p⁵
p⁵
(آخر)
²سال بعد
دو سالی از ماجرای نامی گذشته...
ولی من همچنان منتظرم....
نیمه شب بود کارم تموم شد...
درحال رفتن ب خونه بودم چون خسته بودم مسیر میون بر رو انتخاب کردم با اینکه تاریک بود ولی تاحالا اتفاقی نیوفتاده....
داشتم از کوچه رد میشدم ک یه مرد منو گرفت و سعی داشت بهم تج*اوز کنه...
ک یه مرد با یه کتاب کلفت زد تو سرش او... اون نامجون بود مثل همیشه اون کتابه دستش بود...
منو برد خونه و همچیو بهم توضیح داد مادرش فوت شده بود.ه و نخواسته من ناراحت بشم...
یک ماه بعد
الا تابستونه هوا گرمه....
کنار آبشار روی چمن ها نشسته بودیم ک یه پروانه ی زرد رنگ روی دماغ نامجون نشست و رفت...
نامجون پاشد تا ۱۲دقیقه نبود گفتم حتما رفته چیزی بخوره...
ک برگشتم و دیدم با یه گل آفتابگردون پشت سرمه...
هانول: وای مرسی حالا چرا آفتاب گردون؟
نانجون: چون تو گل آفتاب گردون منی!
و بو*سه ی نرمی رو آغاز کرد....
پ
ا
ی
ا
ن
_______
میدونم بد شد ولی نظرتون مهمه...
معرفی فیک بعدی رو هم بزودی آپ میکنم🥺✨🍫🤌🏻
(آخر)
²سال بعد
دو سالی از ماجرای نامی گذشته...
ولی من همچنان منتظرم....
نیمه شب بود کارم تموم شد...
درحال رفتن ب خونه بودم چون خسته بودم مسیر میون بر رو انتخاب کردم با اینکه تاریک بود ولی تاحالا اتفاقی نیوفتاده....
داشتم از کوچه رد میشدم ک یه مرد منو گرفت و سعی داشت بهم تج*اوز کنه...
ک یه مرد با یه کتاب کلفت زد تو سرش او... اون نامجون بود مثل همیشه اون کتابه دستش بود...
منو برد خونه و همچیو بهم توضیح داد مادرش فوت شده بود.ه و نخواسته من ناراحت بشم...
یک ماه بعد
الا تابستونه هوا گرمه....
کنار آبشار روی چمن ها نشسته بودیم ک یه پروانه ی زرد رنگ روی دماغ نامجون نشست و رفت...
نامجون پاشد تا ۱۲دقیقه نبود گفتم حتما رفته چیزی بخوره...
ک برگشتم و دیدم با یه گل آفتابگردون پشت سرمه...
هانول: وای مرسی حالا چرا آفتاب گردون؟
نانجون: چون تو گل آفتاب گردون منی!
و بو*سه ی نرمی رو آغاز کرد....
پ
ا
ی
ا
ن
_______
میدونم بد شد ولی نظرتون مهمه...
معرفی فیک بعدی رو هم بزودی آپ میکنم🥺✨🍫🤌🏻
۳.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.