گل ارکیده
part ¹³
با ایستادن ماشین جلوی در خونه تمام افکارم پرید
با وجود تمام استرسی که درونم بود از ماشین پیاده شدم و با مکث به سمت خونه قدم برمی داشتم زنگ در به صدا در رو به صدا در آوردم که صدای آزار دهنده زنگ توی گوشم اکو شد
لیا درو باز کرد از چهرش میشد فهمید که ناراحته
بدون سلام به داخل قدم برداشتم و به سمت سالن رفتم که با چهره پدر مادر تهیونگ و خود تهیونگ و مامان و بابا روبه رو شدم
این جمع بهم اینو میفهموند که یه اتفاقی افتاده که بی شک به منو تهیونگ مربوط میشه
مادرم هم کمی پریشون بود اینو از نگاهش میفهمیدم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت
سوهی : ات دخترم بیا بشین باید یه چیزی رو بهت بگیم
به سمتشون رفتم و روی مبل تک نفره ای نشستم که پدرم سر صحبت رو باز گرد
یوجین : ات راستش ما تصمیم گرفتیم که شما زود تر ازدواج کنین
با نرف بابا تمام بدنم یخ کرد چرا چرا باید اینقد زود اتفاق میفتاد
پدر تهیونگ برای تایید حرف پدرم گفت
( پدر تهیونگ و سوجون مینویسم )
سوجون : این برای شما بهتره که زود تر ازدواج کنین
نمی فهمم چرا یهویی همچین تصمیمی گرفت
نفرت و اعصبانیت تمام وجودمو فرا گرفته جوری که هرلحظه ممکن بود منفجر شم مگه من عروسک خیمه شب بازی اونام که هرکاری میگن رو باید انجام بدم
ات : بسه دیگه بسه تا اینجا هیچی نگفتم دیگه ادامه ندین صبر منم حدی داره من نمی خوام تو این سن عروس شم میخوام زندگی کنم میفهمین من هنوز کلی آرزو دارم که بهش نرسیدم ( با بغض و کمی داد )
سوجون : دخترم ازدواج تو که مانع رسیدن به آرزوهات نمیشه باور کن این نفع خودته
خسته شدم همش میگن این درسته این به نفعته
اما نمیگن خواسته تو چیه همش خواسته هاشونو بهم تلقین میکنن
سریع به سمت اتاقم تنها پناه گاهم از آدمای بیرون هجوم آوردم
با بسته شدن در اتاق اشک های منم دونه دونه روی گونم میچکیدن
فلش بک به پونزده روز بعد زور عروسی
از اون روز به بعد رفتار تهیونگ باهام عوض شده مثل فبل ازم متنفر نیس اما بگیم دوسم داره اونم نیس تقریبا مثل بقیه باهام رفتار میکنه که مناصلا به این رفتارش عادت نکردم امروزم صبح اومد و منو به سالن جشن آورد توی راهم تمام برنامه هایی که برای جشن عروسی ریخته بود رو توضیح داد
برام جای تعجب بود که خودش برای عروسی که راضی بهش نبود تدارک دیده بود وقتی ازش پرسیدم که چرا اینقد امشب براش مهمه با ملایمت بهم گفت
«تهیونگ : برای اولین بار و آخرین بار قراره توی نزدگیمون عروسی کنیم پس بهتره این مراسم جوری برگزار شه که بعد ها نه تودل من اوقده شه نه تو »
حرفش منطقی بود اما اون از کی اینقد منطقی فکر میکنه و رفتار میکنه تا جایی که من میشناسمش اون مطیع عصبانیتشه
فالو ♡
با ایستادن ماشین جلوی در خونه تمام افکارم پرید
با وجود تمام استرسی که درونم بود از ماشین پیاده شدم و با مکث به سمت خونه قدم برمی داشتم زنگ در به صدا در رو به صدا در آوردم که صدای آزار دهنده زنگ توی گوشم اکو شد
لیا درو باز کرد از چهرش میشد فهمید که ناراحته
بدون سلام به داخل قدم برداشتم و به سمت سالن رفتم که با چهره پدر مادر تهیونگ و خود تهیونگ و مامان و بابا روبه رو شدم
این جمع بهم اینو میفهموند که یه اتفاقی افتاده که بی شک به منو تهیونگ مربوط میشه
مادرم هم کمی پریشون بود اینو از نگاهش میفهمیدم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت
سوهی : ات دخترم بیا بشین باید یه چیزی رو بهت بگیم
به سمتشون رفتم و روی مبل تک نفره ای نشستم که پدرم سر صحبت رو باز گرد
یوجین : ات راستش ما تصمیم گرفتیم که شما زود تر ازدواج کنین
با نرف بابا تمام بدنم یخ کرد چرا چرا باید اینقد زود اتفاق میفتاد
پدر تهیونگ برای تایید حرف پدرم گفت
( پدر تهیونگ و سوجون مینویسم )
سوجون : این برای شما بهتره که زود تر ازدواج کنین
نمی فهمم چرا یهویی همچین تصمیمی گرفت
نفرت و اعصبانیت تمام وجودمو فرا گرفته جوری که هرلحظه ممکن بود منفجر شم مگه من عروسک خیمه شب بازی اونام که هرکاری میگن رو باید انجام بدم
ات : بسه دیگه بسه تا اینجا هیچی نگفتم دیگه ادامه ندین صبر منم حدی داره من نمی خوام تو این سن عروس شم میخوام زندگی کنم میفهمین من هنوز کلی آرزو دارم که بهش نرسیدم ( با بغض و کمی داد )
سوجون : دخترم ازدواج تو که مانع رسیدن به آرزوهات نمیشه باور کن این نفع خودته
خسته شدم همش میگن این درسته این به نفعته
اما نمیگن خواسته تو چیه همش خواسته هاشونو بهم تلقین میکنن
سریع به سمت اتاقم تنها پناه گاهم از آدمای بیرون هجوم آوردم
با بسته شدن در اتاق اشک های منم دونه دونه روی گونم میچکیدن
فلش بک به پونزده روز بعد زور عروسی
از اون روز به بعد رفتار تهیونگ باهام عوض شده مثل فبل ازم متنفر نیس اما بگیم دوسم داره اونم نیس تقریبا مثل بقیه باهام رفتار میکنه که مناصلا به این رفتارش عادت نکردم امروزم صبح اومد و منو به سالن جشن آورد توی راهم تمام برنامه هایی که برای جشن عروسی ریخته بود رو توضیح داد
برام جای تعجب بود که خودش برای عروسی که راضی بهش نبود تدارک دیده بود وقتی ازش پرسیدم که چرا اینقد امشب براش مهمه با ملایمت بهم گفت
«تهیونگ : برای اولین بار و آخرین بار قراره توی نزدگیمون عروسی کنیم پس بهتره این مراسم جوری برگزار شه که بعد ها نه تودل من اوقده شه نه تو »
حرفش منطقی بود اما اون از کی اینقد منطقی فکر میکنه و رفتار میکنه تا جایی که من میشناسمش اون مطیع عصبانیتشه
فالو ♡
۴.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.