا نه؟
_ تو دیونه ای! آره تو دیونه شدی حمید! موندن توی اون کاروانسرا به سرت زده.
_ من نه دیونه م نه به سرم زده فقط ازت کمک خواستم حالا بگو برام انجام میدی یا نه.
_ اصلا می فهمی چی می خوای؟ می دونی قانون باهات چیکار می کنه؟
_ یعنی هیچ کدوم از اون ها شناسنامه ندارن؟
_ دارن اما شما که سرپرستشون نیستید.
حمید کلافه گفت:
_ کمکم می کنی یا نه؟
_ خودم هم توی دردسر می افتم.
_ قرار نیست تو توی دردسر بیفتی، فقط اون طرف رو بهم معرفی کن.
مرد یکم فکر کرد و با چونه ش بازی کرد بعد گفت:
_ ببینم چی میشه.
_ زندگیم توی خطره مرد زودتر.
_ باشه، سعیم رو می کنم.
_ فردا من اینجام.
_ ممکن تا فردا نشه.
_ فردا من اینجام.
به خونه که برگشت دید همسرش جلوی تلوزیون نشسته و مشغول نگاه کردن. با دیدن حمید بلند شد و به سمتش برگشت.
_ تصمیمت رو گرفتی؟
حمید با خونسردی گفت:
_ بله.
چشمه از این حالت حمید ترسید. یعنی می خواست ازش جدا بشه؟
_ خوب؟
_ تو رو صاحب بچه می کنم.
قلب چشمه فرو ریخت. انگار صدا رو از جایی دور شنید. احساس کرد به سمت بهشت میره. یعنی امکان داشت؟!
_ یعنی... چطور؟
_ منتظر بمون، به زودی مادر میشی.
و بهش لبخند زد و رفت. چشمه چند ثانیه همون جا موند بعد رفت تا لباسی عوض کنه و آرایش کنه و غذای خوشمزه ای برای همسرش درست کنه.
حمید عصبانی شد.
_ میگی چیکار کنم؟!
_ خودت بهتر می دونی باید چیکار کنی.
حمید از جا پرید و داد کشید:
_ ندارم آقا ندارم.
اینبار چشمه از جا پرید.
_ پس راحل دیگه ای پیدا کن اما فراموش نکن من بابد بچه دار بشم اگه نه ترکت می کنم و برای همیشه میرم.
و به اتاق مشترکشون رفت. حمید همون جا نشست و کلافه مدتی فکر کرد. فردا صبح از خونه بیرون رفت. برای نقشه ای که داشت باید آدم پیدا می کرد. خبر داشت که یکی از دوست هاش با این آدم ها در ارتباطه. پیش اون رفت و مشکلش رو توضیح داد:
_ خوب داداش یکم پول بذار سرش ارزش رو داره.
_ خونه م رو باید بفروشم کجا ارزشش رو داره؟
_ خوب میری یک خونه کوچیک تر.
_ نیومدم سر این مسئله باهات بحث کنم چیزی دیگه ای ازت می خوام.
مرد صاف نشست.
_ جان، در خدمتم!
وقتی نقشه ش رو گفت دهن مرد از تعجب باز موند.
_ چی شد؟ کمکم می کنی یا نه؟
_ تو دیونه ای! آره تو دیونه شدی حمید! موندن توی اون کاروانسرا به سرت زده.
_ من نه دیونه م نه به سرم زده فقط ازت کمک خواستم حالا بگو برام انجام میدی یا نه.
_ اصلا می فهمی چی می خوای؟ می دونی قانون باهات چیکار می کنه؟
_ یعنی هیچ کدوم از اون ها شناسنامه ندارن؟
_ دارن اما شما که سرپرستشون نیستید.
حمید کلافه گفت:
_ کمکم می کنی یا نه؟
_ خودم هم توی دردسر می افتم.
_ قرار نیست تو توی دردسر بیفتی، فقط اون طرف رو بهم معرفی کن.
مرد یکم فکر کرد و با چونه ش بازی کرد بعد گفت:
_ ببینم چی میشه.
_ زندگیم توی خطره مرد زودتر.
_ باشه، سعیم رو می کنم.
_ فردا من اینجام.
_ ممکن تا فردا نشه.
_ فردا من اینجام.
به خونه که برگشت دید همسرش جلوی تلوزیون نشسته و مشغول نگاه کردن. با دیدن حمید بلند شد و به سمتش برگشت.
_ تصمیمت رو گرفتی؟
حمید با خونسردی گفت:
_ بله.
چشمه از این حالت حمید ترسید. یعنی می خواست ازش جدا بشه؟
_ خوب؟
_ تو رو صاحب بچه می کنم.
قلب چشمه فرو ریخت. انگار صدا رو از جایی دور شنید. احساس کرد به سمت بهشت میره. یعنی امکان داشت؟!
_ یعنی... چطور؟
_ منتظر بمون، به زودی مادر میشی.
و بهش لبخند زد و رفت. چشمه چند ثانیه همون جا موند بعد رفت تا لباسی عوض کنه و آرایش کنه و غذای خوشمزه ای برای همسرش درست کنه.
۸.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.