My weird girlfriend
My weird girlfriend
P 13
.. یا دیونه بدبخت... یا... شجاع..
برام اهمیتی نداشت ...
از پله ها بالا رفتم..
مدرسه تموم شد .. حیاط مدرسع قدم میزدم که ماشینمون اومد..
_ من پیاده میام
ج:چرا؟
_ میخوام یکم قدم بزنم ..
+ هی تو هنوز خوب نمیشناسی این شهرو..خیلی بزرگع درضم قرار بود باهامون بیای گیم
جوابشو ندادم ادامه راهمو رفتم
ج:چرا بی توجهی کرد بهت
+ نمیدونم خیلی عجیب غریب شده..
ج: نقشت چی
+ فعلا بیخیالش بشیم بعدا عملش میکنیم
ج:باش
.
از پیادع رو ها راه میرفتم زیاد آشنایی هم نداشتم با این شهر ولی فکر نکنم گم بشم.
هنوز هوا زیاد سرد نشده بود رفتم به یه بستنی فروشی .. بستنی گرفتم..بین بچه ها رفتم نشستم روی تاب..زیاد کسی نبود شروع به خوردنش کردم..همینطور نگاه به گوشیم...چند ساعتی قدم میزدم برام خوشمیگذشت که ساعت ۶ رو نشون میداد..کم کم هوا تاریک میشد گوشیم زنگ زد..
^ شرک ^ (جونگکوک)
نگاهی به صحفه کردم جونگکوک بود بهش گفته بودم نگران من نشه.
ردش کردم گوشیمو گذاشتم سایلنت
_ چجوری برگردم؟ آیشش
..
ویو کوک:
امروز میخواستم نقشمو عمل کنم که جسیکا باهام سرد شده بود یا بهتره بگم یه نوع قهر کردن بود..نمیدونم دلیل کارش چیه میخواستم ازش ماشین بپرسم که باهامون نیومد الان ۳ ساعته بیرونه بدجور نگرانشم .. زنگ زدم ولی رد تماس زد..دوبار زنگ زدم جوابی نداد..
نگرانش بودم...
.
_ هف تاکسی بگیرم؟ ادرس ندارم
_ زنگ بزنم جونگکوک؟ عمرا
_ هفففف
چندساعت بین کوچه ها و خیابونا قدم میزدم ساعت ۸ شب بود..
_ ناموصااا چیکار کنم .. گم شدم.؟
صدای جیغ یه دخترو شنیدم..عجله رفتم جایی که صدا میومد چندتا پسر میخواستن یه دخترو اذیت کنن(خودتون از من منحرف ترین بدونید دیگ چیکارش داشتن🔫🍌)
عوضیا..
میخواستن کارشونو بکنن که با یه چوب زدم به سر یکیشون
= اخخخ..
_ عوضی
همهشون بهم نگاه کردن..
÷ هی کوچولو داری چیکاد میکنی
_ میفهمی... با تکع چوبی که داشتم به یکیشون زدم همینطور یه مشت هم کوبیدم به صورتش...نگاهی به دختره کردم... . سوا بود...لعنتی میخواستم ولش کنم برم..ولی نتونستم...
_ هی از اینجا برو
سوا:ب..باشه
حواسم پرت شد که رو رمین پخش شدم...
= فکز کردی میتونی برامون شیر بشی..؟!
از دستام گرفت و منو به دیوار چسبوند دو مشت کوبید بهم احساس کردم همه دندونام شکستن ...
با هل دادنش که یکم ازم فاصله گرفت کیفمو برداشتم و بدو بدو از اونجا اومدم بیرون...رفتم به سوپر مارکتی کع اونجا بود
نفس نفس میزدم..
_ لعنتی..(نفس نفس)
به شیشه مغازه که خودمو نشون میداد نگاه کردم..لبم پاره شده بود..همینطور یه خراش کوچیک هم کنار بینیم...که سوا اومد پیشم
سرش پایین بود دستاشو بهم دیگه گره کرده بود
_ نرفتی؟(از شیشه بهش نگاه کرد)
سوا: ن..نه.. راستش..ممنونتم...
_ اگه میدونستم اون تویی بع کمکت نمیومدم.
سوا:مهم نیست...به هرحال ممنون .. میتونم کاری کنم برات؟
یه پوز خندی زدم برگشتم رو به روش وایسادم
_ ادرس خونه جئون جونگکوک رو میدونی؟
سرشو بالا اورد و با جواب بله تائید کرد
_ خوبه..منو ببر اونجا..
سوا:اما...
_ نمیبری؟،دوست که نداری کل مدرسه بدونن چیکارا میکنن برات؟ میدونی که بدونن چی میشه..
با ترس زیاد به چشمام نگاع کرد: نه..میبرمت...میبرمت فقط لطفا به کسی نگو..
واقعا حال داشت کسی که برام میخواست شاخ بشه الان داره التماس میکنه
_ خوبه...ساعت ۱۰ شب اینا بود..کع رسیدم خونه...البته خونه نه.! جهنم..شاید برام مهربون باشن ولی برای من بجای بهشت جهنمه..
زنگ درو زدم که خیلی زود باز شد..جونگکوک روبه روی پشت در بود..وقتی دیدمش تعجب کردم ولی زود از کنارش رد شدم...
دستمو گرفت...
+ صورتت...! چیشده..چیکار کردی باز..
با عصبانیت نگاهش کردم..
_ باز..؟! انقدر دردسر باز میکنم؟! بهت گفتم نمیخواد نگران من باشی جناب جئون..! رفتم اتاقم گوشیمو روشن کردم ۲۰ تماس بی پاسخ از جونگکوک و به تماس ناشناس داشتم...
یه دوشی گرفتم رفتم اشپز خانه تا از اجوما یکم پماد و چسب زخم بگیرم..
ازش گرفتم روی مبل نشستم..شروع به مالیدن پماد به روی لبم .. یکم سوزش داشت ولی باید تحملش میکردم...
( دو هفته بعد )
ویو کوک:
یه هفتس که جسیکا باهام سرد بود ولی الان کم کم داریم خوب میشیم میخوام ازش دلیل سرد بودن و عصبانی شدنشو بپرسم ولی از یه طرفم نه..نمیخوام...شاید دوباره باهام سرد بشه...امروز قراره ببرمش سینما..شاید بتونم احساساتم نسبت بهشو بگم...استرس داشتم ولی...میخواستم قبل اینکه مال یکی دیگه بشه...برا خودم بکنمش...
شروع به پوشیدن لباسام کردم...
ویو جسیکا:
دوهفته گذشت...یه هفتشو فقط با جونگکوک سرد بودم...فکر کنم دیگه عاقل شدع باشه تا انقدر با نگران شدنش اذیتم نکنه..دیشب ازم خواست امروز بریم باهاش سینما ..
P 13
.. یا دیونه بدبخت... یا... شجاع..
برام اهمیتی نداشت ...
از پله ها بالا رفتم..
مدرسه تموم شد .. حیاط مدرسع قدم میزدم که ماشینمون اومد..
_ من پیاده میام
ج:چرا؟
_ میخوام یکم قدم بزنم ..
+ هی تو هنوز خوب نمیشناسی این شهرو..خیلی بزرگع درضم قرار بود باهامون بیای گیم
جوابشو ندادم ادامه راهمو رفتم
ج:چرا بی توجهی کرد بهت
+ نمیدونم خیلی عجیب غریب شده..
ج: نقشت چی
+ فعلا بیخیالش بشیم بعدا عملش میکنیم
ج:باش
.
از پیادع رو ها راه میرفتم زیاد آشنایی هم نداشتم با این شهر ولی فکر نکنم گم بشم.
هنوز هوا زیاد سرد نشده بود رفتم به یه بستنی فروشی .. بستنی گرفتم..بین بچه ها رفتم نشستم روی تاب..زیاد کسی نبود شروع به خوردنش کردم..همینطور نگاه به گوشیم...چند ساعتی قدم میزدم برام خوشمیگذشت که ساعت ۶ رو نشون میداد..کم کم هوا تاریک میشد گوشیم زنگ زد..
^ شرک ^ (جونگکوک)
نگاهی به صحفه کردم جونگکوک بود بهش گفته بودم نگران من نشه.
ردش کردم گوشیمو گذاشتم سایلنت
_ چجوری برگردم؟ آیشش
..
ویو کوک:
امروز میخواستم نقشمو عمل کنم که جسیکا باهام سرد شده بود یا بهتره بگم یه نوع قهر کردن بود..نمیدونم دلیل کارش چیه میخواستم ازش ماشین بپرسم که باهامون نیومد الان ۳ ساعته بیرونه بدجور نگرانشم .. زنگ زدم ولی رد تماس زد..دوبار زنگ زدم جوابی نداد..
نگرانش بودم...
.
_ هف تاکسی بگیرم؟ ادرس ندارم
_ زنگ بزنم جونگکوک؟ عمرا
_ هفففف
چندساعت بین کوچه ها و خیابونا قدم میزدم ساعت ۸ شب بود..
_ ناموصااا چیکار کنم .. گم شدم.؟
صدای جیغ یه دخترو شنیدم..عجله رفتم جایی که صدا میومد چندتا پسر میخواستن یه دخترو اذیت کنن(خودتون از من منحرف ترین بدونید دیگ چیکارش داشتن🔫🍌)
عوضیا..
میخواستن کارشونو بکنن که با یه چوب زدم به سر یکیشون
= اخخخ..
_ عوضی
همهشون بهم نگاه کردن..
÷ هی کوچولو داری چیکاد میکنی
_ میفهمی... با تکع چوبی که داشتم به یکیشون زدم همینطور یه مشت هم کوبیدم به صورتش...نگاهی به دختره کردم... . سوا بود...لعنتی میخواستم ولش کنم برم..ولی نتونستم...
_ هی از اینجا برو
سوا:ب..باشه
حواسم پرت شد که رو رمین پخش شدم...
= فکز کردی میتونی برامون شیر بشی..؟!
از دستام گرفت و منو به دیوار چسبوند دو مشت کوبید بهم احساس کردم همه دندونام شکستن ...
با هل دادنش که یکم ازم فاصله گرفت کیفمو برداشتم و بدو بدو از اونجا اومدم بیرون...رفتم به سوپر مارکتی کع اونجا بود
نفس نفس میزدم..
_ لعنتی..(نفس نفس)
به شیشه مغازه که خودمو نشون میداد نگاه کردم..لبم پاره شده بود..همینطور یه خراش کوچیک هم کنار بینیم...که سوا اومد پیشم
سرش پایین بود دستاشو بهم دیگه گره کرده بود
_ نرفتی؟(از شیشه بهش نگاه کرد)
سوا: ن..نه.. راستش..ممنونتم...
_ اگه میدونستم اون تویی بع کمکت نمیومدم.
سوا:مهم نیست...به هرحال ممنون .. میتونم کاری کنم برات؟
یه پوز خندی زدم برگشتم رو به روش وایسادم
_ ادرس خونه جئون جونگکوک رو میدونی؟
سرشو بالا اورد و با جواب بله تائید کرد
_ خوبه..منو ببر اونجا..
سوا:اما...
_ نمیبری؟،دوست که نداری کل مدرسه بدونن چیکارا میکنن برات؟ میدونی که بدونن چی میشه..
با ترس زیاد به چشمام نگاع کرد: نه..میبرمت...میبرمت فقط لطفا به کسی نگو..
واقعا حال داشت کسی که برام میخواست شاخ بشه الان داره التماس میکنه
_ خوبه...ساعت ۱۰ شب اینا بود..کع رسیدم خونه...البته خونه نه.! جهنم..شاید برام مهربون باشن ولی برای من بجای بهشت جهنمه..
زنگ درو زدم که خیلی زود باز شد..جونگکوک روبه روی پشت در بود..وقتی دیدمش تعجب کردم ولی زود از کنارش رد شدم...
دستمو گرفت...
+ صورتت...! چیشده..چیکار کردی باز..
با عصبانیت نگاهش کردم..
_ باز..؟! انقدر دردسر باز میکنم؟! بهت گفتم نمیخواد نگران من باشی جناب جئون..! رفتم اتاقم گوشیمو روشن کردم ۲۰ تماس بی پاسخ از جونگکوک و به تماس ناشناس داشتم...
یه دوشی گرفتم رفتم اشپز خانه تا از اجوما یکم پماد و چسب زخم بگیرم..
ازش گرفتم روی مبل نشستم..شروع به مالیدن پماد به روی لبم .. یکم سوزش داشت ولی باید تحملش میکردم...
( دو هفته بعد )
ویو کوک:
یه هفتس که جسیکا باهام سرد بود ولی الان کم کم داریم خوب میشیم میخوام ازش دلیل سرد بودن و عصبانی شدنشو بپرسم ولی از یه طرفم نه..نمیخوام...شاید دوباره باهام سرد بشه...امروز قراره ببرمش سینما..شاید بتونم احساساتم نسبت بهشو بگم...استرس داشتم ولی...میخواستم قبل اینکه مال یکی دیگه بشه...برا خودم بکنمش...
شروع به پوشیدن لباسام کردم...
ویو جسیکا:
دوهفته گذشت...یه هفتشو فقط با جونگکوک سرد بودم...فکر کنم دیگه عاقل شدع باشه تا انقدر با نگران شدنش اذیتم نکنه..دیشب ازم خواست امروز بریم باهاش سینما ..
۶.۲k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.