P15
P15
_ لعنتی چم شده......
چشمام گرم گرفتن و سیاهی شد....
چشمامو باز کردم لباسای دیشبم تنم بود باید میرفتم مدرسه با عجله فقط موهامو شستم بعدش لباس های مورد نظرمو پوشیدم یه تیکه نان توست کع نوتلا روش بود گذاشتم دهنم... هنوز عموم از ژاپن نیومده بود
_ من با شماها نمیام
+ چراا؟!
_ بتوچه...
بدو بدو کیفمو انداختم به شونه هام هدفونمو گذاشتم سرم بدو بدو رفتم ایستگاه اتوبوس ... نگاهی کردم مسیر مدرسه هم بود چندتا از بچه های مدرسه ماهم بود...
مدرسع برام عادی شده بود زیاد کسی باهام گرم نمیگرفت البته از وقتی فهمیدن چه اتفاقاتی افتاده خیلیاشون مسخره میکنن که بک//یرمه یا دلسوزی میکنن که رو مخه بعضی وقتا با خواهر تهیونگ یکم میریم بیرون .... خلاصه اینجام تنهام...شاید مشکل از منع که نمیتونن باهام دوست بشن...اتوبوس رسید سوارش شدم...
صدای اهنگو زیاد کردم ... چراغ قرمز وایساده بود که یع ماشین بزرگ و مشکی لوکس که شبیه ماشین ما بود وایساد
_ چقدر اشناس!.
که یه خر سرشو از پنجره ماشین اورد بیرون بهم اشاره کرد که پنجره رو باز کنم
درسته جونگکوک بود
_ چی میخوای باز(بلند
+ حالت خوبه؟؟؟ چرا با ما نیومدی...؟
_ بیخیال بعدا میگم که ماشین شروع به حرکت کرد برگشت به جای قبلیش منم یه لبخندی زدم
رسیدیم مدرسه و طبق معمول درسو شروع کردیم
..(ادامش بدم چرت میشه پسسس دوماه میگذره)
دوماهه که گذشته...میتونم بگم الان دوست دختر جونگکوکم...لعنتی قلبمو دزدیده ولی هنوز به عمو و زنعمو نگفتیم ... جونگکوکو راضی کردم امشب بهشون بگیم سر خوردن غذا بودیم که طبق معمول عموم صحبتو باز کرد...
= حالا که همتون اینجایین باید یه چیزیو بگم...
جیمین و جانگکوک قراره ببرمتون پاریس
ج:چی
+ برای چی
= میخوام با خودم بیاین اونجا حرفی هم نمیزنید
نگاهی به جونگکوک کردم اونم به من نگاهی کرد...
بعد صحبتکرد
+ نمیشه جسیکاعم با ما بیاد؟
نگاهی به دوتامونم کرد
= نه،چطور؟
+ چرا.!؟ ما الان دوماهه که قرار میزاریم نمیخوام ازش دور باشم
= چی؟ دوماه؟
همه تعجب کردن
= زودتر میگفتی میشد ولی متاسفانه نه
از خوردن برداشتم و به اتاقم رفتم کع پشت سرم جونگکوک هم اومد...
×(زنعمو) چرا یهویی؟ باید خوشحال شی که قرار گذاشتن(اروم
= اگه میگفتن میتونستم کارارو ترتیب بدم ولی دیرشده بلیطی نمونده من از پس این دوتا برنمیام چه برسه به این دختره
× باشه
وارد اتاقم شدیم و نشستم رو تخت
+ خوبی؟ باور کن منم الان فهمیدم
با دستم چشممو خاروندم یکم اشکی شده بود
_ اره خوبم خیلی خوبم(عصبی
+ هی هی گریه میکنی
_ نه
+ واو یعنی انقدر بهم وابسته ای
_ بس کن
تاحالا این اجازه رو نداده بودم به خودم،کسی گریه هامو ببینه که جونگکوک اولین نفر شد
اروم اشک ریختم که از چشمش دور نموند و زود منو بغل خودش گرفت و اروم موهامو نوازش کرد...
+ هیسس..دختر کوچولوم گریه نکن...
خودمو از بغلش کشوندم به بیرون و با چشمای اشکی به چشماش خیره شدم...لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو
+ قول میدم وقتی برگشتم هنوزم دوست داشته باشم و باهات ازدواج کنم
سرمو تکون دادم و دستشو گرفتم،خودمو انداختم بغلش و نفهمیدم چی شد چشمام گرم شد و ....
_ لعنتی چم شده......
چشمام گرم گرفتن و سیاهی شد....
چشمامو باز کردم لباسای دیشبم تنم بود باید میرفتم مدرسه با عجله فقط موهامو شستم بعدش لباس های مورد نظرمو پوشیدم یه تیکه نان توست کع نوتلا روش بود گذاشتم دهنم... هنوز عموم از ژاپن نیومده بود
_ من با شماها نمیام
+ چراا؟!
_ بتوچه...
بدو بدو کیفمو انداختم به شونه هام هدفونمو گذاشتم سرم بدو بدو رفتم ایستگاه اتوبوس ... نگاهی کردم مسیر مدرسه هم بود چندتا از بچه های مدرسه ماهم بود...
مدرسع برام عادی شده بود زیاد کسی باهام گرم نمیگرفت البته از وقتی فهمیدن چه اتفاقاتی افتاده خیلیاشون مسخره میکنن که بک//یرمه یا دلسوزی میکنن که رو مخه بعضی وقتا با خواهر تهیونگ یکم میریم بیرون .... خلاصه اینجام تنهام...شاید مشکل از منع که نمیتونن باهام دوست بشن...اتوبوس رسید سوارش شدم...
صدای اهنگو زیاد کردم ... چراغ قرمز وایساده بود که یع ماشین بزرگ و مشکی لوکس که شبیه ماشین ما بود وایساد
_ چقدر اشناس!.
که یه خر سرشو از پنجره ماشین اورد بیرون بهم اشاره کرد که پنجره رو باز کنم
درسته جونگکوک بود
_ چی میخوای باز(بلند
+ حالت خوبه؟؟؟ چرا با ما نیومدی...؟
_ بیخیال بعدا میگم که ماشین شروع به حرکت کرد برگشت به جای قبلیش منم یه لبخندی زدم
رسیدیم مدرسه و طبق معمول درسو شروع کردیم
..(ادامش بدم چرت میشه پسسس دوماه میگذره)
دوماهه که گذشته...میتونم بگم الان دوست دختر جونگکوکم...لعنتی قلبمو دزدیده ولی هنوز به عمو و زنعمو نگفتیم ... جونگکوکو راضی کردم امشب بهشون بگیم سر خوردن غذا بودیم که طبق معمول عموم صحبتو باز کرد...
= حالا که همتون اینجایین باید یه چیزیو بگم...
جیمین و جانگکوک قراره ببرمتون پاریس
ج:چی
+ برای چی
= میخوام با خودم بیاین اونجا حرفی هم نمیزنید
نگاهی به جونگکوک کردم اونم به من نگاهی کرد...
بعد صحبتکرد
+ نمیشه جسیکاعم با ما بیاد؟
نگاهی به دوتامونم کرد
= نه،چطور؟
+ چرا.!؟ ما الان دوماهه که قرار میزاریم نمیخوام ازش دور باشم
= چی؟ دوماه؟
همه تعجب کردن
= زودتر میگفتی میشد ولی متاسفانه نه
از خوردن برداشتم و به اتاقم رفتم کع پشت سرم جونگکوک هم اومد...
×(زنعمو) چرا یهویی؟ باید خوشحال شی که قرار گذاشتن(اروم
= اگه میگفتن میتونستم کارارو ترتیب بدم ولی دیرشده بلیطی نمونده من از پس این دوتا برنمیام چه برسه به این دختره
× باشه
وارد اتاقم شدیم و نشستم رو تخت
+ خوبی؟ باور کن منم الان فهمیدم
با دستم چشممو خاروندم یکم اشکی شده بود
_ اره خوبم خیلی خوبم(عصبی
+ هی هی گریه میکنی
_ نه
+ واو یعنی انقدر بهم وابسته ای
_ بس کن
تاحالا این اجازه رو نداده بودم به خودم،کسی گریه هامو ببینه که جونگکوک اولین نفر شد
اروم اشک ریختم که از چشمش دور نموند و زود منو بغل خودش گرفت و اروم موهامو نوازش کرد...
+ هیسس..دختر کوچولوم گریه نکن...
خودمو از بغلش کشوندم به بیرون و با چشمای اشکی به چشماش خیره شدم...لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلو
+ قول میدم وقتی برگشتم هنوزم دوست داشته باشم و باهات ازدواج کنم
سرمو تکون دادم و دستشو گرفتم،خودمو انداختم بغلش و نفهمیدم چی شد چشمام گرم شد و ....
۵.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.